۲۲ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۳:۴۶
کد خبر: ۷۳۹۸۳۸
ردای سرخ(۴۴)؛

جدال با دل/ بايد بجنگم تا پاى جان!

جدال با دل/  بايد بجنگم تا پاى جان!
حس و حال عجيبى داشت. دلش مى‌خواست قبل از شروع عمليات براى يك‌بار هم كه شده او را ببيند. تصميم گرفت اگر بشود، مرخصى بگيرد اما دقايقى نگذشت كه منصرف شد.

گَزشِ پشه‌هاى مزاحم كم بود تا دل‌تنگى هم براى يحيى، غوز بالا غوز نشود. گرماى هوا بيداد مى‌كرد. گويا آفتاب عزمش را جزم كرده بود كه زمين را ذوب كند. عرق، لباس‌هايش را به تنش چسبانده بود و گردوخاك جاده روى لب‌هايش ماسيده بود. سوار بر تويوتاى استتار شده، از اهواز به طرف سوسنگرد در حركت بودند. هر بار كه اتومبيل از روى دست‌اندازى عبور مى‌كرد؛ تكانى مى‌خورد و سرنشينانش را به اين‌سو و آن‌سو پرتاب مى‌كرد.

آفتاب چشم‌هايش را مى‌زد. دستش را ساى‌بان آن‌ها كرد. تابلويى مثل مترسك وسط بيابان قد عَلَم كرده بود. از دور كلماتِ روىِ تابلو شبيه خطوطى كج‌ومعوج به نظرش مى‌رسيد. پلك‌هايش را باز و بسته كرد و دوباره روى آن دقيق شد.

«تا كربلا راهى نيست».

جدال با دل/  بايد بجنگم تا پاى جان!

چشم‌هايش سرخ شد و بغضش را فروخورد. ذرات ريزِ گردوخاك قِرچ قِرچ زير دندانش صدا مى‌داد. گره‌اى به ابرو انداخت و دوباره به امتداد جادۀ خاكى چشم دوخت. دل‌تنگى به دلش چنگ انداخته بود و گويا به اين راحتى‌ها هم قصد كوتاه آمدن نداشت. سه سالى مى‌شد كه دختر دايى‌اش را نشان كرده بود؛ اما هنوز زمينۀ ازدواجشان فراهم نشده بود.

يحيى تحصيلات ابتدايى را كه در زادگاهش روستاى «ساقى» به پايان رساند، به بيرجند رفت و شش سالى در مدرسۀ علميۀ امام خمينى رحمه الله تحصيل كرد. بعد هم به مشهد رفت تا در حوزۀ علميۀ آنجا تحصيلاتش را ادامه بدهد.

در گيرودار انقلاب، روزى هنگام پخش اعلاميه‌هاى امام رحمه الله مأمورهاى ساواك مثل اَجلِ مُعلّق ريختند و دستگيرش كردند. موقع بازجويى از او دربارۀ شغلش پرسيده بودند، يحيى گفته بود كارگر است. اگر بو مى‌بردند كه طلبه است، دمار از روزگارش درمى‌آوردند. تازه با گمان اين‌كه يك كارگر ساده است، حسابى او را به باد كتك گرفتند و بعد آزادش كرده بودند. يحيى هم به محض اينكه پايش به خانه رسيده بود، نوار سخنرانى‌هاى امام رحمه الله را تكثير كرده بود تا آن‌ها را به دست مردم برساند.

صداى انفجارى دلش را لرزاند! انفجارى كه فاصلۀ چندانى با آن‌ها نداشت. اتومبيل توى ابرى از گردوخاك گير افتاده بود. بوى دود و باروت ريه‌هايش را پر كرد. از راننده خواست كه با سرعت بيشترى برود.

مسافتى را از آن‌جا فاصله گرفته بودند كه تابلوى ديگرى بغل جاده نمايان شد. روى آن نوشته شده بود: «۲۹۵ كيلومتر تا كربلاى حسين باقى است». در اين حين صداى آرامى توى گوشش پيچيد.

- زود برگرد يحيى جان!

صداى نامزدش آرام و قرارش را گرفت. اين جمله را همان روزى به او گفته بود كه موقع خداحافظى، اشك توى چشم‌هايش جوشيده بود. يحيى مانده بود بينِ رفتن و ماندن. نَه دل كندن از او برايش راحت بود و نَه عقب‌نشينى در برابر تجاوز دشمن.

يكى از همان روزهاى پيروزى انقلاب وقتى پس از مدت‌ها دختر دايى‌اش را ديده بود، در همان نگاه اوّل دلش لرزيده بود. موضوع را با خانواده‌اش در ميان گذاشت. والدينش هم از خدا خواسته، پا پيش گذاشته بودند. قرار شد بعد از پايان درس‌هاى حوزه با هم ازدواج كنند كه جنگ تحميلى آغاز شد. حالا با وضعيتى كه پيش آمده بود، نَه درسش در حوزه به پايان مى‌رسيد و نَه جنگ تمام مى‌شد.

