سفر طولانی
لودر شهردارى آمده بود جلوى ديوار و بيلش را بالا و پايين ميكرد. مسئول تخريب مقابل ديوار راه ميرفت و عصبانى با موبايلش حرف ميزد. زنهايى كه مقابل ديوار ايستاده بودند، حرفهايى ميزدند كه در صداى قِر قر موتور لودر، به گوش كسى نمىرسيد. مامور شهردارى پشت موبايل مىگفت:
- چند زن چادرى مقابل ديوار ايستادهاند و نميگذارند كار انجام شود.
آن سمت مىگفت با مامور پليس هماهنگ كنيد.
مامور پليس حالا داشت با زنها حرف ميزد و زنها راجع به ميراث انقلاب. تاريخ مكتوب روى ديوارهاى شهر. حراست از گنجهاى معنوى و ميراث ملى حرف ميزدند و حرف از لزوم دخالت بنياد شهيد و موسسهى حفظ آثار و ارزشهاى دفاع مقدس را به ميان آوردند.
به هر حال كار بالا گرفت و به روزنامه هم كشيده شد. به تعداد كسانى كه دور ديوار جمع شده بودند، اضافه مىشد.
كسانى كه دور ديوار جمع شده بودند، شروع كردند به تميز كردن خاكهاى نشسته روى ديوار. خيلى زود خط زيبا با شعارى انقلابى روى ديوار مشخص شد كه آنها را شهيد اصغر كربلايى كشيده بود.
همزمان چند جاى ديگر شهر هم همين خط، نقاشىها كه در بهبوههى انقلاب روى ديوار نوشته و طراحى شده بود، تميز، تعمير و براى حمايت و حفظشان گروههايى شكل گرفت.
خواهر شهيد اصغر كربلايى، چادرش را تنگتر گرفت و بين چند زن ديگر كه قبر را دور گرفته بودند، خودش را جا كرد و نشست كنار قبر. سه انگشتش را باز كرد و روى اسم، شهيد اصغر كربلايى فرزند حاج رضا دست گذاشت و زير لب حمد زمزمه كرد.
او هر چه به صورت زنهاى دور قبر خيره شد، هيچ رد و نشانى از آشنايى پيدا نكرد. نه قيافهى آنها به فاميلها ميخورد و نه در همسايگى اين زنها را ديده بود.
براى همين از آنها كه كنار قبر گريه ميكردند، پرسيد:
- شما نسبتى با شهيد داريد؟
آنها اشك صورتهايشان را پاك كردند و بعد تعريف كردند كه نذر دارند كه هر شب جمعه بر سر مزار اصغر بيايند و خداوند به واسطهى شفاعت اصغر، يك مشكل بزرگشان را رفع كرده است. خواهر شهيد پرسيد از كجا به قم مىآييد؟
آنها گفتند:
- از شيراز
بعد از خواهر شهيد پرسيدند كه شما با خانوادهى شهيد آشنا هستيد؟ و وقتى فهميدند كه با خواهر شهيد هم كلام شدهاند، از او خواهش كردند تا فراهم كند، تا آنها مادر شهيد را هم ببينند.
در طول مسير از خواهر شهيد خواستند تا از اصغر تعريف كند و او تعريف كرد: ۲ آذر ۴۵ خدا اصغر را در روستاى فردو به ما داده. حاج غلامرضا پدرمان خيلى زحمت كش مومن و مذهبى بود. از كلاس دوم ابتدايى، اصغر را به قم برديم تا آخر دورهى راهنمايى. اصغر هم خيلى با ايمان بود. از همان بچگى اگر دانشآموزى كمك مىخواست، اصغر براى كمكش سراز پا نميشناخت. درسش خيلى خوب بود و از نظر درسى هم سعى ميكرد به بقيه كمك كند. با وانت پدرش شبهاى مبارزات با طاغوت، ميرفت براى جمع كردن لاستيكها و آتش زدن آنها مقابل راه مامورهايى كه ميخواستند مردم را سركوب كنند. از هشت سالگى در كنار پدرمان كه مداح بود، مداحى و نوحهخوانى مىكرد.
وقتى هم كه طلبه شد، براى طلبهها همينطور بود. با آن وضع بى پولى طلبگى، به ديگران كمك ميكرد و حالاهم قبرش همينجور است.
يك وقتى مصاحبه كرد و گفت، اين جانب اصغر كربلايى در جبهه اسلام خدمت مىكنم و توفيق شهادت دارم.
