سیدِ تکتیرانداز بازار طلا!
زرگر بود و اهل کتاب خدا، عجین با مداحی و سید و سالار شهدا؛ اصلا با نوحهخوانی سری از هم سوا داشتند گویی مداحی در سالهای حکومت پهلوی نگین درخشان روزهایش بود. دلش جز با مداحی، در گرو امام و عکس و اعلامیه امام هم بود چنان که حجره و رفت و آمد و خانه و زندگیاش پیوند خورده با نام و یاد و توصیه امام بود.
عالیه خانم عروس محجبه و متدینش هم چیزی کم نداشت از راه امام و کتاب خدا، از شرکت در تظاهرات خانوادگی گرفته تا بحث و ایمان راسخ، اضافه کنم دست خیر سید و همراهی تمام و کمال عالیه خانم را.
زوجی که همراهیشان تمامشدنی نبود و بالاخره طلوع انقلاب بر سالهای جوانیشان فال نیک شد و پیروزی انقلاب آبی شد بر آتش دلشان؛ به وقت انقلاب منافقین رخ نشان دادند و باز هم سیدرضا ایستاد و نسخه منافقین را در هم پیچید.
سید، زرگر اما دلش با سپاه و اهالی سپاه بود و برای رفت و آمد بین سپاه نوپای آن روزها میجوشید؛ سید بازار طلای همدان شبها در هیأت زینبیه و صبحها برای پاسداران مداحی میکرد و زیارت عاشورا میخواند و سوز دلش را به اشک چشم مهمان میکرد.
تا جنگ و آژیرِ حمله به خاک پاک این دیار به گوشش رسید و آهنگ رفتن کوک کرد و عالیه خانم به رسم همیشه به عزم جزمش احترام گذاشت، سید راهی سرپل ذهاب شد، بین راه به خواست همرزمان برایشان مداحی کرد و صدای گرم و دلنشین سید حال و هوای معنوی به راه انداخت تا جایی که در خلوت اشک میچیدند و گره پوتین محکم میکردند.
فشنگهایی که به هنر کیمیا شدند
سید وارد سرپل شد، شهری سوت و کور و خالی از سکنه، از سرپل رد شد و به شهرکالمهدی(عج) که ۱۵ کیلومتر بعد از سرپل ذهاب به سمت قصرشیرین بود، رسید آنجا هم خالی از سکنه شده بود.
سیدرضا و همرزمانش تا یک کیلومتری مواضع عراقیها در سنگرها همان حفرههایی کنده شده با نام سنگر مستقر شدند. مأموریت اول سید مداح ۴۵ روزه بود و باید در این مدت از مواضعشان محافظت میکرد تا دشمن نتواند پیشروی کند، در این مدت غذای سید بلندبالای عالیه خانم، نان خشک و پنیر با چند خرما و هر چند روز یک بار کنسرو ماهی و کمپوت بود.
محدودیت بیحد و حصر بود اما سید و همرزمانش شبها در خلوت خودشان با خدا به راز و نیاز مشغول بودند و روزها به صحبت و شوخی ولی با ایمانی راسخ در برابر دشمن قسم خورده که دل خوش کرده بودند به مداحی یا زمزمه دعای آرام.
روزی سید و چند نفر دیگر مأمور شدند برای نگهبانی به پیچ «اس» بروند، پیچ «اس» زیر بال قراویز و در تیررس مستقیم عراق بود، در فاصلهای که مستقر بودند ۱۸۰ گلوله توپ به سمتشان پرتاب شد و نیروهای ایرانی فقط توانستند سه گلوله به سمت مواضع عراق شلیک کنند.
تعداد گلولهها آنقدر زیاد بود که از شمردن خسته شدند، بچهها با دست خالی مقاومت میکردند ولی همین حضور و همین دست خالی بس بود برای ترس دشمن؛ «بهمنی و میرمظاهری» فرماندهان آن روزهای سرپل با ۶۰ نفر نیروی همدانی سرپل را حفظ میکردند تا سقوط نکند.
