۳۰ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۵:۲۳
کد خبر: ۷۴۰۴۱۲
ردای سرخ(۴۷)؛

ابرِ دل‌تنگى

ابرِ دل‌تنگى
رعد و برق اين بار با شدت بيشترى مى‌غرّد. از فكر بيرون مى‌آيم. تابلويى را مقابل خودم مى‌بينم: «به گُلزار شهداى قزوين خوش آمديد».

از پايگاه بسيج امام صادق عليه السلام كه بيرون مى‌آيم، رعد و برق دلِ آسمان را مى‌شكافد و باران به شدت شروع به باريدن مى‌كند. سرم را رو به آسمان مى‌گيرم. قطره‌هاى باران به صورتم هجوم مى‌آورد. انگارى آتش درونم را خاموش مى‌كند. كمى سرم خنك مى‌شود. چند وقتى مى‌شود كه از صبح تا غروب مشغول كارگرى هستم، غروب‌ها هم يك‌راست به پايگاه مى‌آيم و آن‌قدر فعاليت مى‌كنم كه خستگى بر من چيره مى‌شود.

حسّ و حال عجيبى دارم. نمى‌توانم به خانه بروم. اين روزها خانه كه هيچ، تمام دنيا به اندازۀ يك قفس برايم كوچك شده است. هروقت اين‌طور حالم دگرگون مى‌شود، خوب مى‌دانم كه فقط بايد به آنجا بروم تا آرام شوم. به انتهاى كوچه كه مى‌رسم، به طرف خيابان اصلى راهم را كج مى‌كنم. از مقابل مسجد صاحب‌الزّمان عجل الله تعالى فرجه الشريف رد مى‌شوم كه صداى تكبير محمود توى گوشم مى‌پيچيد. انگار همين ديروز مُكبِّر همين مسجد بود و اهالى محل، صدايش را از بلندگوى مسجد مى‌شنيدند.

بغضى به گلويم چنگ مى‌اندازد و گويا قصد دارد خفه‌ام كند. آهى مى‌كشم و به راهم ادامه مى‌دهم. نمى‌دانم زير باران چه مسافتى را پياده مى‌روم كه خودم را مقابل مدرسۀ علميۀ صالحيه مى‌بينم. هرگز آن روز را فراموش نمى‌كنم. اوّل راهنمايى بود كه از ادامۀ تحصيل صرفِنظر كرد، با هم آمده بوديم تا در اين مدرسه ثبتِنام كند و درس طلبگى بخواند. شور و شوق زيادى داشت و با جديّت درس‌هايش را دنبال مى‌كرد. هر چيزى را كه در حوزه ياد گرفته بود، به بقيه هم ياد مى‌داد.

چقدر مهربان و صبور بود! هرگز خشم او را نديدم، مگر زمانى كه كسى ضدِّ اسلام صحبتى مى‌كرد.

آب از سر و صورت و لباس‌هايم مى‌چكد. نمى‌دانم چرا امشب سرماى هوا را احساس نمى‌كنم! سرم را به اطراف مى‌چرخانم. چشمم به كوچۀ خودمان مى‌افتد. نور چراغ برق سرِ كوچه، آن حوالى را روشن كرده است. تصوير محمود جلوى چشم‌هايم نقش مى‌بندد، درحالى‌كه بچه‌هاى محل را مثل قطار پشت سرش جمع كرده است، مشت‌هاى گره كرده‌اش را در هوا مى‌كوبد و با شعارهايش، مخالفتش را با رژيم شاه نشان مى‌دهد. من و مادرش كلى به او مى‌باليديم. در همين كوچه و همان خانۀ كلنگى بود كه خدا محمود را به ما داد. فرزند اوّلِمان بود. از اينكه صاحب يك پسر شده بودم، سر از پا نمى‌شناختم. آرزو مى‌كردم در آينده باعث افتخار من و مادرش باشد.

