خبر شهادت
داغ يكطرف، اينكه آدم بايد جواب پس بدهد، قوزِبالاقوز است. همينطور مانده بودم توى كار خودم. هى كاغذها را ورق مىزدم و گريه مىكردم و با خودم مىگفتم حالا بايد چه كار كنم؟ اگر مادرمان مىگفت، تقصير توست، بايد چه مىگفتم؟ اگر مىگفت من آمدم كه جلويش را بگيرم و تو فرارىاش كردى، چه مىگفتم؟ نهتنها سخت بود كه به خانوادۀ خودم خبر را بدهم، به همسرم، كه يك بچۀ دوساله داشت، هم دادن خبر شهادت فتحاللّه مشكل بود.
آن زمان كه آبگرمكُن نبود. خانه كه اتاق نداشت، آب نداشت. يك چهار ديوارى خشت و گلى بود كه يك گوشهاش كوزۀ آب و يك گوشهاش هيزم براى آتش و يك گوشهاش جاى بزغالهاى كه تازه به دنيا آمده و حفرهاى در ديوار براى لحاف و تشكها. صبح به صبح بايد مادر مسيرى طولانى را در سرماى زمستان و گرماى تابستان مىبريد تا برسد به جوى آب؛ درحالىكه، روى سرش سينىاى گذاشته بود به اندازۀ يك تاير كاميون و رويش را پر كرده بود از ظرفهاى ناهار و شام و صبحانه و لباسهاى خودش و شوهرش و بچهها. به آن برف، لب يخ شكستۀ چشمه، شروع مىكرد به شستن و سابيدن. براى همين آدم از زن خودش حرصش مىگيرد. با اينهمه رفاه، آب لولهكشى، برق، همهچيز. يكروز بهش گفتم: بابا چقدر تنبلى تو، اين چه وضع زندگى است. برو ببين اين دخترهاى مجاهد چقدر عُرضه دارند. آقا من اين را گفتم و هيچ منظورى واقعاً هم نداشتم و اما حواسم هم نبود كه فتحاللّه خانه است. همه هم مىدانند كه من خودم دشمن درجه يك اين كمونيستها بودم و هستم و خواهم بود، اما خب، بالاخره از دهان آدم يك چيزى بيرون مىپرد ديگر. فتحاللّه هم خيلى حساس است. هيچوقت يادم نمىرود، معلمش گفته بود اين عبا و عمامه، لباس اَعراب است. از بيگانگان آمده و ما ايرانىها لباس بيگانگان به چه كارمان مىآيد؟
اين را كه شنيده بود، طاقتش طاق شده بود.
آن روزها شب و روز در محضر آيتاللّه ربانى املشى حاضر مىشد. اتفاقاً معلم خودش هم از اين كت شلوارهاى پارچه انگليسى پوشيده بوده و بهش مىگويد: آقا معلّم! لباس خودتان مدل و پارچۀ كجاست؟
معلّم اين را كه شنيده بود، عصبى گفته بود: حرف غير درسى را سر كلاس درس نزنيد. كلّاً فتحاللّه، اينطور بود. يكبار هم كتابدار بهش كتابى كمونيستى داده بود.
آن زمانى بود كه فتحاللّه مىرفت شهر و از كتابخانهها، كتابهاى مذهبى را امانت مىگرفت و مىريخت داخل خورجين دوچرخه و مىآورد به شهربابك. مىرفت به روستاها. مىرفت سراغ چوپانها در صحراهاى مختلف. كتاب را مىداد و مىگفت بخوانيد تا فردا بيايم و كتاب بعدى را بدهم. يك شبكۀ خيلى گسترده را خوراك فكرى مىداد. خودش هم بيش از ۳۰۷ كتاب مهم را در هزار صفحه خلاصه كرده بود. وقتى كتابدار قاتى كتابها، يك كتاب ضاله هم جامىزند، خون فتحاللّه جوش مىآيد و كتاب را پرتاب مىكند جلوى پاهاى كتابدار و مىگويد: اين را خودت بايد بخوانى نه آن بچههاى بىگناه چوپان.
حالا هم كه اين حرف را من به عيالم گفتم، همينطور خونش به جوش آمد و بعدها با من حرف زد از اينكه فكر مىكنى آنجا چه خبر است؟ توى خانههاى تيمى؟ گفت: زنت را با كى مقايسه مىكنى؟ به نظر من كه اگر جوابت را زنداداش مىداد، هيچ اشكالى نداشت.
البته من از حرفش ناراحت نشدم. حرفش را قبول داشتم. بعد كه اين را زنم شنيد، خيلى براى فتحاللّه دعا كرد. براى همين حالا مشكل است خبر شهادت فتحاللّه را بهش بدهم.
چون من هميشه مشوقِ به جبهه رفتنش بودم. همين هم باعث شده بود كه حالا ندانم كه چطور خبر شهادت فتحاللّه را به خانواده بدهم. آخرينبارى كه اعزام شد، من بودم كه قايمش كردم توى اتوبوس. مادرمان آمده بود سراغش تا نگذارد برود.
بار قبلى كه، بعد از دو ماه به خانه برگشت، مادر خيال مىكرد كه از حوزۀ علميه آمده و بعد پاكت قرصهايش را كشف كرد و بعد از آن كاشف به عمل آورد كه فتحاللّه در بيمارستان بسترى شده، حتّى آنقدر آر. پى. جى زده كه از گوشش خون باز شده. براى همين، اينبار حواسش جمع بود كه موقع اعزام بيايد و جلويش را بگيرد.
فتحاللّه را قايم كردم و مادرمان او را نديد. او را قايم كردم و مادر را دست به سر. حالا بايد مىرفتم و خبر شهادتش را در عمليات خيبر به مادر مىدادم و مىگفتم پيكرش حتّى در جزيرۀ مجنون جا مانده.
همانطور مضطر و مستأصل، دستنوشتههاتش را ورق مىزدم كه ديدم نوشته: اى خداى من! مرا از گمراهان مبرّا كن و توفيق شهادت را نصيب من بىچيز و معصيتكار كه هر نَفَس در حال گناه كردنم، بكن، يا ارحمالرّاحمين. اى كه بندگان خالصت را توفيق دادى! منِ گنهكار را هم توفيق شهادت در راهت بده، اى معبود.
اين را خواندم و قوّت قلب گرفتم و همين را بردم پيش مادر و پدرم و خواندم و پرسيدم: شما اگر جاى خدا باشى، حاجت بندهات را روا نمىكنى؟ حيف نيست واقعاً؟ دلتان مىآيد به همچين بندهاى نه بگوييد؟