۲۸ دی ۱۴۰۱ - ۱۴:۴۰
کد خبر: ۷۲۷۸۲۶

این مرد ریشو با دل «ابوالفضل» چه کرد؟

این مرد ریشو با دل «ابوالفضل» چه کرد؟
همسر شهید بیات می‌گوید: قرار شد سپاه عیدی آن سال را زودتر بدهد. مبلغش هم ۲۵۰۰ تومان بود که با حقوقمان پول زیادی می‌شد. یک شب قاسم آمد خانه و به من گفت می‌خواهی عیدی‌مان را با خدا تقسیم کنیم؟

شهید قاسم بیات از فرماندهان تاکتیک پادگان امام حسین(ع) بود که به تاریخ ۸ اسفند سال ۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید. توران بهلولی همسر این شهید عزیز در برشی از خاطرات خود، زندگی مشترکش با قاسم را اینطور روایت می کند:  

عیدی‌مان را با خدا تقسیم کنیم؟

مادربزرگ قاسم فامیلی داشت از روستاهای استان مرکزی که  بچه‌ای به نام ابوالفضل داشتند که کر و لال بود. به خاطر ازدواج فامیلی پنج بچه خانواده یا نابینا بودند یا کرولال. ابوالفضل در آسایشگاهی در تهران نگهداری می‌شد که مادربزرگ قاسم او را پنجشنبه و جمعه می‌آورد منزلش.

قرار شد سپاه عیدی آن سال را زودتر بدهد. مبلغش هم ۲۵۰۰ تومان بود که با حقوقمان پول زیادی می‌شد. یک شب قاسم آمد خانه و به من گفت: می‌خواهی عیدی‌مان را با خدا تقسیم کنیم؟ در حالی که ما یک سال چشم مالیده بودیم برای این عیدی، اما من هم گفتم آره. البته به من قبلش گفته بود اگر مخالف بودی می‌توانی مخالفت کنی. بعد گفت: ابوالفضل می‌خواهد برود شهرستان پیش پدر و مادرش لباس هم ندارد. بیا با پولی که داریم، او را مهیا کنیم تا پر و پیمان برود شهرستان. من در دلم کمی سختم بود، اما دیدم کارش خیلی قشنگ است.

رضایتم را زود اعلام کردم. قاسم رفت دنبال ابوالفضل. وقتی رسیدند دیدم دست‌های ابوالفضل که پسری ۱۵ـ ۱۶ ساله بود، پر بود از پلاستیک‌های خرید. این بچه چون کرولال بود نمی‌توانست احساسات خودش را بیان کند. لباس، چکمه و کاپشن خریده بود. بسیار خوشحال بود. من هم غذا درست کرده بودم. این بچه سر سفره هم خریدها را دور خودش ریخته بود و آنها را از خودش دور نمی‌کرد، از بس ذوق داشت. می‌گفتم غذا بخور، اما حواسش به خریدها بود و با دست می‌کشید به چانه‌اش و می‌خواست به من بفهماند این که ریش دارد، این خریدها را برای من کرده. می‌خواست من را متوجه کند.

تا صبح من از صدای پلاستیک‌ها بیدار می‌شدم. ابوالفضل نصفه شب بیدار شده بود و هنوز باور نمی‌کرد این خریدها برای اوست. قاسم به من گفت: چه بخواهم و چه نخواهم مادربزرگم از این خریدها متوجه می‌شود، اما قسمش می‌دهم به کسی حرفی نزند. به من هم گفت: دوست ندارم کسی متوجه این کار شود. بیا فقط خدا از این موضوع باخبر باشد. ما دستمان خالی شد، اما دل یک بچه کرولال که دستش خالی بود، خوشحال شد. یادم هست وقتی قاسم شهید شد، ابوالفضل چه گریه‌ای می‌کرد! در فامیل اصلاً کسی حواسش به این بچه نبود.

احسان قنبری نسب
منبع: فارس
ارسال نظرات