حس و حال عجيبى داشت. دلش مى‌خواست قبل از شروع عمليات براى يك‌بار هم كه شده او را ببيند. تصميم گرفت اگر بشود، مرخصى بگيرد اما دقايقى نگذشت كه منصرف شد. با خودش فكر كرد كه بايد حالا حالاها دندان روى جگر بگذارد.

به منطقه كه رسيدند، خودرو توقف كرد. همگى پياده شدند و به سنگرهايشان رفتند. نيمه‌هاى شب وصيت‌نامه‌اش را از داخل ساكش برداشت و آن را مرور كرد تا مبادا چيزى را از قلم انداخته باشد.

«پدر جان و مادر جان! تقاضا مى‌كنم كه اين‌جانب را از هم‌جوارى حضرت على‌بن‌موسى‌الرّضا عليه السلام جدا نفرماييد و از مركز نور مرا بيرون نبريد. بگذاريد تا كنار مرقد شهيدان در بهشت رضا عليه السلام آرام بگيرم. پدر جان! من كه برادر ندارم، بايد برادرهاى ديگر، اسلحۀ از دست افتادۀ مرا بگيرند و با كفر بجنگند.»

در اين حين فرمانده به اتفاق دو سربازى كه همراهش بودند، آمد. نقشه‌اى را كف سنگر پهن كرد. مرحلۀ چهارم عمليات بيت‌المقدس شروع شده بود و فرمانده توصيه‌هاى لازم را به آن‌ها مى‌كرد.

تا قبل از روشنايى هوا پشت خاك‌ريزهايى مستقر شدند كه دو كيلومتر داخل خاك عراق بود. از آنجا تا شهر بصره فقط بيست دقيقه راه بود. در عمليات بيت‌المقدس موفق شده بودند عراقى‌ها را از خاك خوزستان بيرون كنند و حالا قصد داشتند با نفوذ به خاك عراق تمامِ بخش‌هاى اشغالى را پس بگيرند.

هوا كه روشن شد، آفتاب مستقيم مى‌تابيد و حرارتى از زمين برمى‌خاست كه گويا درون زمين در حال گداختن بود. سرش را از پشت خاك‌ريز بالا آورد؛ چشم‌هايش را تنگ كرد؛ تانكر سوختۀ دشمن را ديد كه اجساد سوختۀ عراقى‌ها اطراف آن، دراز به دراز افتاده بودند. بعضى از آن‌ها هم از شدت سوختگى، مثل يك تكه كاغذ سوخته، مچاله شده بودند.

در اين هنگام صداى فرمانده از بى‌سيم پخش شد كه به نيروهايش فرمانِ «آماده باش» مى‌داد. همگى پشت خاك‌ريزها مستقر شدند. يحيى «آر. پى. جى» را خرج‌گذارى كرد. «يا على‌بن‌ابى‌طالب» رمز عمليات بود كه از بى‌سيم پخش شد و بعد فرمان آتش!

يحيى چشم‌اش را روى دوربين «آر. پى. جى» گذاشت. تانكى رو به نيروهاى خودى در حركت بود كه لوله‌اش به طرف خاك‌ريز آن‌ها مى‌چرخيد. يحيى ماشه را فشار داد، در يك چشم بر هم زدن تانك منهدم شد.

به پايين خاك‌ريز مى‌دويد تا از داخل كوله‌پشتى‌اش، يك موشك آر. پى. جى بردارد كه ميان آتش و دود، چهرۀ معصوم نامزدش را ديد كه با چشم‌هايى خيس كه رنگ تمنا به خودش گرفته بود، گويا از او مى‌خواست كه نرود.

- نَه! بايد بجنگم تا پاى جان!

يحيى اين را زيرِ لب گفت و دوباره خودش را به بالاى خاك‌ريز رساند. يك كاميون حامل مهمات، در حال فرار به طرف خاك عراق بود. يحيى آن را نشانه گرفت. با حركت كاميون، چند دفعه موضعش را تغيير داد تا اين‌كه لحظه‌اى، روى آن دقيق شد و سريع شليك كرد. صداى انفجار مهيبى منطقه را لرزاند. آتش به آسمان زبانه كشيد و دود سياه ناشى از آن مثل مِه‌اى غليظ همه‌جا را فراگرفت. يحيى لبخند رضايت‌بخشى زد كه ناگهان تَركِشى سينه‌اش را دريد و به پايين خاك‌ريز پرتاب شد.

کنگره 4000 شهید روحانی. کمیته علمی و محتوایی، تعهد سرخ (5)، صفحه: ۲۵۴، زمزم هدايت، قم - ایران، 1397 ه.ش.

ارسال نظرات