یا ایها الرئوفِ سر راه ماندهها
پیامک میزنم که چیزی تا تمام شدن روایت نمانده اما دروغ میگویم! سطرها روی صفحه لپتاپ دو دو میزنند. جملهها تمام نمیشوند. کلمهها کش میآیند و سزاوارِ فعل و نقطه پایان نیستند. دل میکَنم و شالگردنم را میپیچم. توی بالکن میایستم و به نازل شدن آیههای پاک برف روی سینه خیابان زل میزنم. یاد دیروز میافتم که روبهروی ایوان طلا و روی قالی سرخ حرم نشستم و گفتم نمیروم داخل! قهر نبودم. دلخور هم نه. فقط خجالت میکشیدم. رویم نمیشد باز بروم داخل و بگویم چه؟ با دو تا دستِ خالی و سرِ پر از افاده میایستادم روبهروی ضریح و میگفتم: «السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا»؟ و بعد هم پشت بندش، یک ریسه از حاجتها را به هم میبافتم و شرط میکردم که اگر روا شدند نذر میکنم که فلان و بهمان؟
از خودم بدم آمده بود. از محبتِ با شرط و دلیل. که همیشه میآیم تا چیزی به من بدهی و اگر ندادی قهر قهر تا روز قیامت!
یاایها الرئوفِ سرِراه ماندهها
نشستم روی قالی و با زبانی که بند آمده بود از کلمه، سرم را انداختم پایین. هر بار شعر میخواندم برای عرض ادب و اینبار، فقط غمزده و دستپاچه و مات و مبهوت توی خودم فرو رفته بودم. چشمم به پای آدمهایی گره خورده بود که برای رسیدن به منبع نور، دانه دانه ستاره میشدند و دنبالههایشان توی حرم، کهکشان میکشید. هر پا از یک جا. هر پا با یک قصه و غصه. پای پیرزنها اما بیشتر از همه دلم را سوزاند. دستهایشان میلرزید و کمرهایشان خم بود. نمیتوانستند حتی کفشهایشان را دربیاورند. اما آمده بودند و اسم آقای رئوف از دهنشان نمیافتاد.
به پاهای جوانم دست کشیدم و برای خودم اشک ریختم. برای آدمی که آداب زیارت نمیدانست. برای آن موجودِ بی سر و سامانِ دست از پا درازتری که همه میگویند «خوش به سعادتت که مدام طلبیده میشوی» و خودش خوب میفهمد که کیست و چقدر ناسزوار برای پابوسی این آستان.
ما را به جز این آستان، پناهی نیست
به ساعتم نگاهی انداختم. دو ساعت بود که نشسته بودم و صد و بیست دقیقه بود که زبانم نمیچرخید. ملالآور و طولانی. پرده جلوی در، پیوسته کنار میرفت و همه آراسته داخل میشدند. زیارت میکردند. سلام میدادند. و با چشمهایی اشکی و گونههایی گل انداخته از ذوق، بیرون میآمدند. اما من، مثل میخی پوسیده در دیواری فرو ریخته، کوبیده و گم شده بودم و جانی برای بلند شدنم نبود. خادمی با چوبپرش روی شانهام زد: «بلند نمیشوی دختر جان؟ صف زیارت از این طرف است!»
به صف بلند زائرها نگاه کردم و عقبتر رفتم. من را هیچ پیوندی با این صف نبود. روحم بوی گناه میداد! کلماتم آلوده بودند. و خدا را در پستوی ایمانی گذشته، قاب گرفته، فراموشم شده بود. خادم نگاهم کرد. چشمهایم را و حتی پاهایم را دزدیدم و از تیررس اصرارهایش عقبتر رفتم. کنار گلدانها نشستم. مثل میلههای دور گلها یخ بسته بودم. اما باید حرف میزدم. باید به امامِ رئوف میگفتم چرا نیامدم داخل. و زبان باز کردم به تکرار آیه کهف: «وَکَلْبُهُمْ بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ» این منم، چونان سگ اصحاب کهف، دست به زیر چانه گذاشته و در آستانهی آستان، بَست نشسته. نه سزاوار داخل آمدن و نه دلدار برای رفتن. و کلبهم باسط ذراعیه بالوسیط. بالوسیط. بالوسیط.
سرم را بالا آوردم و بغضم ترکید. از صحن انقلاب دویدم بیرون. قلبم میتپید. فرار میکردم. انگار که یک تکه از خودِ ناچیزم را کنار همان وسیط جا گذاشته بودم. اما روی برگشتن نداشتم. اذن دخول را خوانده بودم و میدانستم اجازه دخول نیست. مملکتِ شاه است. سلطان. آقا. من کجا و عرض ادب به محضر دوست کجا؟ حرم را به شوخی گرفتهام؟ هی دردهایت را جمع کن و بیا. هی غر بزن. هی بگو چرا اینطور شد و آنطور نشد. هی درِ این وسیط را بکوب و دو قورت و نیمات هم باقی باشد برای بیشتر کندن از دار این دنیا. و هی به جای الحمدلله بگو یا لیت لنا مثل آنچه که سهم قارون بود!