المهدی به صرف چلو خالی
روزهایی که تک به تک لحظاتش خاطره بود از ایستادن و خم به ابرو نیارودن و حفظ حتی یک وجب از خاک، مثالش میشود روزی سیدرضا و ۱۷ نفری که با هم از همدان عازم سرپل شده بودند داخل یکی از خانههای شهرکالمهدی(عج) یک گونی برنج پیدا کردند، سیدرضا پرسید: «ما میتونیم از این برنج برداریم و بپزیم؟» همرزمش در جوابش گفت: «اگر الان یک گلوله توپ بخوره، برنج از بین رفته».
سید مقداری حدود چهار، پنج کیلو از برنج برداشت، بعد تکه کاغذی پیدا کرد و روی کاغذ خطاب به صاحبخانه نوشت: «مدتی است غذای گرم نخوردیم مقداری از این برنج را برداشتیم و مبلغی پول هم گذاشتیم، حلال کنید.»، چلو خالی بدون خورشت آن شب خاطره شد.
بالاخره دوره ۴۵ روزه سید تمام شد و به همدان برگشت، عالیه خانم از خوشحالی سلامتیاش سر از پا نمیشناخت، با این که سیدرضا به خاطر گرمای هوا آفتاب سوخته و نحیف شده بود حتی چشمانش گود رفته بود عالیه خانم خدا را شکر میکرد که سالم برگشته است.
سید برنامههای مداحیاش را از سر گرفت هفتهای یک روز صبح پنجشنبه سپاه و برنامه زیارت عاشورا به راه بود، پاسداران هم که مشتاق صدای او با شور و شوق حاضر میشدند.
بدرقه با دست عالیه
تقویم خوشبختی سید به نوروز سال ۶۰ رسید که باز هوایی رفتن شد، رفت و دوباره ثبت نام کرد خیالش از بابت عالیه راحت بود، دل عالیه بدجور به دل سید گره خورده و راضی به رضایش بود؛ این بار هم عالیه بدرقهاش کرد و سید مثل نوبت قبل به مقر سپاه رفت و با مینیبوس راهی سرپلذهاب شد.
تجربه پیشین سید را کارآزمودهتر کرده بود تا جایی که وقتی برای نگهبانی به پیچ «اس» میرفت، میدانست کدام قسمت پیچ مستقر شود یا موقع رفت وآمد چه کند و چه نکند که باران گلوله عراقیها بر سرش نبارد ولی باز گلولهباران میشد.
آخر این دوره هم با تمام سختیها و اذیت شدنها تمام شد، سیدرضا برگشت و عکس امام خمینی(ره) و علما را داخل تابلویی بزرگ روی دیوار مغازه چسباند، عکس شهدا و لحظه شهادتشان را هم روی شیشه ویترین مغازه زد.
گویی هر بار شهیدی قرار بود تشییع شود دل سید هم میرفت؛ با بلندگو اعلام میکرد بعد زرگریاش را میبست و به مراسم تشییع میرفت در مراسم، ذکر مصیبت اهل بیت(ع) میخواند و در دل آرزو میکرد کاش طعم خوش شهادت به کام او هم بنشیند.
کیمیاگر دستگیر
دعای کمیل امامزاده اسماعیل و مسجد جامع و مداحی در زندان همدان از اوجب واجباتش بود و مسکن روزهای دوری از جبهه، از سر دیگر ماجرا هم صدای گرم سوزناک و دلنشین سید شنوندهها را مجذوب میکرد و خواهان زیادی داشت.
سید همه چیز تمام بود و سر دیگر حواسش به همه بود از مشتریهایش گرفته تا دوستان و همکاران حتی خانوادههای نیازمند؛ او با کمک بچههای هیأت فاطمیه منطقه چرمسازی که از شاگردان خودش بودند و حالا جوانان برومند مومن و انقلابی شده بودند کمکهایی را از بازار برای مردم محروم جمع و بین نیازمندان تخس میکرد، از برنج و روغن تا گوشت و مرغ، از نفت و ذغال و کپسول گاز تا هر چه فکر کنید.
