۱۹ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۵:۱۹
کد خبر: ۷۴۱۵۰۲
ردای سرخ(۴۹)؛

شنيدن با دل

شنيدن با دل
مى‌دانستم اتفاقى براى بچه‌ام افتاده. فردايش خبر دادند كه مفقود شده، ولى من به پدرش گفتم مهدى شهيد شده!

لباس‌هايم را مى‌پوشم و توى آيينه به خودم نگاه مى‌كنم. دست به چين‌هايى مى‌كشم كه ده سال پيش وقتى مهدى هنوز زنده بود روى صورتم ديده نمى‌شد. نمى‌دانم ديگران اين چين‌وچروك‌ها را چطور تعبير مى‌كنند؟ آن را حاصل ردپاى سن مى‌دانند يا بى‌خبرى از فرزند؛ اما خودم خوب مى‌دانم كدام يك است و يا لاقل كدامش پررنگ‌تر است.

هوا داشت تاريك مى‌شد كه زنگ زدند و خبر دادند. گفتند اگر مى‌خواهيد، بياييد پسرتان را ببينيد. چندروز ديگر تشييع مى‌كنيم. پدرش بى‌آن‌كه به من بگويد، رفته بود و او را ديده بود؛ امان از دست اين مردها؛ هيچ با خودش نگفته كه من هم به اندازه او در اين ده سال بى‌خبرى، زجر كشيده‌ام. حقش بود همان موقع با هم مى‌رفتيم.

مهدى هم عين پدرش بود. آن دفعه‌اى كه با ده روز تاخير از جبهه به خانه برگشت، مگر يادم مى‌رود؟ پدر و پسرها هى مى‌رفتند توى اتاق و هى مى‌آمدند؛ دور از چشم من مثلاً، بتادين و تنظيف و آب مى‌بردند و مى‌آوردند. هرچى مى‌پرسيدم چه شده، مى‌گفتند هيچ. تا آخر، وقتى بهش گفتم كه از توى جيبش برگه بيمارستان را پيدا كرده ام، به زور از زير زبانش حرف كشيدم كه ده روز توى بيمارستان بسترى بوده و و حالا كه به خانه آمده دارد زخمش را پانسمان مى‌كند.

او جوان بود و ملاحظه مادرش را مى‌كرد، اما از حاجى توقع نداشتم؛ آن هم از كار ديروزش كه بى‌اطلاعِ من، تنهايى رفته و بچه‌ام را ديده. من كه مى‌دانستم پسرم شهيد شده. همان موقع كه خبر مفقود بودن مهدى را دادند، به دلم برات شده بود. همان شب تا صبح نخوابيدم. جان به سر شدم. مى‌دانستم اتفاقى براى بچه‌ام افتاده. فردايش خبر دادند كه مفقود شده، ولى من به پدرش گفتم مهدى شهيد شده.

شنيدن با دل

او پرسيد: از كجا مى‌دانى‌؟ شايد اسير شده باشد. شايد هم زخمى شده و اين‌ها نشانى از او پيدا نكرده اند.

مى‌دانستم او با آن حرف‌ها مى‌خواهد هم دلش خودش را خوش كند و هم به گمانش من را آرام. مادرها خبرهاى بچه‌هايشان را با دل مى‌شنوند، نه با گوش؛ به جز آن، من خوابش را ديدم كه خودش گفت: «مادر، بلند شو برايم حلوا درست كن». خوابم را براى حاجى تعريف كردم.

از شوخى‌هاى وقت و بى‌وقت حاجى‌اى حرصم مى‌گيرد. وقتى به حاجى گفتم، گفت: حتما شام زياد خورده اى. ديگر هرخوابى كه از مهدى ديدم را برايش تعريف نكردم. بار آخرى كه پسرم داشت مى‌رفت، تا وسط كوچه نرفته، صدايش زدم كه برگردد. زيرگلويش را بوسيدم. او هم دستم را براى چندمين بار بوسيد. اشك‌هايم را با بغض فروخوردم كه دلش جا نماند و بتواند راحت برود كه رفت. مى‌دانستم اگر اشك هايم را ببيند، حتى اگر برود، دلش را جا مى‌گذارد و مدام فكرش به من مشغول است. خودم بهش اجازه داده بودم برود. خوب شد صدايش را ضبط كردم وقتى داشت قرآن مى‌خواند. پشت در بودم و يواش ضبط را روشن كردم؛ اما فهميد و خنديد. زرنگى‌اش به خودم رفته است. خواست آن را خاموش كنم، اما من زرنگى كردم و صدايش را ضبط كردم.

