از تبار شقايق
از مسجد خارج شد و راه افتاد. از صبح كه آن خبر را شنيده بود، آرام و قرار نداشت. مدام صداى امام در گوشش مىپيچيد و او را بىتاب مىكرد. بىآنكه توجهى به اطراف داشته باشد، از كوچهپسكوچهها عبور كرد و به خانه رسيد. يكراست اتاق كتابخانه رفت. عمامهاش را برداشت و آن را روى تاقچه گذاشت. عبايش را هم به رخت آويز آويخت و بعد به طرف كمد چوبى گوشۀ اتاق، گامى برداشت. روى پنجۀ پاهايش ايستاد و ساكش را از بالاى كمد پايين آورد. گردوخاك آن را كه تكاند، سرفه امانش نداد. مادرش بدو از آشپزخانه به طرف او آمد. چشمهاى حسين مثل كاسۀ خون شده بود و اشك از گوشۀ چشمهايش مىغلتيد و لابهلاىِ محاسن سياهش پنهان مىشد.
در اين حين پدرش با كپسول اكسيژن آمد، ماسك آن را روى دهانش گذاشت و با پشت دست عرقهاى روى پيشانىاش را پاك كرد. مادر دكمههاى يقۀ پسرش را باز مىكرد كه گويا گوشۀ ناخنش خيس شد. انگشتهايش را مقابل چشمهايش گرفت. خونابهاى زرد روى ناخنش ماسيده بود. متعجب به گردن او نگاه كرد. دلش ريش شد و گرهاى به ابرو انداخت. تاولى روى پوست گردنش، تركيده بود. لبهايش مثل گچ سفيد شد و دستهايش شروع به لرزيدن كرد. آستينهاى او را بالا كشيد. روى بدنش پر بود از تاولهاى ريز و درشتِ يكى در ميان تركيده.
گوشۀ لبهايش را گزيد و چشمهايش پر شد. به ياد روزى افتاد كه او را به دنيا آورده بود. نُهُم مِهرِ سال چهل و سه، در روستاى «سكندرِ» محلات. از همان بچگى چهرۀ مظلومى داشت.
و اين مظلوميت در دوران تحصيل، حتّى وقتى كه به حوزۀ علميۀ محلات رفت، بيشتر در اعمال و رفتارش، خودش را نشان داده بود. روزى كه براى اوّلين بار لباس طلبگى به تن كرده بود، چقدر با نگاهش او را تحسين كرده بود! پسرش اعتقاد داشت زيبايى اين لباسها زمانى است كه به خون تنش آغشته شود؛ خونى كه در راه خدا ريخته شده باشد. هميشه از آنها خواسته بود برايش دعا كنند تا خداوند سه چيز را به او عطا كند: «صبر، اخلاق و توفيق»، گرچه او هر سه را با هم داشت. از زمانى كه جنگ شروع شده بود، يك پايش حوزه بود و پاى ديگرش جبهه. سال شصت و شش كه از طرف بسيج به عنوان رزمنده وارد جبهه شده بود، در حلبچه شيميايى شد. از بيمارستان كه مرخص شده بود، تصميم گرفته بود درس حوزهاش را ادامه بدهد و دوباره به حوزه برگشته بود. با آنكه علاقۀ زيادى به درسهاى حوزه داشت ولى نمىتوانست از جبهه دل بكَند. هر روز اخبار جنگ را دنبال مىكرد و سراغ همرزمهايش را مىگرفت تا اينكه امروز با شنيدن آن خبر مثل پرندهاى كه در قفس گير افتاده باشد، مدام به اينسو و آنسو مىرفت و دنبال چارهاى مىگشت.
مادر با شنيدن صداى خِسخِس سينۀ حسين به خودش آمد. قفسۀ سينهاش بالا و پايين مىشد و ماسك اكسيژنش بخار كرده بود. دستهاى پسرش را فشرد و دوباره سعى كرد به او بفهماند حالا ديگر تكليفى بر گردن او نيست اما حسين از وقتى كه صداى امام رحمه الله را در راديو شنيده بود كه به مردم اعلام مىكرد جبههها به رزمنده نياز دارند، ديگر گوشش بدهكار اين حرفها نبود. با آنكه تازه امتحاناتش تمام شده و قصد زيارت مشهدالرّضا كرده بود ولى تصميمش را عوض كرده بود.
فرداى همان روز ساكش را بست. قبل از رفتن از خانوادهاش حلاليت طلبيد و از آنها خواست كه براى فَرَج آقا امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف و باز شدن راه كربلا دعا كنند. قبل از رفتن آرام در گوش پدرش زمزمه كرد كه اگر شهيد شد، او را در گُلزار شهداى محلات به خاك بسپارند.
به جبهه كه رسيد، عمليات مرصاد در پيش بود. هنوز چند روز از قبول قطعنامۀ ۵۹۸ شوراى امنيت توسط ايران نگذشته بود كه نيروهاى عراقى توافقات قطعنامه را زير پا گذاشتند. دوباره از جنوب و حوالى خرمشهر حمله كردند تا راه نفوذ منافقان را باز كنند. نيروهاى دفاعى ايران در جبهههاى جنوبى مستقر شده بودند. منافقان هم عمليات خود را با حمايت عراق، از غرب ايران شروع كرده بودند.
حسين در اسلامآباد غرب بهعنوان روحانى «رزمى - تبليغى» مستقر شده بود و به بچهها روحيه مىداد. آنها را بسيج مىكرد تا مقابل تجاوز دشمن، بايستند. وظايف شرعى را به آنها يادآورى مىكرد مبادا در آن كوتاهى كنند. اقدامات حسين و ديگر روحانىهاى رزمى - تبليغى باعث شد ايمان بچهها جان بگيرد و براى شروع عمليات خودشان را آماده كنند.
چند روزى از آمدنش گذشته بود كه نيروهاى ايرانى خاكريزهايى را احداث كردند و براى به دام انداختن منافقان به كمين نشستند. مدتى بعد عمليات مرصاد با رمز «يا على» شروع شد. نيروهاى سپاه و بسيج منتظر ماندند تا منافقان به اندازۀ كافى وارد خاك ايران شوند. حالا ديگر از برد پشتيبانى بعثىها خارج شده بودند و موقع اجرا كردن نقشههاى عمليات بود. نيروهاى چترباز ايران در پشت سر آنها پياده شدند. هواپيماهاى اف - ۴ نيروى هوايى، ستون زرهى منافقان را بمباران كردند. بالگردهاى نيروى زمينى ارتش با سلاحهاى ضدِّ تانك به ستون زرهى آنها يورش بردند. پيشروى منافقان كه متوقف شد، نيروى زمينى ارتش و سپاه به باقىماندۀ آنها حمله كردند.
عمليات نَفَسگيرى بود اما دست دشمنان از ايران كوتاه شد. حسين هم از دل و جان مايه گذاشت و بىوقفه براى پيروزى كوشيد امّا اكنون از فراسوى زمين، و زمان اين پيروزى را نظاره مىكرد زيرا براثرِ اصابت تركش به پهلويش به آرمانش دست يافته و به شهادت رسيده بود.