اتیتک بأبی و امی زائراً عارفاً بحقک
دل کندم از حرم و به شهر برگشتم. به خیابانهای بلند. به آسمانی که انگار به زمین چسبیده بود. به پاساژهایی که من را مبتلا به ولعِ نداشتن میکرد. و به مغازههای سه در چهارِ دور حرمِ پر از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. شبیه عابر بانکِ زنی بزک شده بودم که مدام در کارتخوان زندگی میکشید و به جنسی که میخواست نمیرسید! هو هوی شیطان دستم را گرفته بود و کالترین سیب بهشت را نشانم میداد. دیگر حتی وسوسههای ابلیس هم برای دختر حوا دلپذیر نبود. سوار تاکسی شدم و فرار کردم از محدوه بهشت. میخواستم دور شوم از هر چه که چشمهایم سزاوار دیدناش نبود. من پشت به حرم نه، اما چشم توی چشم پرچمی سبز، از باب الجواد، عقب عقب کشیده میشدم و دستهایم از نور آویزان بود! یک سقوط معنوی!
میرفتم و وقتی که رسیدم، راننده، در را به نیابت از دستهای یخبستهام باز کرد و توی اتاق هتل مچاله شدم. تلفن پشت سر هم زنگ میخورد. از چه باید مینوشتم؟ از کجا؟ پیامک را هزار بار نوشتم و پاک کردم. دل را زدم به دریا: «نمیآید. لکنتِ کلمه گرفتهام! خالص نیستم که دلنشین بنویسم. باشد برای فردا؟»
بدون اینکه منتظر جواب باشم خودم را روی مبل انداختم و به جمعیت آدمهایی که تمام صحنها را لبریز کرده بود فکر کردم. توی سرم رژه میرفتند. همانهایی که خوب بلد بودند وقتی میآیند مشهد، اول از همه باید کجا باشند؛ چطور بیایند؛ و چه بگویند به آقا. حسودیام شد. آخر او چطور میتواند اینقدر شریک غم اهل این عالم باشد؟ چطور میتواند به تک تک حرفهایمان گوش بدهد؟ ای پدر و مادرم به فدای قلبِ رئوفترین آقایی که هیچکس دست خالی از در خانهاش بیرون نمیآید و غصهدار غصههای ماست.
تو کیستی؟شریک غم اهل عالمی
صورتم را با دستهایم پوشاندم و های های گریه کردم. نمیدانم کی خوابم برد اما حالا که بیدار شدهام دوباره کلمات نیمهجانِ روایتی دلمرده روبهرویم، ایستاده، نیشخند میزنند. چراغها از دیشب روشن مانده. خاموششان میکنم. برف، بیصدا میبارد. اشکهای خدا اینبار یخ بسته. بلند میشوم. استخوانهایم تیر میکشند. دَمَرم. شال گردن را میپیچم و آیه کهف دوباره توی سرم میچرخد. «وَکَلْبُهُمْ بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ». فقط چند ساعت وقت دارم. شب باید دل بکنم از این شهری که از روز ازل، انگار خدا گِلَم را از آن سرشته.
اما با خودم لج کردهام. نه، نمیروم داخل. «و کلبهم باسط ذراعیه بالوسیط». باید در همان آستانه آستان بنشینم بدون ورود. اصلا چطور جرات کرده بودم این همه سال، سرخوشانه روبهروی ضامن آهو بایستم و مغرور شوم به طلبیدن. طلبیدنِ برای چه؟ کدام روح سزاوار؟ کدام بزرگمنشی؟ کدام نشان لیاقت؟! در من چیزی نیست جز طمع و ولع. در کالبد من، امیدی به جاودانگی نیست. فروخته شدهام. به شیطان! آن هم پس از آنکه امام رضا (ع) ضمانتم را کرده بود. آه از آهوی سر به هوایی که ضمانت ضامناش را فراموش کرده اما یقین دارد هر کجا که برود، بالاخره، روزی دوباره به زیرِ دستهای مهربان مردی نورانی برمیگردد به شرط حیات.
عبایم را میپوشم. میخواهم آرام و باوقار به نظر بیایم اما بیطاقتم. دکمه آسانسور را میزنم. طبقه ششم خیلی بالاتر از صبر من است. یک نفس عمیق میکشم و میدوم. پلههای اضطراری راه میکشد تا بهشت. راه میکشد تا خانه یار. راه میکشد تا آنجا که دیروز رفتم و برگشتم بی آنکه شاه مملکت عشق را زیارت کرده باشم. به راننده میگویم: «تندتر برو!» با تعجب نگاهم میکند. نمیداند که دیگر وقت ندارم. نمیداند که باید برگردم. که دیروز فرصت داشتم و نشد. خواهش میکنم. التماس میکنم. و تند میرود. مثل بُراق پیامبر (ص) در شب معراج!
یخ در بهشت
وقتی میرسم به نفس نفس افتادهام. امروز مثل همهام. احساس زیارت میکنم. خنک و دلچسب مثل دانههای برفی که از گرمای پلکهایم آب میشوند. میدوم سمت صحن انقلاب و اشکهای من هم مثل خدا، برفی میشوند. میدوم و میخواهم به امامِ رئوفِ سر راه ماندهها، سلام بدهم. میخواهم بروم داخل. میخواهم بگویم که یا ایها العزیز، یا یوسف، ندیده دوستت دارم. که چیزی نمیخواهم جز هزار باره دیدنِ حرمات. که مگر نگفتی دست ما در راه ماندهها را میگیری؟ که گردن شکسته آمدهام. که آمدهام. روسیاه. بیلیاقت. و به نیابت از قبیلهی درماندهگان، تا به عزیزِ خراسانی چون شما سلام بدهم به امید یک جواب: «یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ».