بهانۀ مادر
تفنگ را روى دوشش جابهجا كرد و به اطراف سرك كشيد. بعد از روزها و شبهاى متوالى صداى تفنگ و خمپاره و نارنجك، امشب صداها كمتر و منطقه آرامتر بود. سيد هاشم روى زانويش خم شد و كمى با دست زانويش را ماليد. بعد از مجروحيت ماهِ پيش، هنوز نمىتوانست تند راه برود و درد، گاهوبىگاه آزارش مىداد. ولى عشق به جنگيدن و مشاركت در چشيدن مزۀ پيروزى، او را مصمم كرده بود كه از بيمارستان يكراست به جبهه برگردد. اگر مادرش زنده بود حتماً كلى قربانصدقهاش مىرفت و مىگفت: اجازه نمىدهم بروى. بايد مدتى در خانه استراحت كنى. هروقت كاملاً خوب شدى اجازه دارى به جبهه برگردى. قبل از انقلاب هم وقتى مأمورهاى شاه به او تيراندازى كردند و زخمى شد، همين حس را داشت.
در بيمارستان كه بود، وقتى مىديد مادرِ ديگر انقلابىها كنارشان هستند و قربانصدقهشان مىروند، چقدر دلش بهانۀ مادر را مىگرفت. غرور نوجوانى و جوانى اجازه نمىداد اشك بريزد ولى در دلش مادر را صدا مىزد. هميشه مىگفت: پدر و برادر جاى خود، ولى هيچكس براى آدم مادر نمىشود. اگر زنده بود و مىديد پسرش به حوزۀ علميه رفته و درس دين مىخواند و لباس روحانيت مىپوشد، خدا مىداند چقدر ذوق مىكرد و هوايش را داشت و او را به رخ بقيه مىكشيد. همان روزها بود كه يك روز پدر خبر آورد مأمورهاى شهربانى به ما گفتهاند: بايد پول تيرِ ما را بدهى كه به پسرِ خرابكارت شليك كردهايم. وقتى پدر اعتراض كرده بود، گفته بودند: يا پول تيرِ پسرت را مىدهى يا از بيمارستان يكراست او را به زندان مىبريم. و براى محكمكارى مأمورى را گذاشته بودند مراقبش باشد.
هاشم با شنيدن اين جمله از تعجب داشت شاخ درمىآورد. گفت: من را زخمى كردهاند آنوقت پول تيرشان را مىخواهند؟
پدر گفته بود: اين ازخدا بىخبرها هركارى كه بگويى از دستشان برمىآيد. نمىدانم چهكار كنم.
و هاشم پدر را قَسَم داده بود كه: يك وقتى به آنها پول ندهد. پدر هم گفته بود: نَه دارم كه بدهم، اگر داشتم هم به آن جنايتكارهاى مفتخور پول نمىدادم.
بعد با همفكرى دو پسرش نقشهاى كشيدند. يكىشان مأمورى را كه در بيمارستان مسئول مراقبت از هاشم بود سرگرم كرد و پدر هم هاشم را فرارى داد. چه شبِ سختى بود. هاشم هنوز خوب نشده بود و درد داشت. به زورِ چند مسكّن تكيه بر بازوى پدر از بيمارستان فرار كرد. تا مأمور شهربانى بخواهد به خودش بجنبد هاشم و پدر از بيمارستان رفته بودند. برادر هم از روى ديوار بيمارستان فرار كرده بود.
هاشم، آهى كشيد. چقدر دلش براى مادرش تنگ شده بود، كه او را در كودكى تنها گذاشت و خودش به آسمان پَر كشيد. هاشم به آسمان نگاه كرد كه روشنتر از هر زمان ديگرى بود كه تا بهحال بهياد داشت. ماه يك دايرۀ كامل بود و نورش را به آسمان پاشيده بود. هاشم روى تپهاى از خاك نشست. اصغر رفته بود سرى به سنگر بزند و برگردد. امشب نوبت گشتزنىِ آن دو بود. رزمندهها خوشحال از بازپسگيرىِ خرمشهر حواسشان را جمع كرده بودند تا دشمنِ زخم خورده هوسِ پيشروىِ مجدد نكند و آن دو را براى نگهبانى و سرك كشيدن فرستاده بودند. هاشم به ماه خيره شد: خدايا! شُكرت. اگه كمك تو نبود، كى فكرمى كرد بچههاى ما بتوانند خرمشهر را پس بگيرند؟
نسيم خنك بهارى به صورت هاشم مىوزيد. دلش مىخواست سرش را روى خاكهاى نرم تپه بگذارد و كمى بخوابد. شايد دردى كه گاهى آزارش مىداد كم شود. احساس آرامش مىكرد. هيچوقت در زندگى اينقدر احساس آرامش نكرده بود. نمىدانست اين حسّ آرامش از كجا مىآيد؛ شايد از ياد خاطرات خوبِ بىخبرى كودكى و يادآورى چهرۀ آرام مادر، شايد از حسِّ خوب پيروزى، شايد نسيم خنك بهارى و بوى خوبى كه ازدورترها با خودش مىآورد. شايد هم همۀ اينها باهم.
سلاح را كنارش گذاشت. روى خاكها دراز كشيد و كمى بند پوتينهايش را شُل كرد. باد خنك
بهارى مثل قايقى روى موجهاى نرم يك درياچه او را آرام آرام تكان مىداد و دعوت به خواب مىكرد. با خودش انديشيد شايد شهادت چنين حسى باشد. هميشه آرزوى شهادت مىكرد و به بقيه مىگفت: در دنيا فقط يك جان دارم و آن را هم به اسلام و قرآن و انقلاب هديه مىكنم. حتى در وصيتنامهاش هم اين را نوشته بود. صداى پاهاى اصغر كه آمد، بلند شد و نشست. اصغر خنديد: بَه بَه! اينجورى نگهبانى مىدهى سيد؟
هاشم هم درجوابش لبخند زد: خبرى نيست. ببين هوا چقدر خوب است. بيا كمى بنشين.
- اوّل پاشو بريم اين دوروبر گشتى بزنيم اگر خبرى نبود برمىگرديم همينجا مىشينيم.
هاشم بلندشد بندِ پوتينهايش را سفت كرد و دوشادوش اصغر راه افتاد. يكدفعه صدايى وحشتناك سكوتِ دشت را شكست. هاشم و اصغر روى زمين خوابيدند. كمى آنطرفتر گردوخاك زيادى بلند شده بود و بعد صداى شليكهاى پىدرپى. هاشم گفت: چى شده؟ اينجا كه خبرى نبود.
اصغر نَفَسنَفَس زنان گفت: ازخدا بىخبرا كمين كرده بودند.
هردو كِشانكِشان خودشان را تا پشت تپهاى رساندند و شليك كردند. يكدفعه گلولۀ خمپارهاى پشت تپه روى زمين افتاد و زمين را سوراخ كرد. تكهاى از تَركِشِ خمپاره سرِ هاشم را شكافت و وارد جمجمهاش شد. هاشم به زمين افتاد. صداها دَرهم پيچيد و قاتى شد. با صداى مادرش كه با لهجۀ غليظ تركى اسمش را مرتب صدا مىزد و خودش را ديد كه دواندوان به آغوش مادر پريد. نورِ ماه هر لحظه بيشتر و بيشتر مىشد تا آنقدر زياد شد كه همه چيز در هالهاى از نور فرو رفت و ديگر چيزى ديده نمىشد. صداها خاموش شد و سكوت... بود و خدا. اشك بود و دعا...