۱۳ مهر ۱۴۰۲ - ۱۱:۰۶
کد خبر: ۷۴۳۰۵۸
ردای سرخ(۵۲)؛

سخنِ خدا شنيدن

سخنِ خدا شنيدن
درواقع، احمد انصارى براى اينكه روحيۀ نيروهاى حزب را خراب كند، شروع كرده بود به خواندن قرآن و تا من به صحنه برسم، كارد تابيخ گلويش فرو شده بود.

ما به‌صورت يك شبكۀ تارعنكبوتى هستيم كه بايد گزارش‌ها را تكميل و براى آناليزگرِ مركزى بفرستيم و آن اتاق فكر خودش تصميم بگيرد چطور از اين گزارش‌ها استفاده كند و بخشى از آن را به راديوهاى مختلف بفرستد و بخشى را به دفتر گروهك‌ها ارسال كند تا در مأموريت‌هاى ضدّ جمهورى اسلامى، از آن‌ها بهره‌بردارى كنند. شاكلۀ كار ما همين است كه بايد اِشراف اطلاعاتى به پروندۀ موردِنظر داشته باشيم تا بتوانيم از آن اطلاعات بهترى كسب كنيم. دليل اينكه اين پرونده هم به من واگذار شد اين بود كه خودم در متن كشتار بيمارستان پاوه توسط حزب قرار گرفتم و دربارۀ آن گزارش‌هايى به بالاتر فرستادم. كشتارى كه در آن تمام پاسدارها و مريض‌ها به‌گونه‌اى ترسناك سر بريده شدند و البته، بناى حزب هم در ايجاد رعب و وحشت همين بود و از نظر من كار بى‌نقصى اتفاق افتاده بود، جز يك مورد كه حزب مى‌توانست دربارۀ احمد انصارى خيلى بهتر عمل كند. درواقع به‌همين‌خاطر هم من در تهران به مجلس ختم انصارى آمده بودم تا تأثير كار حزب را روى مردم و خانوادۀ آناليز و براى مقام بالاتر بفرستم.

كمى زودتر از بقيه وارد مسجدى شدم كه همه جايش پيام و پيام تسليت چسبانده شده بود. آنچه من بايد در گزارش مى‌آوردم، جَوّ عمومى مردم، روحيۀ بازماندگان و خيلى ريزه‌كارى‌هاى ديگر بود.

البته، بلافاصله همان شب نظر كارشناسى من مبنى بر غلط بودن كشتن اين‌طور شخصيت‌ها،

توسط حزب فرستاده شد و در آن گزارش آوردم كه: اگر احمد انصارى اسير مى‌ماند، حزب مى‌توانست معاملات بهترى با جمهورى اسلامى انجام بدهد.

سخنِ خدا شنيدن

هنوز ماه رمضان تمام نشده بود. شخصيت‌هاى دينى، قاريان مشهور يكى‌يكى وارد مسجد شدند و بسيجى‌ها به صدر مجلس راهنمايى‌شان مى‌كردند. فعلاً كسى عهده‌دار اجراى مراسم نبود و نوار قرائت خود احمد انصارى، از بلندگوى مسجد پخش مى‌شد كه داشت سورۀ حشر را با قرائت مصطفى اسماعيل مى‌خواند و حضار را تحت تأثير قرار مى‌داد.

يكى از دلايلى كه من در گزارش آوردم كه بايد اين فرد از بين آن‌همه پاسدار سر بريده نمى‌شد، همين قدرت حنجره‌اش بود. البته، ما حقّ دخالت در كار نيروهاى رزمى حزب را نداريم و فقط گزارش مى‌نويسيم و تحليل ارائه مى‌دهيم. از نظر من، اشتباه حزب در اين بود كه گرچه فهميد نام‌برده چهره است، باز هم دست به كشتنش زد. و اين مقدار هم برمى‌گشت به حماقت يكى از سرتيم‌ها كه من اميدوارم بعد از گزارش برايش گران تمام شود.

دورتادور بيمارستان پاوه را نيروهاى حزب گرفته بودند و بيست و چند نفر پاسدار محاصره شده بودند. هيچ راه مواصلاتى براى دارو و تجهيزات و گلوله، برايشان وجود نداشت. شب سومى كه آن‌ها مراسم شب قدر مى‌گرفتند، حزب توانست محاصره را تنگ‌تر كند و درست روز بعد از آن شب، ما فهميديم ديگر تيرى در خشاب هيچ‌كدامشان نمانده. فرمان يورش داده شد و ازهمه‌طرف، نيروها به‌سمت دار و درخت دور بيمارستان حمله كردند. وقتى من وارد بيمارستان شدم كه گزارش بنويسم، داشتند جيب‌هاى يك بسيجى را خالى مى‌كردند؛ درحالى‌كه، سلاح بدون گلوله‌اش هنوز در دستش بود. در همين وقت بود كه سرتيم ضلع جنوبى، به صورت بسيجى خيره شد و گفت: هى تو احمدى، احمد انصارى، خود خودتى.

بعد شروع كرد به صحبت كردن، دربارۀ اينكه احمد انصارى كى است. البته، ما مى‌دانستيم او پيش‌تر ساواكى بوده و با بسيجى‌ها دشمنى خاصى دارد، ولى در اين مصداق خاص، او خيلى عصبى‌تر بود و مى‌گفت، احمد روحانى فيضيه بوده و خودش در زندان ساواك ناخنش را كشيده و اما او خم به ابرويش نياورده و فقط قرآن خوانده. بعد يكى با ته قنداق اسلحه كوبيد توى سينۀ احمد و گفت: از آن قارى‌هاى مشهور است. توى پرونده‌اش نوشته كه چند كلاس قرآن در تهران داير كرده.

بقيه دور احمد جمع شدند و من بلافاصله، تماس گرفتم تا دربارۀ احمد انصارى از منابع

اطلاعاتى بپرسم و خيلى زود فهرست چند احمد انصارى را برايم فرستادند كه يكى از آن‌ها از روحانيون و قاريان طراز اوّل، حافظ كلّ قرآن در تهران بود كه درعين‌حال، به زبان عربى و ترجمه كاملاً تسلط داشت و تأليفاتى هم داشت كه درآن‌ها، به ذكر كتاب مهدى موعود، اكتفا شده بود. من فهميدم خودش است و براى همين كوشيدم خودم را به يك مقام بالاتر كومله برسانم و بگويم اين اشتباه است كه احمد انصارى كشته شود.

حالا سخنران مسجد داشت از خدمات انصارى به اسلام و مردم گزارشى مى‌خواند. مبارزاتش با رژيم گذشته، شركت در كلاس‌هاى حسينيۀ ارشاد و دستگيرى‌اش به‌دست ساواك تا مدارس علميه‌اى كه درس خوانده، كمك در زلزلۀ طبس، تأسيس انتشارات نجم، شركت در جبهۀ جنوب.

من اسم چند نفر از استادهايش را يادداشت كردم كه در گزارش بياورم، مربى اخلاق، حاج آقا مجتبى تهرانى، علامه محمدتقى جعفرى، مرتضى مطهرى و همين‌طور احمدمجتهدى تهرانى.

افزون‌بر آن، قرار شد بعضى قاريان قرآن تهران مثل فردى به نام پرهيزكار، كه هم‌دوره‌اش بوده و استادش، مروت، سيدمحسن موسوى بلده، در ادامه، خاطراتى از او نقل كنند.

خيلى طول نكشيد كه من به‌سمت سرتيم ساواكى برگشتم تا از او بخواهم فعلاً دست نگه دارد و اما دير رسيدم. درواقع، احمد انصارى براى اينكه روحيۀ نيروهاى حزب را خراب كند، شروع كرده بود به خواندن قرآن و تا من به صحنه برسم، كارد تابيخ گلويش فرو شده بود و سرش را گوش‌تاگوش، مثل بقيه، بريدند.

حالا كسى داشت روضه مى‌خواند كه چطور سرِ احمد را از پيكرش جدا كرده‌اند و صداى گريۀ جمعيت، ستون‌هاى مسجد را تكان مى‌داد كه ناگهان صداى زنى از پشت پرده بلند شد كه همه ساكت شدند و به هم گفتند: مادرش است، مادرش!

زن با صداى پر هيبتى داد كشيد:

چه خوش است صوتِ قرآن ز تو دلربا شنيدن

به رُخَت نظاره كردن، سخنِ خدا شنيدن

با شنيدن اين شعر كه مادر احمد با حالت حزن همراه با حماسه مى‌خواند، بعضى انگار پشت پرده از هوش رفتند.

ارسال نظرات