۰۷ آذر ۱۴۰۲ - ۱۱:۲۵
کد خبر: ۷۴۶۷۵۶
ردای سرخ(۵۵)؛

زبان بچگى

زبان بچگى
دوازده‌سال هم طول كشيد تا توانستم به ياد همان روز پارك، تابوت دايى‌مرتضى را كه داشت در دارالرّحمۀ شيراز تشييع مى‌شد، در بغل بگيرم و برايش با زبان بچه‌ها حرف بزنم.

من سنّ كمى داشتم و اما آن روز را به‌خوبى يادم هست. بقيۀ چيزها را دربارۀ دايى‌مرتضى از زبان ديگران به خاطر سپرده‌ام و اما آن روز در ذهنم كاملاً حك شده. مثلاً، از ديگران شنيده‌ام كه آن روزهايى كه دايى از منطقه به مرخصى مى‌آمده يا در خانه بوده، با موتورش زن‌دايى را به خانۀ ما و فاميل مى‌آورده و سركشى مى‌كرده؛ هرچند من برايم هيچ‌وقت پسنديده نبود كه فكر كنم، دايى‌مرتضى غير از من، با بچه‌هاى ديگر هم همين‌طور مهربان بوده. من از همان بچگى مى‌دانستم دايى مرتضى يك الگوست براى بچه‌هاى فاميل. فردى مثال زدنى كه اگر بخواهند بگويند تو بايد بشوى مثل فلانى، بايد او را مثال بزنيد. اگر بخواهند بگويند بايد احترام بزرگ‌ترها را بگيريد بگويند دايى مرتضى اين‌طورى بوده. اگر بخواهند بگويند يك نفر چقدر مى‌توانسته خوب منبر برود و مردم را جذب كند، مى‌گفتند دايى مرتضى.

دايى‌مرتضى با موتورش مى‌رفت براى مردم شيراز و كازرون سخنرانى و خيلى از جوان‌ها را به رفتن به جبهه ترغيب مى‌كرد و خودم تنها چيزى كه از دايى‌مرتضى يادم هست اين است كه هميشه سرش توى كتاب بود. هى مى‌خواند و مى‌خواند يا سر سجاده نشسته و عبادت مى‌كند. خب من هم مى‌دانستم او بعد از دوران راهنمايى رفته حوزه علميه قم و از خيلى پيش از به دنيا آمدن من اهل عبادت و مطالعه بوده حتّى ديگران مى‌گويند، آن‌قدر من دايى‌مرتضى را دوست داشته‌ام كه دلم مى‌خواسته هميشه خانۀ ما بماند و آن‌وقت‌هايى كه با زن‌دايى مى‌خواسته به خانۀ خودشان برگردد، مى‌زدم زير گريه و اصرار و التجا كه دايى‌مرتضى! نرو. من كه هيچ‌چيزى از اين خاطرات در يادم

نمانده. يا مثلاً بهانه مى‌گرفته‌ام كه من را هم همراه خودت به خانه‌تان ببريد. اما خب، ديگران از اين دست خاطرات زياد تعريف مى‌كنند، ولى هرچه يادم نباشد آن روز تابستانى گرم شيراز را كاملاً به ياد دارم كه دايى من را به پارك نزديك خانه برد. هيچ يادم نيست زن‌دايى هم همراهمان بود يا نه. موتورسوارى را يادم است و بعد صحنۀ پارك، هميشه جلوى چشمانم است. صداى موتور كه سرعت كم مى‌كند و جلوى جدول پارك نگه مى‌دارد توى گوشم است.

پارك شلوغ بوده و بچه‌ها مشغول بازى بوده‌اند. اين را يادم مانده كه آن روزها، كف پارك‌ها پر بود از ريگ و قلوه‌سنگ. و كم مى‌شد، بچه‌اى بى‌زخم‌وزيل از پارك برگردد و درست برعكس حالا كه توى پارك‌ها دشك‌هاى مخصوص بازى پهن شده. آن روزگار تاب و سرسره از جنس آهن‌هاى ضخيم بود و ارتفاع بلندى داشت و حالا همه‌چيز پارك‌ها پلاستيكى است و شايد هم ما روى آن قلوه‌سنگ‌ها و تاب و سرسره‌هاى خطرناك و وحشى، موجودات ديگرى تربيت شده‌ايم تا نسل امروز كه با سرسره‌هاى پلاستيكى و كم قدوقامت.