وقتى به مرخصى مى‌آمد، مى‌گفت: من آن‌جا كارى نمى‌كنم كه؛ فقط جارو مى‌كشم. يك عكس هم نشانم داد كه جارو دستش بود. مى‌دانستم به‌خاطر اين‌كه نگران نشوم، خيلى چيزها را براى من تعريف نمى‌كند؛ جيك و پوكش را با برادرها و پدرش داشت.

هميشه ملاحظه مى‌كرد. مرا مثل آن سحرگاهى كه براى نماز صبح بيدار شدم. توى حياط داشتم وضو مى‌گرفتم كه صداى سرفه شنيدم. رفتم پشت در حياط و گفتم: كى پشت دره‌؟ جواب داد: مادر، باز كن! منم مهدى.

دست‌ها و دماغش سرخ شده بود از سرما. پرسيدم: از كى اين‌جايى‌؟

چندساعتى پشت در بودى توى آن سردى هوا. گفتم: چرا در نزدى‌؟

گفت: دلم نيومد از خواب بيدارتون كنم. بعد هم خنديد كه تا من باشم كليدم رو گم نكنم.

حاج يحيى وارد اتاق مى‌شود و رشته افكارم را پاره مى‌كند.

جوابش را نمى‌دهم. خودش مى‌داند از دستش دلخورم. كمى سكوت مى‌كند و بعد «لا اله الا الله» زير لب مى‌گويد. چيزى را پشت سرش قايم مى‌كند.

نگاهش مى‌كنم. قيافه‌اش عين بچه‌ها مى‌شود وقتى سعى دارد دلم را به دست بياورد. حالا من هم حساس شده‌ام بدانم چه چيزى را پشتش مخفى كرده. مى‌فهمد كه منتظرم؛ لابد باز هم چشمانم مرا لو دادند. مشتش را باز مى‌كند. عكس كوچكى كف دستش است. عكس را از دستش مى‌گيرم؛ مهدى‌ام است. چشم‌هايم برق مى‌زند. اصلا يادم مى‌رود ازش دلخورم. مى‌پرسم: كجا بود؟ تا حالا نديده بودمش.

از اين‌كه مى‌بيند نقشه‌اش خوب پيش رفته و آن‌قدر غافلگيرشدم، لبخند كمرنگى روى لبانش مى‌نشيند و مى‌گويد: توى زيرزمين. لاى وسايلش بود. بعد تعريف كرد كه: مال همون روزيه كه با خودم برده بودمش عكاسى. گريه مى‌كرد به عكاس گفتم يه عكس هم از پسر اخموى من بگير تا ساكت بشه.

با ديدن عكس، كودكى‌هاى مهدى برايم زنده مى‌شود، خنده‌هايش گوشم را نوازش مى‌دهد. داشتم كم كم قيافه بچگى‌اش را فراموش مى‌كردم كه يك‌جور معصوميتى توى صورتش بود، اما بزرگ كه شد، معصوميتش جور ديگرى بود.

چندتا نامه هم دست حاجى هست. ازش مى‌گيرم. صدبار تا به حال اين‌ها را خوانده ام. در آخرين نامه‌اش از همه حلاليت طلبيد. نوشته بود: من كلاس دوم كه بودم، يك روز با بچه‌ها داشتيم توى كوچه توپ بازى مى‌كرديم كه توپ را زدم به شيشه همسايه و شكست. خودمان هم فرار كرديم. همسايه كمى سروصدا كرد، اما نمى‌دانست كار كى بود. برويد از او حلاليت بطلبيد.

دوستش على مى‌گفت به او هم نامه نوشته كه برو از صاحب فلان باغ رضايت بگير كه من وقتى بچه بودم، بى‌اجازه‌اش يك نارنگى از درختش كندم.

وقتى دوستش اين را گفت، ياد آن روزى افتادم كه سفره را پهن كرده بودم و داشتيم ناهار مى‌خورديم. وسط غذاخوردن يك‌دفعه پرسيد: راستى، امروز، سرِ سال خمسى مان است. گفتم: رفتم، ولى حاج آقا نبود. او قاشق را توى ظرف گذاشت و تا به حاج آقا زنگ نزدم و خود ايشان اجازه نداد، لقمه‌اى توى دهانش نگذاشت.

دلم با ديدن عكس و دست‌خطش سنگين مى‌شود. نفسم تند مى‌شود و اشك‌هايم روى عكسى مى‌چكد. حاجى برايم آب مى‌آورد.

ارسال نظرات