ابرِ دل‌تنگى

دستى به صورتم مى‌كشم و محاسن خيسم را مى‌چلانم، آب از لاى انگشت‌هايم جارى مى‌شود. نمى‌دانم چقدر ديگر مانده به آنجا برسم، اما هر چه هم كه مانده باشد، فقط مى‌خواهم زير باران اين مسير را پياده بروم. اين روزها كوچه‌پس‌كوچه‌هاى قزوين براى من به پرده‌هاى سينما تبديل شده است، از هر مكانى كه عبور مى‌كنم، گويا فيلمى از محمود را برايم به نمايش مى‌گذارد.

انقلاب كه پيروز شد، در مسجد و بسيج فعاليت داشت تا اين‌كه حزب بعث عراق به ايران حمله كرد. او كه غيرتى خاص روى اسلام و ايران داشت نتوانست فقط به تبليغ دين اكتفا كند، يك روز آمد و از تصميمش با من و مادرش صحبت كرد. گير افتاده بودم بين عاطفۀ پدرى و وظيفه‌اى كه به گردنم داشتم، اما با رفتنش مخالفت نكردم. مادرش هم بى‌قرارى از نگاهش پيدا بود ولى به روى خودش نياورد. وقتى وصيت‌نامه‌اش را نوشت و به دستم داد، نگاهم را پايين انداختم، مبادا حال دلم را لو بدهد.

«گمان مبريد آنان كه در راه خدا كشته شدند، مرده‌اند بلكه زنده‌اند و نزد خدايشان روزى مى‌خورند.»

ملت انقلابى ايران! وحدت خود را حفظ كنيد؛ زيرا غير از اين باشد، زمان بيچارگى ما سر مى‌رسد و تفرقه بين ما زياد مى‌شود.»

و در انتها از ما خواسته بود وقتى جنازه‌اش را تحويل گرفتيم، در مسجد، سجدۀ شُكر به‌جا بياوريم و از خدا برايش طلب مغفرت كنيم. محمود سه ماه در بسيج دورۀ آموزشى را گذرانده بود و وقتى عازم جبهه شد، عمليات والفجر مقدماتى در پيش بود. در مراحل دوم و سوم هم شركت كرد. از زبان هم‌رزم‌هايش شنيده بودم كه چطور پابه‌پاى آن‌ها در مقابل دشمن جنگيده بود و جانش را پيشكشِ دينش كرده بود. بار آخرى كه به مرخصى آمد، چند روزى پيش ما بود و دوباره به جبهه برگشت.

روزى دلم طاقت نياورد. به پايگاه دوكوهه رفتم تا او را از نزديك ببينم. حال و هوايش با دفعه‌هاى قبل فرق داشت. هنوز هم انعكاس صدايش در گوشم مى‌پيچد.

«پدر! سلامم را به مادر برسان. من به احتمال زياد شهيد مى‌شوم. در مرگم بى‌تابى نكنيد و لباس رزم من را برادران ديگرم بپوشند و مبارزه را ادامه دهند. من آرزوى ديدن كربلا را دارم.»

رعد و برق اين بار با شدت بيشترى مى‌غرّد. از فكر بيرون مى‌آيم. تابلويى را مقابل خودم مى‌بينم: «به گُلزار شهداى قزوين خوش آمديد». نور فانوس‌هايى كه به ترتيب چيده شده‌اند، در تاريكى شب سوسو مى‌زند. كاپشنم خيس شده و به تنم سنگينى مى‌كند. به سايبانى كه سقف محوطۀ فانوس‌ها را پوشانده، پناه مى‌برم. بدون اين‌كه به اسم روى سنگ‌ها نگاه كنم، خودم را به قبر محمود مى‌رسانم. تا روى پنجۀ پاهايم مى‌نشينم و انگشت‌هايم را به سنگ سرد مزارش مى‌زنم، بغضم مى‌شكند و اشك‌هايم روى سنگ مزارش مى‌چكد. اشك‌هايى كه تا امروز به آن‌ها اجازۀ سرازير شدن، نداده‌ام. درست از روزى كه برايم خبر آوردند پسرم در عمليات والفجر ۴ در پَنْجوينِ عراق براثرِ اصابت تركش به سر و دستش، شهيد شده بود.

ارسال نظرات