غیر از کمک به مردم محروم برای جبهه هم کمکهای مالی خوبی از بازار جمع میکرد، همه بازار از اخلاص سید خبر داشتند و راستش معتمد بازار بود، به محض این که سید با بلندگو اعلام میکرد دخلها به سمتش سرازیر میشد.
باز هم سید در کنار جمعآوری کمک و دستگیری از این و آن مترصد فرصتی بود دوباره عملیاتی شود و او جام به دست برود، بالاخره این فرصت دست داد، عملیاتی در منطقه حاج عمران. از سپاه برگه مأموریت گرفت و بعد از خداحافظی از پسرش محمدمهدی و عالیه خانم که بنا بود دو سه ماه دیگر دوباره مادر شود عازم منطقه غرب شد.
رفوزهای که ۲۰ گرفت
به وقت ایمان راسخ بازاری همدانی، عملیات والفجر ۳ حاج عمران سهم سید شد، او در این عملیات از نیروهای خطشکن بود و در درگیری با عراقیها از ناحیه دست و پا مجروح شد؛ سید را به عقب منتقل کردند و او اشک میریخت، به خیال درد دنبال ترزیق مُسکن بودند.
اما سیدرضا با چشمه جوشان اشک میگفت: «گریهام به خاطر رفوزه شدنم است اینکه سعادت شهادت نداشتم»؛ عالیه هم بیخبر از زخمی شدن سید خود را برای ورود نوزادش آماده میکرد تا اینکه از تحرکات خانواده دانست خبری شده.
سید را به خانه آوردند با سرم و دست و پای زخمی شده؛ عالیه آرام آرام اشک میریخت و خدا را شکر میکرد که این بار هم سید هرچند مجروح ولی زنده برگشته، اگر شهید میشد و عالیه دیگر هیچ وقت او را نمیدید؟! هول به دلش افتاده بود.
سید یک ماه در خانه بستری بود و رد ترکشهای دست و پایش، دلش را هوایی جبهه میکرد، البته که سید زرگر در بستر بیماری جهاد را به خانه آورده بود و دست و دلش به کار خیر گرم بود و زیر تشک دسته اسکانس به رغم خانهنشینی صرف امور مردم میشد.
گاهی هم اشکی که پای چشمش جوشیده بود پاک میکرد و از نو برای حال و روز جبهه مداحی میکرد تا وخامت حالش رو به بهبودی رفت و سید رفت سر کسب و کارش.
صدایی که هر روز طلاییتر میشد / مداحی در فاو
تا نوروز سال ۶۳ چیزی نمانده بود، در همان روزهای آخر سالی، حسین برادر عالیه شهید شد و سید به هزار و یک زحمت خبر شهادت حسین را به عالیه و مادرش داد و از سمت دیگر حواسش پی شهادت بود خصوصا که صورت حسین از چند جا ترکش خورده و جای کارد زیر گلویش بود، گفته بودند کوملهها سرش را بریدهاند.
سید در سودای خلعت شهادت، گاهی به شوخی میگفت: «کاش من مفقودالاثر شوم، چون قدم بلند است در تابوت جا نمیشوم» شوخی شوخی جدی شد و سید در عالم خواب حسین برادر عالیه را دید «حسین از سید خواسته اسلحه او را زمین نگذارد».
سید کار را تمام شده میدانست و تکلیف را قطعی، دنبال اعزام بود، کار و بارش را هم سامان داد اما حالا سختترین کار جلب رضایت عالیه بود تا بالاخره عالیه خانم صبح روز اعزام سیدرضا را با چشمان بارانی بدرقه کرد.
