۳۱ مرداد ۱۴۰۱ - ۱۲:۲۵
کد خبر: ۷۱۷۶۶۵
ردای سرخ (۳۲)

شهیدی که مایه آرامش و سربلندی چهارمردان بود

شهیدی که مایه آرامش و سربلندی چهارمردان بود
با دیدن حجله ناصر احساس یتمی کردم چرا که تمام پشت و پناهم را در محله از دست داده بودم، اما با رفتنش مرا از دنیای تاریکی ها به روشنایی رساند.

به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، از جام سرخ شهادت جرعه‌جرعه نوشيديم و با افتخار، بيش از چهار هزارمان به خون غلتيد. رنگ و بوى شهادت اما هنوز در كوچه‌پس‌كوچه هاى حوزه‌هاى علميه به مشام مى رسد. آنان كه در سلك روحانيت درآمده اند همواره در اين مسير بر همان عهد خونين، پايدارند و اين تعهد سرخ همچنان پابرجاست.

اين پياِم خونرنگ، زبانحال شهيدان روحانى است كه از فراخناى زمين و زمان با پژواكى سترگ به گوش ما زمينيان مى‌رسد. آنان كه در بى‌كرانگى و جاودانگى پرگشودند و ره‌آورد اين پروازِ شورانگيز و باشكوه سيراب شدن از چشمه‌سار معرفت و حكمت وحيانى بود.

ناصر زمانی همان کودکی که اهل محل او را به خیر  خوبی و جوانمردی می شناختند، او متولد اولین روز از سال 1337 در چهارمردان بود در همان محل رشد کرد و از دل بازی های کودکانه مبدل به روحانی انقلابی شد که پس از سال های انقلاب و با شروع دفاع مقدس جبهه درس را در کنار جبهه جهاد ادامه داد و دست آخر در جاده اندیمشک در حالی که سی سالگی خود را می گذراند به خیل عظیم شهدا پیوست.

برشی از کتاب تعهد سرخ:

اهالى محل از دستش آسايش نداشتند هر روزِ خدا يك شرّى در محل راه مى‌انداخت، هروقت خانه بود، روى پشت بام بود، كفترهايش شده بودند بلاى جان همسايه‌ها.

آن‌ها گلايه مى‌كردند، اما از دست پدر و مادر پيرش كارى برنمى‌آمد هر از گاهى هم اگر كسى به خودش جرئت مى‌داد و مى‌خواست حرفى بزند، بايد پىِ خط چاقو روى تنش را به جان مى‌خريد آخر آش همان آش بود و كاسه همان كاسه.

غروب يك روز پاييزى بود با يك جفت «كبوتر دور بوم» كه سر مسابقه با بچه‌هاى گذر صادق برده بود به خانه برمى‌گشت، پيچ كوچه را كه رد كرد، روبه‌روى مسجد قيامت بود. انگار تمام محل جلوى خانه حاج محمّد جمع شده بودند جلو خانه‌شان حجله زده بودند عكس ناصر، وسط حجله به چشم مى‌خورد يك لحظه شوكه شد.

او هم سن‌وسال خودش بود و با هم مدرسه مى‌رفتند وسط گرماى تابستان بود كه داشت وسط «گذر جدّا» با چند تا از بچه‌ها دعوا مى‌كرد اين‌بار حساب كتابش درست در نيامده بود به خيالش كه فقط يك نفر است، اما ناگهان چند نفر از اينور و آنور پيدايشان شد داشتند حسابى از خجالتش در مى‌آمدند ناصر كه رسيد، انگار همه در يك آن خشكشان زد، قد و بالاى بزرگى داشت.

تمام گذرهاى محله چهارمردان مى‌شناختندش، جلو آمد دستش را گرفت و با خود بردش كسى حتى جرئت نكرد حرفى بزند، ناصر تنها كسى بود كه وقتى مى ديدش، نفسش خشك مى‌شد وقتى ناصر مدرسه را رها كرد تا به حوزه برود، او هم مدرسه را رها كرد سوار ياماها ۱۲۵ قرمزش مى‌شد. از سر گذر خان تا پيچ چهاراه سجاديه را يك نفس تك چرخ مى‌رفت كارش شده بود اين محل به آن محل چرخيدن و خريد و فروش كبوتر و مسابقه و....

جلو رفت دست‌هايش مى‌لرزيد. ناصر، يكدانه محل بود هر چه او در چشم اهل محل دردسر بود و مايه خجالت، ناصر آبرو بود و اهل خير و كمك؛ حتى آن سال‌هايى كه به اهواز رفت و سازمان تبليغات اهواز را اداره مى‌كرد. هر از گاهى كه مى‌آمد، باز اهل محل با ديدنش احساس آرامش و سر بلندى مى‌كردند.

جلوى حجله كه رسيد، پاهايش سست شد نگاهى به عكس داخل آن كرد باورش نمى‌شد كه ناصر شهيد شده باشد آخرين‌بارى كه ناصر آمده بود خانه پدرى، همديگر را مقابل مدرسه امام صادق عليه السلام ديده بودند. سيگارش را بين دست‌هايش قايم كرد سلامى كرد و سرش را پائين انداخت ناصر هر بار كه مى‌ديدش، بدون آن كه چيزى به رويش بياورد با او سلام و عليك مى‌كرد تقريباً تنها كسى بود كه وقتى مى‌ديدش، بدون هيچ نگاه سياهى به او لبخند مى‌زد.

با بهتى كه در چهره‌اش بود، رفت سمت خانه احساس مى‌كرد تنها پشت و پناهش در محل را از دست داده است نردبان را گرفت و بالا رفت تورى در قفس كبوترها را باز كرد و رفت داخلش. گوشه‌اى نشست و به هياهويى كه لابه‌لاى صداى مردم و قرآنى كه شنيده مى‌شد، گوش داد، سركوفت‌هايى كه اين همه سال سر مقايسه شدن‌هايش با ناصر مى‌شنيد را به ياد آورد، احساس مى‌كرد كه هر چه مى‌شنيد، راست بود؛ آرام‌آرام اشك ريخت. يك لحظه با خود انديشيد كه در اين دنيا چه كرده است و چه بر او گذشته.

گرگ و ميش صبح بود، كسى توى كوچه نبود. رفت جلوى حجله ناصر و محو تماشايش شد. در باز شد، برادر ناصر بيرون آمد. با چشم‌هاى خيس نگاهش كرد و پرسيد: چى شد ناصر؟ مگه جبهه بود؟

جواب داد: سه سال بود كه توى جبهه بود قسمتش اين بود كه در مأموريت آخر توى راه در منطقه جنوب، نزديك انديمشك تصادف كنه.

برگشت سمت خانه مادرش را ديد كه گوشه حياط نشسته است با بغض گفت: «ننه ناصر....» كه حرفش ناتمام ماند و بغضش تركيد اشك مجالش نداد. نگاهى به موتورش كرد و نگاهى به گوشه پشت بام خانه و قفس بزرگ كبوترهايش.

پيت نفت كنار حياط را برداشت و رفت زير زمين خانه كمى نفت داخل مخزن آب‌گرمكن قديمى ريخت و روشنش كرد كنارش نشست و خيره به شعله‌هاى آتش، سال‌هاى كودكى و نوجوانى‌اش را مرور كرد صورت ناصر از جلوى چشمانش محو نمى‌شد، هروقت مشكلى پيش مى‌آورد، او بود كه ضامنش مى‌شد صداى اذان از مسجد محل بلند شد.

- خدايا، چهل سالم شده، ولى آدم نشدم، اين آب توبه رو مى‌ريزم سرم كه تو آدمم كنى؛ بسم الله.

اتوبوس به سمت انديمشك در حال حركت بود مقصد، پادگان شهيد زين‌الدين بود؛ عقبه لشكر ۱۷ على‌بن‌ابى‌طالب قم جاده از ميان دشتى به وسعتِ يك زندگى عبور مى‌كرد. هر جا كه نگاه مى‌كرد، ناصر را مى‌ديد كه با لبخند دست به سويش دراز كرده، او را به سوى خود مى‌خواند.

[0]

 

[0] کنگره 4000 شهید روحانی. کمیته علمی و محتوایی، تعهد سرخ (3)، صفحه: ۳۴، زمزم هدايت، قم - ایران، 1397 ه.ش.

ارسال نظرات