۱۶ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۱:۳۳
کد خبر: ۷۱۸۸۰۵
ردای سرخ(۳۳)؛

سهم اسماعیل؛ قطعه ای از بهشتِ صحن آزادی

سهم اسماعیل؛ قطعه ای از بهشتِ صحن آزادی
با صداى جمعيت مشايعت‌كننده به خود مى‌آيم. هنوز نگاهم به قدم‌هاى مادر است كه چه استوار براى بدرقه اسماعيلش آمده؛ اسماعيلى كه مقصدش قطعه‌اى از بهشت شد.

به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، اين پياِم خونرنگ، زبانحال شهيدان روحانى است كه از فراخناى زمين و زمان با پژواكى سترگ به گوش ما زمينيان مى‌رسد. آنان كه در بى‌كرانگى و جاودانگى پرگشودند و ره‌آورد اين پروازِ شورانگيز و باشكوه سيراب شدن از چشمه‌سار معرفت و حكمت وحيانى بود.

كيست كه نداند توصيف رزم و دلدادگى شهيدان روحانى با اين كلمات كم توان و در حجم كم ممكن نيست اما در اين آشفته بازار جنگ نرم دشمنان در اين حد هم غنيمت است به‌ويژه آنكه در سلك داستان بنشيند و لباس دلنشين روايت مستند داستانى به خود بگيرد.

برشی از زندگی روحانی شهید  محمد اسماعیل سعیدی نژاد براساس کتاب تعهد سرخ:

نگاهم به قدم‌هاى مادر است؛ چقدر حرف دارند اين قدم‌ها، يك روز كه دكترها از درمان اسماعيل عاجز شده بودند، مادر او را در آغوش گرفت و پابرهنه به پابوس آقا امام رضا عليه السلام رفت زير لب ذكر گفت و از امام الرئوف طلب شفاى كودكش را كرد؛ آن روز خدا اسماعيل را دوباره به مادر برگرداند. حالا نگاهم به قدم‌هاى مادر است كه براى بدرقه اسماعيلش آمده؛

- بگو «لااله‌الاالله»، بگو «الله‌اكبر»!

صدايى تودرتوى خاطراتم طنين مى‌اندازد؛ مثل «الله‌اكبر» گفتن‌هاى شبانه در زمان طاغوت.

آقاجان روحانى بود و مدرس مدرسه عسكريه؛ همان مدرسه قديمى كه از پايگاه‌هاى مبارزات عليه رژيم بود. اسماعيل هم همان‌جا طلبگى مى‌خواند و علاوه بر آن كمك‌حال پدر بود. آقاجان يك راديوضبط قديمى كوچك داشت كه فقط ده دقيقه موقع اخبار روشنش مى‌كرد. گاهى هم نوارهايى به خانه مى‌آورد كه وقتى مى‌پرسيديم اين‌ها چيست جواب مى‌داد: «سخنرانى امام خمينى» و بعد آقاجان از امام مى‌گفت؛ آن‌قدر گفت كه اسماعيل با آن سن‌وسال كم، شد پيرو خط امام؛ به راهپيمايى مى‌رفت و اعلاميه‌ها، رساله و عكس امام را توزيع مى‌كرد.

اسماعيل خوش‌برخورد بود و خنده‌رو، متواضع بود و دلسوز، بعد از پيروزى انقلاب باز هم در كنار پدر كارهاى ادارى صندوق قرض‌الحسنه را انجام مى‌داد. علاوه بر آن، هر شب ماه مبارك رمضان با موتور مى‌رفت جلسه قرآنى كه قارى آن‌جا بود. هميشه به قولش وفا مى‌كرد و موقع برگشت، درِ خانه همه اقوام را مى‌زد؛ از عمو و عمه گرفته تا دايى و خاله و... مى‌خواست همه‌شان را براى خوردن سحرى بيدار كند. همين كار باعث مى‌شد ماه رمضان از افطار تا سحر بيدار بماند. آن‌قدر دلش به معرفت الهى عجين بود كه وارد مدرسه علميه امام باقر عليه السلام مشهد شد.

وقتى امام خمينى فرمود جبهه‌ها را پر كنيد، اسماعيل هم به‌عنوان طلبه بسيجى عازم شد. همان سال ۱۳۶۰ در عمليات فتح‌المبين از ناحيه پا مجروح شد و بعد از سيزده روز برگشت خانه. دفعه بعد كه مى‌خواست برود، آقاجان راضى به رفتنش نمى‌شد. جراحت پايى كه تركش‌خورده بود را بهانه مى‌كرد و مى‌گفت: «تا خوب نشدى، نبايد برى، تابستان است و منطقه گرمِ‌. پاى زخمى توى كفش عفونت مى‌كنه.»

ولى اسماعيل اصرار كرد. آقاجان ادامه داد: برو از دكتر مجوز بگير. اگه دكتر گفت ضرر نداره، برو.»

با نامه‌اى كه اسماعيل از طرف دكتر آورد، آقاجان هم ديگر چيزى نگفت. بعداز آن هم در عمليات رمضان، محرم و والفجر مقدماتى شركت كرد.

