متولد عاشورا
توى كلاس نشستهام، ولى حواسم به كلاس نيست. به بچهها تمرين دادم تا سرشان گرم شود. گفتم: امروز درس نمىدهم. فقط تمرينها را حل مىكنيم. بچهها هم از خدا خواسته مشغول شدند. شاگردهايم را كه نگاه مىكنم، ياد حرفهاى حميد مىافتم. از اينكه معلم شده بودم چقدر خوشحال بود. لبخند مىزد و مىگفت: مراقب دخترها باش. شغل خوبى دارى. خوشحالم دخترها را آگاه مىكنى. از پنجره بيرون را نگاه مىكنم. عدهاى از بچهها توى حياط دارند بازى مىكنند. ياد بچگى خودمان افتادم. توى حياط، صبح تا شب بازى مىكرديم بىخبر از قواعد و قانونهاى آدمهاى بزرگسال و دور از هياهوى جنگ، توپ، خمپاره و تير. صداى زنگ مرا را از كودكى و دوران شيرين بىخبرىاش بيرون كشيد. به دفتر رفتم. از ديشب كه وصيتنامه حميد را پيدا كردم، دلم آشوب است؛ رفته بودم به مادر سربزنم كه اتفاقى پيدايش كردم. نوشته بود الآن كه اينها را مىنويسم، ساعت دوازده شب است. حتما بىخوابى به سرش زده و به فكرش رسيده بايد وصيتش را بنويسد. پنهان از مادر، چندبار آن را خواندم. نمىتوانستم جلوى اشكهايم را بگيرم. يكبار كه مادر صدايم زد، زود اشكهايم را پاك كردم، اما دلم نمىآمد كاغذ را كنار بگذارم. گفتم الآن مىآيم، ولى نرفتم و يكبار ديگر وصيتنامه را از اول تا آخر خواندم. فكرش تا كجا پرواز مىكرده كه نوشته «وقتى من شهيد شدم، حقّ گرفتن چيزى را از بنيادشهيد نداريد و اگر بگيريد، خدا از شما نمىگذرد؛ حتى اينكه براى مجتبى معافى بگيريد.»
از همه حلاليت طلبيده؛ بيشتر از همه از مامان. از بچگى هم پسر مسئوليت شناسى بود. توى وصيتنامهاش هم از اينكه به جبهه رفته و دارد از خاك و ناموسش دفاع مىكند، اظهار خوشحالى كرده و براى اجازهاى كه پدر و مادر بهش دادهاند از آنها تشكر كرد. من را باش كه مىخواستم به بهانه درس از برگشتن به جبهه منصرفش كنم. البته مىدانستم به اين حرفها گوش نمىكند. مگر يك ماه پيش توى جلسه دوستانهشان حرف آخر را نزده بود؟ سپرده بودم به برادرها و شوهرم كه به حاج آقا نورى بگويند باهاش حرف بزند. حاج آقا گفته بود حميد جان شما دو سال است كه درجبههها مشغول اداى تكليف هستى، بهتر است الآن ديگر به درس و زندگىات برسى. جواب حميد همه را ساكت كرده بود: حاج آقا! فرمايش شما صحيح است، ولى من مىدانم كه شما نيز دلتان براى حضور در جبهه و خط مقدم پر مىزند؛ اما به خاطر مسئوليت خطير خود و اينكه شايد با رفتنتان اين مسئوليت به دست افراد ناشايست بيفتد در شهر ماندهايد. جناب آقاى نورى! من اين را مانع بر سر راه خود نمىبينم. پس هركس بايد به تكليف خود عمل كند تا جبهه از نيروهاى بسيجى خالى نماند. حاج آقا نورى آن زمان مسئوليت امور مهاجرين و جنگزدگان استان مركزى را برعهده داشت. انگار مدتها بود راهش را انتخاب كرده بود. شنيدن چنين حرفهايى از حميد بعيد نبود؛ اگر جز اين بود، بايد تعجب مىكرديم. از او كه ظهر عاشورا به دنيا آمده بود، همين انتظار مىرفت تا در مكتب امام حسين قدم بردارد، لباس روحانيت را بپوشد و براى دفاع از ناموسش در برابر دشمن قد علم كند.