مادر شهيد هم حتى وقتى يكى از خواهر برادرهاى شهيد مريض مىشود، ميرود سر مزار شهيد و چند وقت پيش شفاى يكى از خواهرها را همينطورى گرفت.
در منزل شهيد، مادر شهيد از مهمانها پذيرايى كرد و برايشان چايى آورد و تعريف كرد كه اول انقلاب پسر عمهى اصغر، در آن مبارزات و لاستيك آتش زدنهاا شهيد شد و اصغر عمهاش را بغل گرفت و گفت:
- ما سنگر پسرت را خالى نميكنيم، تو فقط دعا كن من هم شهيد شوم
يكى از مهمانها نگاهى به شعر خطاطى شده بر روى ديوار خانه انداخت و بعد شعر را براى بقيه بلند خواند
آنانكه ره دوست گزيدند همه
در كوى شهادت آرميدند همه
در معركه دوكوهه، فتح از عشق است
زيرا كه سپاه وى شهيدند همه
مادر شهيد تعريف كرد كه منزل را اصغر رنگ زده بود. پدرش گفت كه حالا مزد اين زحمتى كه كشيدى چقدر مىشود؟ اصغر گفت: مزدش مىشود اين كه اين خطاطى را روى ديوار خانه، جلوى چشم، نصب كنيد. از همان وقت اين خط همين جاست.
مادر شهيد اشك چشمش را پاك كرد و گفت:
روى لباسهايش هم خطاطى ميكرد، شهيد اصغر كربلايى.
من پاك ميكردم و او دوباره مينوشت.
خواهر شهيد گفت:
او چند بار به صورت رزمى تبليغى به جبهه رفته.
آن وقتى كه ميخواست به حوزه علميه كاشان برود، بهم گفت، مادر كف پات چى شده؟
من كف پايم را بلند كردم و او يكباره كف پايم را غرق در بوسه كرد و گفت:
- چيزى نشده، بوس ميخواست
بعد اصغر گفت، يك چيزى ميگويم بهم نريزى. بايد قول بدهى. مادر شهيد قول مي دهد و على اصغر مي گويد من به يك سفر طولانى ميروم. خيلى طولانى و بعد مرا سر دست برايتان مىآوردند. همينطور هم شد و نه سال مفقوالاثر بود اصغر تا در سال ۷۴ در على بن جعفر عليه السلام به خاك سپرده شد.
۶۵/۱۲/۷ كه اصغر مفقودالاثر شد، مادرش ميرفته بالاى سر قبر رفيق اصغر كه مثل اصغر شهيد كربلاى پنج بوده و گريه ميكرده. اصغر سه مرتبه به خواب خانوادهى آن شهيد ميرود و از آنها ميخواهد كه به مادرم تسلى بدهيد و بگوييد كه آنقدر گريه نكند. مادر مقابل مهمانها ميوه گرفت و گفت:
- از وقتى به حرفش گوش دادم، به خواب خودم هم آمد.
پدر اصغر، وقت رفتنش به جبهه، ديده بود كه صورت اصغر خيلى نورانى و عجيب شده. براى همين دست انداخته بود در گردنش و از اصغر خواسته بود تا حلالش كند. گفته بود بعضى وقتها بدخلقى باهات كردهام، حلالم كن. اصغر گفته بود بابا تو بايد بچهات را حلال كنى و دست انداخته بودند به گردن هم و هم را غرق در بوسه كرده بودند.
موقع رفتن مهمانها از خانه شهيد شده بود. آنها از مادر شهيد خواستند كه اگر نمونههاى ديگرى از خطاطى شهيد، وجود دارد به آنها نشان بدهند. مادر شهيد نگاهى به ديوار توى كوچه، روبروى منزلشان كرد و گفت:
- خطاطى اين ديوار، كار شهيد است.
بعد آدرس ديوار نوشتههايى كه شهيد آنها را موقع انقلاب و جنگ خطاطى كرده را به آنها داد. حالا شهردارى لودر گذاشته بودى پاى ديوار نوشتهى اصغر. اين كه زنها چطور خبر شدند و خودشان را به مقابل ديوار رساندند، خيلى مشخص نيست. اينكه كم كم به جمعيت اضافه شد و پاى حفظ آثار و بنياد شهيد هم به ميان آمد، خيلى اهميتى ندارد. اهميت ماجرا به اين است كه زور جمعيت به شهردارى نرسيده و ديوار نوشته با خط بسيار زيباى شهيد، در عرض چند دقيقه تخريب شد و حالا ديگر يك سند تاريخى به حساب نمىآمد.