سرها بریده بینی بیجرم و بی جنایت
آفتاب بیرحمانه روی گردنهای برادران رزمنده چنگ میاندازد و دانههای درشت عرقشان را میسوزانَد. پشت گردنهایشان سرخ شده و پوتینها دهن باز کردهاند. لخ لخ کنان، اسلحه را روی شانههایشان میکشند و پیشانیهای زخمیشان را با چفیه میبندند. انفجارهای دم به دقیقه، نفسشان را بریده. نه میتوانند جلو بروند و نه راهی برای عقب کشیدن دارند. و تانکها، پشت سر هم جلو میآیند تا استخوانهای سینههاشان را لگدمال کنند.
آب دهنشان را قورت میدهند و کناره جاده میایستند تا فشنگهایشان را بشمارند. گلولههای سربی، انگار توی مشتهایشان آتش گرفتهاند. کماند و بعثیها، هزار برابرشان؛ چیزی شبیه ظهر عاشورا و ایستادنِ امام حسینی در برابر لشکر شمر. لبهای خشکشان را روی هم میکشند و به چشمهای هم زل میزنند. پلکهایشان سنگین شده و زیر چشمهای بیخوابشان، گود افتاده. یکیشان که سربند سرخ «یا زهرا» را محکم روی پیشانیاش بسته میایستد و با صدای بیرمقی میگوید: «تا جایی که پاهایمان جان داشته باشد جلو میرویم!» بقیه سر تکان میدهند و با «لبیک یا حسین» بلند میشوند. رد سفید عرق روی پیرهنهای خاکیشان شتک زده و پاهایشان نا ندارد اما دوباره علم را بلند میکنند.
سرمه باروت
با نفسهای به شماره افتاده، شانه به شانه هم و مثل دانههای تسبیح راه میافتند. جاده بصره_شلمچه، چشمهایش را با باروت بعثیها سرمه کشیده و دستهایش را با خون بسیجیهای ایرانی، حنا بسته. تکههای بریده دست و پا، تمام جاده را پر کرده و بوی گوشت سوخته سرهایشان را از درد فشار میدهد. اما ترس توی دلهای مردان خدا جایی ندارد. سرهایشان را به خدا میسپارند و با بدنهایی زخم و زیلی خودشان را در امتداد بلندای جادهای که قدم به قدماش انفجارهایی گوشخراش است، میکشند.
«علی اکبر» اما جلوتر از همهشان میایستد. توی خودش نیست. انگار هر چقدر تانکها نزدیکتر میشوند او سر به هواتر جلو میرود. هوا دارد تاریک میشود. علی اکبر دیگر با کسی حرف نمیزند. آخرین گلولههایشان را هم شلیک کردهاند و دستهایشان از سلاحهای دنیا کوتاه است. قمقمههای آبشان را درمیآورند. خشک خشک. همهشان خالیاند. مرگ جلوی چشمهایشان دو دو میزند. یکیشان چند قدمی خودش را جلوتر میکشد: «دهقان، دهقان، علی اکبر آقا» علی اکبر بدون اینکه چیزی بگوید قمقمهاش را از کوله پشتیاش جدا میکند و از پشت سر به بقیه برادران رزمنده میدهد. فقط اندازه چند جرعه آب دارد اما لبهایشان را تر میکند و علی اکبر، همانطور تشنه به راهش ادامه میدهد.
پرچم سرخ یا حسین
از لشکر جا ماندهاند. دیگر کسی زنده نیست. و زندگی در هیاهوی شمرها و حرملههایی که در عصر خمینی، به جای شمشیر، تیر میکشند دوباره خودش را باخته است. اما علی اکبر دنبال نور میگردد. نوری که جز او، هیچ کدام از رزمندهها نمیبینند. نوری که پرچم سرخ «یا حسین» است بر فراز گنبد کربلا.
گردن برادران رزمنده با هر شلیکی میپرد. بعثیها برای پیدا کردنشان منور میزنند. باید خودشان را به خودیها برسانند. به لشکر حسین (ع) کربلای ایران. باید پیش بروند. و راز بدنهای جا مانده همرزمانشان را در معرکه شیاطین، بر آستانه درِ خانه مادرانی چشم به راه، فاش کنند اما دل علی اکبر لرزیده. فهمیده که این بار، این راه، به جایی میرسد که محبوب بر کرانهاش ایستاده است. برادران رزمنده از او دور افتادهاند ولی زمزمه شعر خواندنش را میشنوند. صدای علی اکبر محزون است و دلنشین: «رندانِ تشنه لب را آبی نمیدهد کس، گویی ولیشناسان رفتند از این ولایت، در زلفِ چون کمندش ای دل مپیچ کانجا، سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت»
علی اکبر، خوبی برادر؟
و به ناگاه صدایی تیز و بلند، گوش جمع پانزده نفرهشان را پر میکند. روی زمین پرت میشوند. گوشهایشان سوت میکشد و چشمهایشان پر از خاک میشود. سرشان را با دستهایشان میگیرند تا موج انفجار تمام شود. ترکشها بدنشان را پاره پاره میکند و خونی گرم از پیشانیهایشان میچکد. با پیرهنهای دریده آرام آرام بلند میشوند. یاد علی اکبر میافتند که جلوترشان راه میرفت. صدایش میزنند: «علی اکبر، علی اکبر، خوبی برادر؟» سرش جلوی پایشان غلت میخورَد! وحشتزده عقب میکشند. چشمهای علی اکبر باز است و با نگاهی خندان به آسمان خیره شده. میدوند. هنوز باورشان نشده که سر علی اکبر جلوی پایشان افتاده. میدوند. پیکر بی سرِ علی اکبر، «یا حسین» گویان راه میرود! برادران رزمنده میلرزند. نمیدانند چه کنند. علی اکبر شهید شده یا زنده است؟! مگر بدن بی سر و سر بی بدن، به حسین (ع) سلام میدهد؟
گریه امانشان را میبرد. دیگر به مین و رگبار گلولهها فکر نمیکنند. پشت سرِ پیکر بی سرِ علی اکبر میدوند، علی اکبر، آخرین «یا حسین»اش را میگوید و روی زمین میافتد. دور بدنش حلقه میزنند. گلویش هنوز عطر مبارک یا حسین میدهد. میخواهند بدن بی سرش را بلند کنند که پاکت نامهی نیمه سوختهای از کوله پشتی علی اکبر بیرون میافتد. وصیتنامهاش را همانجا باز میکنند: «ألسلام علی الرأس المرفوع. خدایا من شنیدهام که امام حسین (ع ) با لب تشنه شهید شده، من هم دوست دارم این گونه شهید بشوم. خدایا شنیدهام که سر امام حسین (ع ) را از پشت بریدهاند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده شود. خدایا شنیدهام سر امام حسین (ع ) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمیدانم که بتوانم با آن انس بگیرم و بتوانم بعد از مرگم قرآن بخوانم، ولی به امام حسین (ع ) خیلی عشق دارم؛ دوست دارم وقتی شهید میشوم سرِ بریدهام به ذکر یاحسین یا حسین باشد ...»
برادران رزمنده با گریه وصیتنامه علی اکبر را میبوسند و بدن بی سرش را عقب میبرند؛ اما هنوز ناباورانه به گلوی بریدهای که تا چند دقیقه نجوایش یا حسین بود، زل زدهاند!