جبهه جنوب شد خانه دوم سیدرضا زرگر، نیروهای لشکر انصارالحسین(ع) همدان در اردوگاه شهید مدنی مستقر و تحت آموزش بودند، در این عملیات قرار بود رزمندگان از رودخانه اروند عبور و شهر فاو عراق را فتح کنند.
سید ابتدا در گردان ۱۵۴ علی اکبر(ع) و بعد در گردان ۱۵۵ علی اصغر(ع) آموزش میدید گاهی مجبور بود کیلومترها پیادهروی کند بعضی از بچهها به سید میگفتند او نیروی تبلیغات است و نیاز به گذراندن این دوره سخت آموزشی ندارد، اما سید پا به پای رزمندگان تسبیح میچرخاند و ذکر میگفت و تلاش به جهاد میکرد.
دمی دست به خواندن میزد صدای دعا و نوحهاش اوج میگرفت، درست مثل وقتهایی که در همدان بود و روستاهای اطراف از او دعوت میکردند تا نوای حسینی بخواند. سید بدون هیچ چشمداشتی و حتی بدون دریافت ریالی در شهر و روستا مداحی و دعا میخواند.
عالیه سرمست و مغرور اما نگران
این بار حضور سید در جمع بچههای گروهان غواصی که تحت آموزشهای سخت بودند، کارگر افتاد، بچههای گروهان حتی سوالات شرعی هم از سید میپرسیدند تا دمدمای عملیات والفجر ۸، عملیاتی برای آزادسازی فاو.
یک روز مانده به عملیات همه نیروها جمع شدند، محسن رضایی فرمانده سپاه سخنرانی کرد، از سیدرضا خواستند مداحی کند او هم متواضعانه پذیرفت و ذاکر شد، از حضرت زهرا(س) میگفت و از ته دل با سوز میخواند.
خلاصه عقربهها به ساعت عملیات رسید و سید که نیروی تبلیغات بود به قدری اصرار کرد که اسلحه دستش گرفت و به عنوان تکتیرانداز راهی شد، هنگامه پیشروی گلولهای به پای سید خورد و لنگان لنگان جلو رفت، بچههای رزمنده از او خواستند به عقب برگردد اما او بیواهمه پیش میرفت.
یگانی که سید در آن بود پیشروی کرده و از سایر نیروها جلو افتاده بود، در مرحله دوم وقتی گردان به خط زد در مقابلشان یگان زرهی دشمن بود و احتمال این که بچهها به اسارت دشمن درآیند زیاد.
وقتی خبر پیروزی عملیات والفجر ۸ و رزمندگان اسلام اعلام شد عالیه فرسنگها دورتر احساس غرور میکرد، بر خود میبالید که شوهرش یکی از رزمندگان این عملیات بود.
دُرافشانی در شهادت یا اسارت
تا اینکه صدایی در گوشش پیچید «سیدرضا شهید شده!»؛ کار عالیه و پدرش حاج نصرت این شده بود که هر روز به مقر سپاه بروند و سراغ سید را بگیرند، کسی شهادت سید را ندیده بود، دیده بودند که زخمی شده حتی به اسارت درآمده اما به غیر از یک نفر کسی مدعی شهادت سیدرضا نبود.
همین بس بود تا عالیه و اهل خانه به یقین برسند که سید اسیر شده، که اگر شهید شده بود، پس چرا خبری از پیکرش نبود؟
یک سالی عالیه انتظار را بغل کرد و چشم به دَر دوخت، عکسهای سیدرضا را قاب کرد بر در و دیوار اتاقهای خانه آویخت و بچهها عکسهای سید را به هم نشان میدادند که «آره بابا ما را میبینه».
تسکین درد دل عالیه خوابهای پس و پیش سید بود خصوصا به وقت مشکلات، سالها پشت سر هم میگذشت بچهها بزرگتر میشدند و به سن درس و مدرسه میرسیدند، کار هر شب عالیه هم گوش کردن به رادیو بغداد بود بلکه از سیدش خبری بشود.