به‌هرحال، خوب يادم است دايى‌مرتضى آن روز لباس روحانى تنش نبود. من تا از موتور پياده شدم، دويدم به‌سمت آن تاب ركابى كه دو نفر بايد هميشه رويش ركاب مى‌زدند. تاب ركابى چندنفره‌اى كه هميشۀ خدا يك عده رويش سوار بودند و بعضى بچه‌تخس‌ها ركاب را آن‌قدر محكم فشار مى‌دادند و تاب آن‌قدر نوسان مى‌گرفت تا دنگ ميله‌هاى تاب بخورد به چهارچوبۀ آهنى و دختربچه‌ها جيغ بكشند كه الآن تاب مى‌افتد و ما مى‌خواهيم پياده شويم. تاب ركابى شلوغ بود و من منتظر ايستادنش نشدم و دويدم سمت سرسره و از سرسرۀ بلند پارك كشيدم بالا و تا دايى‌مرتضى بخواهد موتورش را كنارى پارك كند، خودم را سپردم دست باد و با تمام سرعت ليز خوردم رو به پايين. درست وسط سرسره بود كه شلوغ‌كاريم گل كرد و كمى خودم را پيچ دادم و سرعت بيشترى گرفتم و تَهِ سرسره نتوانستم خودم را خوب جمع كنم و به ضرب خوردم روى ريگ‌ها. براى يك لحظه، چشمم سياهى رفت و آسمان چرخيد و بعد درد پيچيد تا مغز استخوان و جيغ كشيدم و زدم زير گريه. از آن دوران از پارك همين يك خاطره برايم مانده و يك خاطره از بيمارستان. شايد سه‌سالگى بوده و بعيد است به چهار رسيده باشم. چون خاطرات چهارسالگى‌ام را از بر هستم. دايى‌مرتضى دويده بود بالاى سرم و من را به آغوشش گرفته بود و من بنا نداشتم ساكت شوم. يادم است كه او چطور من را توى بغلش مى‌چرخاند و به زبان بچه‌ها باهام حرف مى‌زد و بعد من را داخل تاب گذاشت و تابم داد و آرام‌آرام دردى توى پام نبود و فقط چون دايى مرتضى نازم را مى‌كشيد، گريه مى‌كردم. صفا داشت و اما خجالت هم كنارش بود.

اين خاطره در كنار يك تصوير ديگر از دايى‌مرتضى براى من ماندنى شده. تصوير ديگر از بيمارستان است، آن وقتى‌كه به مادرم گفتند دايى‌مرتضى موقع خنثى كردن مين، زخمى و انگشت پايش قطع شده. من ياد زخم پاى خودم در پارك افتادم و بنا كردم به شيون كردن و البته، اين زارى و شيون در خاطرم نيست و ديگران تعريف مى‌كنند. آن‌قدر زار زده‌ام كه شايد مادرم درد برادرش را براى لحظاتى فراموش كرده و خيال كرده من را عقربى چيزى زده و بعد من را هم براى ديدن دايى به بيمارستان برده‌اند. آن وقتى كه دايى روى تخت خوابيده و آن پايش را، كه انگشتش قطع شده، خوب به خاطر دارم. يادم هست جلوى در، خودم را آماده كرده بودم كه اگر دايى‌مرتضى گريه مى‌كرد، من هم بغلش كنم و سعى كنم مثل آن روزى كه او مرا آرام كرد، باهاش حرف بزنم. اما وقتى وارد اتاق شدم، دايى‌مرتضى مى‌خنديد. اين‌طورى بود كه حالم خيلى گرفته شد و درست بين جمع گفتم: مگر دايى‌مرتضى! پات قطع نشده‌؟ اين را كه گفتم بابا يكى زد پشت سرم و باز هم آنجا من به جاى دايى‌مرتضى زدم زير گريه. خدا رحمت كند دايى‌مرتضى را كه باز هم او بود كه مى‌كوشيد، همه‌چيز را آرام كند و اشك چشم بچه را پاك كند. شايد براى همين بود كه وقتى خبر شهادت دايى مرتضى از طلائيه در ۱۲ اسفند ۶۲ آمد، ديگران نگذاشتند كه من خوب بفهمم دايى‌مرتضى شهيد شده. پيكر دايى هم در عملياتى كه در طلائيه توسط برادران سپاه انجام شده بود در منطقه باكى مانده بود از آن به بعد هم تا سال‌ها پايم به پارك نزديك خانه باز نشد. دوازده‌سال هم طول كشيد تا توانستم به ياد همان روز پارك، تابوت دايى‌مرتضى را كه داشت در دارالرّحمۀ شيراز تشييع مى‌شد، در بغل بگيرم و برايش با زبان بچه‌ها حرف بزنم.

 

ارسال نظرات