همين بار آخر بود كه خواستم لاقل كتابهايش را با خودش ببر آنجا تا از درسهايش نماند. آخر به زعم من، دوسال مىشد كه از درسها عقب افتاده بود. لبخند زد و گفت: «چشم» و بعد كتابهايى را نشانم داد كه توى جبهه خوانده بود. آنها را كه ديدم، خجالت كشيدم. چون با اينكه مىدانستم چه سر پرشورى دارد، باز آن حرف را زده بودم. دلم برايش پرمى كشد. به عكسش نگاه مىكنم تا دلم آرام شود كه نمىشود و آشوبش بيشتر مىشود؛ همان عكسى كه بار آخر، قبل از اينكه به جبهه برود، گرفته بود. فيش را به پسرم داده و ازش خواسته بود برساند به شوهرم تا عكسش را از عكاسى تحويل بگيريم. خواسته بود اين عكس را در حجلهاش بگذاريم. پسرم مىپرسيد حجله يعنى چى و من با چشمهايى خيس، فقط نگاهش مىكردم. وقتى آقاى كريمى رفته بود عكس را تحويل بگيرد و پولش را بدهد، صاحب مغازه گفته بود پولش را همان موقع حساب كرده؛ فكر همه جاى را كرده بود.
توى اين عكس آخر معصوميتى در چهره معصومانهاش هست كه دلم را مىلرزاند؛ مثل همان روز آخر كه داشت مىرفت. سير نگاهش كردم. لبخند زد و گفت: چيه؟ چرا اينجورى نگام مىكنى؟ شاخ دارم يا دم؟ گفتم: خودت خبرندارى؛ هم شاخ دارى هم دم. خنديد. بغلش كردم ونگذاشتم خيسى چشمهايم را ببيند. همان شب آخر بود كه وقتى ديد برادر بزرگترم براى بچهاش كاپشن نو خريده و بچه من بىتابى مىكند، دست پسرم را گرفت و از خانه بيرون رفت. گفتم لابد بچه را بيرون برده تا حواسش پرت شود و بهانهگيرى نكند. وقتى بچهام شاد و خوشحال برگشت و كاپشن نواش را نشانم داد، تازه فهميدم داداش كوچولويم براى خودش مردى شده. داشتم چاى مىخوردم كه يكى از همكاران گفت: امروز پنج تا شهيد آوردند. چاى توى گلويم پريد و به سرفه افتادم. انگار دلم ريخت. بىمعطلى بلند شدم و سمت تلفن دويدم. همكاران نگاهم كردند. اهميت ندادم. تند و تند شماره آموزش و پرورش را گرفت؛ يك بوق دو بوق.. اشغال بود. گوشى را روى تلفن كوبيدم و نشستم روى نزديكترين صندلى. مدير نگاهم كرد و چيزى نگفت.
نمىدانم چه حسى بود كه مانند كبريتى انبار وجودم را به آتش كشيد. دوباره هجوم بردم سمت تلفن و تند و تند شماره گرفتم. بدون سلام، پرسيدم: آقاى كريمى... آقاى كريمى هستند؟ صدا گفت: نه خانم. انگار رفتهاند بنياد شهيد. صدايم به وضوح لرزيد و دستهايم شل شد. جرأت پرسيدن سؤال بعدى را نداشتم. گوشى را سفت چسبيدم. آب دهانم را قورت دادم و شهامتم را يك جا جمع كردم تا توانستم بپرسم: نمىدانيد براى چى به بنياد رفته؟ گفت: انگار برادرخانمشان... عمليات كربلاى چهار... شلمچه.... دستهايم و كل بدنم شل شد. كلمات توى گوشم زنگ مىزد. نمىدانستم چه مىشنيدم و چه مىگفتم و اصلاً حرفى مىزدم يا نه. گوشى از دستم افتاد. بقيه جملاتش را حدس مىزدم. قبل از اينكه او بگويد، دلم خبر را داده بود. افتادم و چشمهايم بسته شد.