جنگ تمام شد، روز از پی روز گذشت و دست آخر خبر بازگشت آزادگان به کشور گوش به گوش پیچید، دل توی دل عالیه نبود، یعنی سیدرضا هم برمیگشت؟ هر آزادهای که وارد همدان میشد دل آشوبِ عالیه آشوبتر میشد.
وقتی سید راهی شهر دیگر شد
روزی خبر دادند آزادهای به نام سیدرضا حسینی قرار است ظرف چند روز آینده به میهن برگردد، عالیه چهها که نکرد، حیاط را مرتب و تمیز و کوچه را چراغانی کرد؛ پارچه نوشت و برای بچهها رخت نو خرید، گاهی هم جلوی آیینه میایستاد و چینهایی را که در این چندساله بر پیشانیاش افتاده میشمرد.
عالیه فقط ۳۰ ساله بود اما سختیهای این چند سال او را در جوانی پیر کرده بود، لابد اسارت هم سید را پیر کرده و سید با آن همه اذیتهای دوران اسارت حتما شکسته شده.
این چند روز تا بازگشت آزادگانی که سیدرضا حسینی هم جزو آنها بود، قدر یک قرن برای عالیه گذشت که خبر دادند آن آزاده اهل شهر دیگری بوده و بار دیگر عالیه شکست و فرو ریخت انگار که زیر خروارها آوار مانده باشد.
تنها امید او به ناامیدی بدل شد و سید انگار قرار نبود برگردد! سال به سال گذشت و بچهها بزرگ و بزرگتر شدند و عالیه دیگر مطمئن شده بود سید به شهادت رسیده.
بغض ۲۷ ساله
عالیه پنجشنبهها در باغ بهشت و بر مزار شهدا سَر میکرد، مزار شهدای گمنام که هیچ مادام سر میزد و پی ردی بود از سیدش. روزگار چرخید و نیمههای خرداد سال ۹۱ شد، آن شب تلویزیون شهدای گمنام را که شهر به شهر تشییع شده و در حرم امام خمینی(ره) بودند نشان میداد، یک تابوت شیشهای روی بقیه تابوتها بود؛ عالیه و زینب دختر سیدرضا گفتند؛ خوش به حالش چه سعادتی داشته مثل امام(ره) در تابوت شیشهای تشییع میشود.
در این ۲۷ سال عالیه به قدری در مورد سیدرضا، اسارت، مفقودیت و شهادتش شنیده بود که چشمه اشکش خشک شده بود اما این بار توفیر داشت و تابوت شیشهای رازدار بود و خبر برگشت سید را تایید میکرد.
شهید تابوت شیشهای سیدرضای عالیه بود و در همان تابوت هم تشییع شد، جمعیت زیادی برای تشییع سید آمده بودند آن قدر که خیابان منتهی به امامزاده عبدالله(ع) همدان بسته شد، پیکر شهید را به هیأت زینبیه بردند و خانوادهاش آنجا با شهید خلوت کردند، نوبت که به عالیه رسید سرش را روی تابوت گذاشت و بغض ۲۷ سالهاش ترکید.
گریه میکرد و حرف میزد و دستانش را روی کفن شهید میکشید، بعد هم سید محمدمهدی در مراسم تشییع پدر نوحهخوانی کرد و بالاخره پیکر سید به خاک سپرده شد.
پیکری که در تمام این ۲۷ سال با شهدای گمنام زیر خاک مدفون بود و زائر مادر سادات فاطمه زهرا(س)؛ غصه از اینجا به بعد عالیه اما این بود که سیدرضا دیگر گمنام نیست تا زائر مادرش باشد.
آنچه خواندید برشی کوتاهی از زندگی و شهادت سیدرضا حسینی دُرافشان متولد بیستم بهمن ماه سال ۳۵ در همدان است که خطشکن شد و ۲۸ بهمن سال ۶۴ در فاو جام شهادت نوشید.