ذكر مصيبت مى‌خواند و هيچ پنجشنبه و جمعه‌اى دعاى ندبه و كميلش ترك نمى‌شد. صبح‌هاى جمعه برگزارى دعاى ندبه با ياد امام زمان عليه السلام را چه در ميان نيروهاى خط مقدم، چه در سنگرها، چه در خود بستان و حتى در مسجد جامع بستان به رسمى هفتگى تبديل كرده بود. همين ارادت خاصى كه به امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف داشت، هميشه كمكش مى‌كرد. يكى از همرزم‌هايش مى‌گفت سال ۱۳۶۱ در خطوط پدافندى بستان و بين نيروهاى تيپ ۶۸ جوادالائمه عليه السلام بوديم كه با هق‌هق گريه بيدار شديم؛ صداى گريه اسماعيل بود كه نماز شب مى‌خواند. اتفاقاً آن موقع دشمن قصد تك داشت كه بيدارى و هوشيارى رزمنده‌ها مانع از موفقيت دشمن بعثى شد.

وقتى از جبهه برگشت، ديگر تاب ماندن نداشت به برادر بزرگمان محمدابراهيم سپرده بود وقت عمليات باخبرش كند. خبر عمليات بدر كه به گوشش رسيد، خواست براى چندمين مرتبه عازم شود، اما آقاجان گفت: «دوتا برادرهايت محمدابراهيم و محمدمهدى جبهه هستند. دلگرمى مادرت به توست.»

سهم اسماعیل؛ قطعه ای از بهشتِ صحن آزادی

گفته بود مادر را راضى مى‌كنم. پدر قانع نشد و دخترى كه تازه به عقدش در آورده بودند را بهانه كرد: «به مادر خانمت چى مى‌گى‌؟ پسر بزرگشون هم جبهه ست.»

باز اسماعيل گفته بود مادر خانمم را هم راضى مى‌كنم. بااين‌همه اصرار، آقاجان چاره ديگرى جز رضايت نداشت.

اسماعيلى كه هر بار به‌عنوان نيروى رزمى مى‌رفت، اين دفعه لباس روحانيت پوشيد و از سوى سازمان تبليغات اسلامى مبلغ جبهه‌ها شد. قبل از عمليات بدر، هر سه برادر جبهه بوديم؛ محمدابراهيم، محمد اسماعيل و من.

خسته از هفتاد ساعت غواصى، نشسته بودم توى چادر. وقتى رزمنده‌ها از روحانى خودمانى مى‌گفتند كه موقع بازى فوتبال عبا و عمامه‌اش را درآورد و ايستاد توى دروازه، فهميدم از اسماعيل حرف مى‌زنند. هنوز لباس غواصى‌ام مرطوب بود و سرماى خشك زمستان اهواز تا مغز استخوانم را مى‌سوزاند که يكى از رزمنده‌ها گفت: برادر فلانى شهيد شده است زياد به حرفش اعتنا نكردم. چند دقيقه بعد يكى ديگر گفت: برادر فلانى هم رفت... بازهم اعتنا نكردم تا اين‌كه طلبه‌اى خبر شهادت اسماعيل را آورد. براى پيگيرى صحت خبر به معراج شهدايى كه در كنار جزيره مجنون قرار داشت، رفتم. مسئول معراج گفت: «محمد اسماعيل نداريم، محمدابراهيم سعيدى نجات داريم.»

وجودم لرزيد؛ خبر شهادت برادر بزرگم، محمدابراهيم، را شنيدم. پاهايم ياراى ايستادن نداشت. گفتم: «يعنى چى‌؟ خوب دقت كن.»

مسئول معراج دوباره به فهرست شهدا نگاه كرد. گفتم: «آمار مجروحان رو نگاه كن.»

مسئول معراج در فهرست مجروحان به دنبال اسم اسماعيل گشت. با تأسف سر تكان داد: «بله... بله... محمد اسماعيل فرزند احمد، ۲۲ اسفند ۱۳۶۳ شرق دجله توى عمليات بدر تركش‌خورده به گردنش. اول مجروح شد و بعد شهيد.»

فهميدم موقع اقامه نماز جماعت، همراه نمازگزاران در سنگر به شهادت رسيده. انگار بين زمين و آسمان معلق مانده بودم. نفسم به‌سختى بالا مى‌آمد. نمى‌دانستم چطور بقيه را باخبر كنم كه هر دو برادرم براى هميشه رفته‌اند. نمى‌دانستم به آقاجان چه بايد مى‌گفتم يا چطور اين خبر را به مادر مى‌رساندم. آيا مادر با شنيدن اين خبر ياراى ايستادن داشت‌؟ از همه مهم‌تر، به دخترى كه اسماعيل تازه عقد كرده بود و مى‌خواست ببرد خانه بخت، چه مى‌گفتم‌؟ دراين‌بين خودم را فراموش كرده بودم كه چقدر تنها شدم.

- بگو «لااله‌الاالله، بگو الله اكبر»!

با صداى جمعيت مشايعت‌كننده به خود مى‌آيم. هنوز نگاهم به قدم‌هاى مادر است كه چه استوار براى بدرقه اسماعيلش آمده؛ اسماعيلى كه مقصدش قطعه‌اى از بهشت شد و براى هميشه در صحن آزادى حرم امام الرئوف آرام مى‌گرفت.

کنگره 4000 شهید روحانی. کمیته علمی و محتوایی، تعهد سرخ (3)، صفحه: ۴۴، زمزم هدايت، قم - ایران، 1397 ه.ش.

ارسال نظرات