این آخر هفته خانوادگی به جاده بزنید، و سفری کوتاه و شیرین را شروع کنید
به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از گروه زندگی- سمیه دهقان زاده: مادربزرگ چند روزی است قدم بر چشم ما گذاشته و خانهمان که هیچ، دلمان روشن شده. بچهها که از مدرسه میآیند، پایین پای مادربزرگ مینشینند و او برایشان حرف میزند. دارم فکر میکنم که این آخر هفته کجا برویم که هم رنگ و روی پاییز که هنوز به تهران نرسیده را ببینیم هم به مادربزرگ خوش بگذرد. مامان از آشپزخانه سرک میکشد و میگوید: اومدی دخترم، منتظرت بودیم. بابات گفت حتما ازت بپرسم که برنامهای داری دورهمی بریم بیرون، یه کم سرمون هوا بخوره یاباید خودمون یه فکری کنیم.
لبخند صورتم پررنگ میشود:« آره مامان جون، همین الان داشتم بهش فکر میکردم. بابا میتونن با ما بیان یا شیفتن؟»
مامان جواب میدهد: «همکارش شیفتش رو عوض کرده با بابات، پس این آخر هفته میتونه با ما باشه».
بچه ها که تا الان دارند گوش میدهند هم زمان هورایی میکشند. مادربزرگ میگوید:« دخترم یه جا بریم که خوش آب و هوا باشم اگه هم پیادهرویش کم باشه که عالی میشه.»
لبخند می زنم و کیف میکنم از این خانواده پایه. کمی بعد به این نتیجه میرسم که این بار روستاگردی کنیم و«برغان» بالاترین انتخابم در لیست پیشنهادهای توی ذهنم است. وقتی اعلامش میکنم در کمال تعجب همه خوشحال میشوند و مخالفتی نمیبینم. به خواهر کوچکترم میگویم: «دختر گلی»، روستای «برغان» که میخوایم بریم بهش میگن، «سرزمین آلوچه». انگار مخصوص خودت درستش کرده باشن. یه قلعه هم داره راست کار داداش ، کلی قراره بهت خوش بگذره. یه مسجد جامع و یه زیارتگاه هم اونجا هست واسه مادربزرگ .»
«دمپختک»، محصول مشترک
مادرم صدایم میزند و میگوید: «دخترم بیا که شام امشب و ناهار فردا دست خودت رو میبوسه.»
چشم گویان وارد آشپزخانه میشوم. کل هفته به دمپختک گوجه فکر میکردم، پس گوجهفرنگیها را برمی دارم و شروع میکنم به خرد کردن. هنوز تمام نشده خواهر و برادرم هم وارد میشوند. پیاز و سیب زمینیها را میدهم تا آنها خرد کنند، تند تند کار میکنند و ذوق دارند که همکار من شدهاند و دارند آشپزی میکنند. کف قابلمه کمی روغن می ریزم و اول پیاز و سیب زمینیها را تف میدهم و بعد گوجهها را اضافه میکنم تا سرخ شوند و مزه ها به خورد هم بروند.
خواهرم که عشق ادویه است نمک، فلفل سیاه و زردچوبه را اضافه میکند، البته با نظارت کامل من! بعد برنج خیسخورده و روغن را هم خودم اضافه میکنم و به علاوه یک بند انگشت آب رویش. بعد میگذارم روی شعله ملایم تا دم بکشد. شام که آماده میشود بابا هم رسیده و کلی تعریف و تمجید نصیبم میشود. من هم خوشحال و خندان افتخاراتش را با برادر و خواهر نازنینم تقسیم میکنم. کمی بعدش ما میرویم بخوابیم و مامان و بابا به بخش خوشمزه تنقلات و قسمت رفاهی سفر رسیدگی میکنند.
پیش به سوی «سرزمین آلوچهها»
حالا دیگر صبح شده. وسایل را با کمک هم در صندوق عقب ماشین جا میدهیم و خودمان هم سوار میشویم. بعد از رسیدن به کرج، از آزاد راه کرج - قزوین آنقدر میرویم تا به کُردان برسیم.کیلومتر ۲۰ اتوبان وارد جاده کردان-برغان میشویم و در دهانه درهای سبز و نارنجی و جذاب بعد از رد کردن یک رودخانه و عبور از چند روستا بالاخره روستای خوش بر و روی «برغان» به رویمان لبخند میزند.
مهد چنارهای هزارساله
همه مان هیجان زدهایم، ماشین را در پایین روستا پارک میکنیم و پیاده به راه میافتیم. بابا قابلمه غذا را میآورد و من هم کمی از خوراکیها را و بچه ها هم وسایل خودشان را برمیدارند. مامان و مامان بزرگ هم کنار هم راه میروند و همگی از سکوت و هوای پاک و برگ ریزان درختان لذت میبریم. کمی که راه میرویم چند پیرزن هم قدممان میشوند و وقتی حرفشان با ما گل میاندازد یکی با لهجه خاص و قشنگش میگوید: «یه کم که رودخونه رو بگیرید و برید بالا میرسید به چنارهای سن و سال دار. امام زاده و مسجد و حسینه هم بعدشن.»
وقتی اشتیاق ما را برای شنیدن میبیند، ادامه میدهد: «اگه محرم اینجا بودید میدید چه تعزیه هایی میخوانن ، دل آدمیزاد تکون میخوره از سوز و گدازش عزیز جان.» بعد چشم هایش برق می زند و میگوید:« البته اینجا شادی هاشم یه جور دیگه ست. ما هفت روز و هفت شب عروس داشتیم. اینا گفتنی نیست ها باید بیاین و ببینید.»
خوش خوش که راه میرویم و حرف های همراه روستاییمان را گوش میدهیم به مسجد جامع میرسیم. مادربزرگ از سر تا پای در ورودی مسجد را نگاه میکند و ماشاللهی بلند سر میدهد، سرهای ما هم سمت چنار پرابهت برمیگردد. بابا با تعجب میپرسد: «یعنی چند سالشه این درخت؟» مرد جوانی که همراه دختر کوچکش دارد از مسجد بیرون میآید بی مقدمه میگوید:« حاج آقا! دقیق که نمیشه گفت ولی قطر این چنار 12 متره، حالا وارد بشید بیشتر متوجهش می شید». درخت تماما توخالی است و اندازه ده نفر جا دارد برای وارد شدن. دور تا دورش سکوی سنگی دارد برای نشستن و معلوم است برای مردم اینجا مقدس است.
ما متعجب ایستاده ایم به تماشا و برادرم بی خیال قلعهای که قولش را دادم شده و دارد مدام از قد و قواره چنار هزار ساله عکس می اندازد. کمی بعد یادم میآید که این چنار و حسینه و پل صفوی از آثار تاریخی و ثبت شده است و «برغان» برایم هم بیشتر از قبل جذاب میشود.
برادر هنرمند ما و پل هفتصد ساله
بابا در حاشیه رودخانه و زیر سایه درختها بساط دورهم نشستن مان را پهن میکند و مامان هم با سر شعلهای که آورده، قابلمه را میگذارد روی شعله تا گرم شود. بابا و برادر کوچکم به امتداد رودخانه را میگیرند تا به پل صفوی که میگویند عمر ۷۰۰ دارد برسیم. مادربزرگ هم بعد از مسجد دلش پیش زیارتگاه است. پس من پیش وسایل میمانم و مامان و مامان بزرگ پرسان پرسان به سمت زیارتگاه چهل دختر میروند. حالا من ماندم و قابلمه غذا و تماشای پاییزی یک روستا. کمی بعد مامان های زندگیام بر میگردند. مامان بزرگ از درخت سیب مقدسی که آنجا بوده حرف می زند و ادامه می دهد: «بعضی از محلی ها میگفتن از قدیم حرف بوده که این زیارتگاه محل دفن شدن چهل نفر از دخترها و نواده های ائمه اطهاره. البته یکی هم گفته بود چون عدد چهل تو دین اسلام مقدسه، اسمزیارتگاه رو گذاشتند چهل دختر. »
سکانس پایانی؛ قرار سفر بعدی برای بی قرارهای سفر
به مامان و مامان بزرگ حسابی نگاه میکنم، آنها که استخوانی سبک کرده اند و حال دلشان بهتر از همیشه است. حالا خیالم راحت است، مسئولیت سالاد شیرازی درستکردن را به بابای پرحوصله ام می دهم و با آبجی کوچکم به سمت میدان روستا می رویم. از آنجا کلی آلوچه های معروف برغان می خریم و خواهرم از خوشحالی و ذوق بالا و پایین می پرد.
حالا که همه مان به دوست داشتنی هایمان رسیدیم یکی یکی جمع میشویم و سفره ناهار را پهن میکنیم. دمپختک دخترپز و سالادشیرازی پدر، بسی به همه مان میچسبد. برادرم عکس است که می اندازد و کلی به ما ژست یاد میدهد که برویم و در برگ ها پاییزی بایستایم. ما با اینکه ما تازه غذا خورده بوده ایم خوابمان میآید دل به دلش میدهیم .الحق که خوب عکس میگیرد.
من که تازه متوجه شدم که این روستا جز تاریخی بودن و چنارهای کهن سال و انواع آلو و آلوچه، اقامتگاه های بومگردی هم دارد به بابا میگویم:«بابا جون یه بارم با بومی ها که اقامتگاه داره هماهنگ کنم که یه روز کامل اینجا بمونیم؟ »بابا که رفته و با بستنی مخصوص برغان برگشته بود جواب میدهد:« آره دخترم، چراکه نه. هم خودمون خیالمون راحته، هم هزینه ها به نسبت مناسبه هم بهمون خوش گذشته و یه کمکی هم به گردشگری مملکت کردیم.»
بابا این ها را با لحن شوخ، اما بسیار جدی میگوید و ما ناخودگاه هم خنده مان گرفته هم حظ میبریم از این همه به فکر بودن. دیگر کم کم باید جمع و جور کنیم و برویم، خوشحالم که با خانواده م یک روز خوب در روستای برغان داشتهام، چهرههای خوشحال و راضی تکتک شان خیالم را جمع میکند که درست فکر میکنم و به همه خوش گذشته، در راه بازگشت تا خانه، مادربزرگ برایمان شعر میخواند و ما گوش میکنیم و انرژی تازه و مثبتی که گرفته ایم را ذخیره می کنیم، آخر هفته ای پرتلاش و پرکار در انتظارمان است.
پایان پیام/