۱۸ مهر ۱۴۰۲ - ۱۵:۲۰
کد خبر: ۷۴۳۴۱۱

ردّ خون تا قلب قدس

ردّ خون تا قلب قدس
سر دخترم شکافته بود، خون شره کرده بود روی تنش و ردّ خونی که روی لباس و روسری اش مانده بود من را منزل به منزل برد تا جاهای دور، تا رخت شورخانه مادران در پشت جبهه، تا خانه مادر و فرزندی در نوار غزه.

تا همین امروز صبح هنوز بوی خون می‌پیچید توی دماغم!  بعد از ۱۵ روز هنوز دست که می‌کشم روی موهای نرم زهرا قلبم تیر می‌کشد. دخترک ۹ ساله‌ام درست توی قلب خوشی بود که رد خون تا کمر لباسش رسید. لباس زردی که دوتایی برای همان شب خریده بودیم. پشتم بهش بود. افتادنش را ندیدم ولی تا برسم بهش، وسط شکوفه‌های ریز روسری‌اش که صورتی و سفید بودند یک گل سرخ بزرگ بدقواره مشغول بزرگ‌تر شدن بود! 

از لحظه‌ای که رسیدم کنارش و تمام مدت رسیدنمان به بیمارستان و حتی همه آن‌وقتی که پاره قلبم داشت درد بخیه را می‌کشید چشم‌هام‌ تر نشد. 
خودم را نگه داشتم. نگه داشتم تا وقتی رسیدیم خانه و بردمش توی حمام. موهای غرق خونش را فقط می‌شد از گردن به پایین شست. بی‌حال بود بچه‌ام. خیلی خون از سرش رفته بود. زیاد طولش ندادم. 

داشتم همراه فشار آب انگشت‌هام را می‌بردم لابلای موهاش که یک دسته پرحجمِ مو آمد توی دستم! دلم ریخت. یادم افتاد دکتر جوان وقتی خواست بخیه را شروع کند موهای همان قسمت شکافته را تراشید. اندازه یک نارنگی وسط سر دخترم را. اولین بار آن‌جا بود که چشم‌هام‌ تر شد. بی‌ربط به نظر می‌آید ولی یک آن دلم رفت کنار دل مادرهایی که بچه سرطانی دارند! آن وقتی که عوارض شیمی‌درمانی دارد قلدری می‌کند. قورت دادم بغضم را. شست و شو تمام شد و فرستادمش بیرون که جماعتی منتظر بودند توی بغل بگیرندش، دلداری‌اش بدهند، قربان صدقه سر بسته و چشم‌های سرخش بروند…

خودم ماندم تا لباس‌های خونی را آب بکشم. اول پیراهنش را گرفتم زیر شیر. سرخی خون لغزید روی راه‌های پارچه. مخمل کبریتی بود پیراهن زردش. از مامان شنیده بودم خون روی لباس با آب سرد شسته می‌شود. آب را سرد کردم. زیر لب قربان صدقه تن بلور دخترم می‌رفتم و غصه می‌خوردم. غصه می‌خوردم که چرا بعد از کلی برنامه‌ریزی باید درست شب جشن تکلیفش این اتفاق بیفتد. 

خیلی طول کشید تا همه لک لباس محو شد. دست‌هام از سردی آب قرمز بود. رفتم سراغ روسری‌اش. همین که گرفتمش زیر آب، زمین زیر پام سرخ شد! خون کف حمام را پر کرد. بغضم همین‌جا بود که شکست. انگشت‌هام حالا دیگر سفید شده بود و تیر می‌کشید زیر سردی آب. این‌دفعه دلم رفت به دهه ۶۰. پیش دل زنانی که لباس‌های رزمنده‌ها را می‌شستند…


«یه آن یاد مادرای فلسطینی افتادم که با دستان خود لباس ها و تن خونی بچه‌هاشان را  می‌شویند». 

سعی کردم فکر نکنم، تصور نکنم و بگذرم. اما وسط رود خونی که پاهام توش بود و بویی که می‌رفت تا ته ریه‌هام و اوهامی که هجوم آورده بودند به سرم، دلم دست‌بردار نبود. عاقبت هم رفت و یک‌جایی گیر کرد. ماند و در نیامد تا صبح امروز! همین‌طور که داشتم روسری حریر ژرژت را بین دست‌هام می‌سابیدم، همین‌طور که شکوفه‌های صورتی‌اش داشتند بیرون می‌آمدند از زیر زمینه سرخ، دلم رفت و بست نشست جایی! چسبید کنج خانه‌ای عربی در قلب سرزمینی غصب شده. چند روز بعد وقتی برای مرضیه صوت فرستادم بهش گفتم: «یه آن یاد مادرای فلسطینی افتادم که با دستای خودشون لباسا و تن خونی بچه‌هاشونو می‌شورن». 

جدی جدی وسط آن معرکه و کلی بدبختی خودم که می‌توانستم تا صبح برایشان گریه کنم دلم دستم را گرفته بود و می‌کشاندم این سر و آن سر دنیا و حتی تاریخ! از بیمارستان کودکان می‌بردم رخت‌شورخانه پشت جبهه، از آن‌جا می‌کشیدم به کرانه باختری! همان‌جا بود که زانوهام لرزید. نشستم وسط حمام و زبان گرفتم با مادری که داشت مثل من لباس‌ها و تن خونی بچه‌اش را می‌شست. من ولی بچه‌ام حالا توی آغوش پدر و عمه و مادربزرگ بود و داشت می‌گفت چه خوراکی دلش می‌خواهد و بچه او پیچیده توی کفن. کام من همه این ۱۵ روز، تلخ و حتی زهر بود. بوی خون از دماغم بیرون نمی‌رفت تا صبح امروز که مژده اِنّا فَتَحنا پر شد توی عالم! 

احسان قنبری نسب
منبع: فارس
ارسال نظرات