۲۸ آبان ۱۴۰۲ - ۱۵:۳۹
کد خبر: ۷۴۶۱۳۵
ردای سرخ(۵۴)؛

برنامه‌هاى دقيق

برنامه‌هاى دقيق
ما به كتاب‌ها نگاه كرديم و بعضى سرهايمان پايين افتاد. بعد برنامه‌هاى مطالعاتى كه گذاشته بود و برنامه‌هايى مثل تمرين سكوت، تمرين زبان، همه و همه را مرور كرديم.

ديگر هرچه تلفن مى‌زديم، نامه مى‌نوشتيم، جوابى از مهران نمى‌توانستيم به‌دست بياوريم. هيچ‌كس خبر دقيقى از او نداشت. عده‌اى مى‌گفتند اسير شده و عده‌اى ديگر مى‌گفتند شهيد شده، عده‌اى هم اميدوار بودند كه يكهو از كوه و كمر بيايد پايين و توى دستش كالك و نقشه بگيرد براى تشريح نيروهاى دشمن.

هفده بار براى شناسايى مهران به جبهه رفتيم، ولى هيچ خبر درستى از وى به‌دست نمى‌آمد. ازطرفى، او چريكى خاص بود و ممكن بود، مثل بارهاى قبل به‌صورت عجيبى برگردد، مثل همان وقتى‌كه ۲۵ روز در خاك عراق گم شده بود و با خوردن گياهان صحرا خودش را سرپا نگه داشته بود و با كلّى اطلاعات مهم از دشمن پيدايش شده بود. هيچ عكسى از جبهه هم از او نداشتيم تا به هم‌رزمى نشان بدهيم. اسم مستعار عبدالكريم على را كه مى‌گفتيم، خيلى‌ها مواردى تعريف مى‌كردند كه براى ما آرامش و اطمينان قلبى نمى‌آورد.

برنامه‌هاى دقيق

رفتيم سپاه تهران، جايى‌كه براى اطلاعات - عمليات آموزش ديده بود و بخش تعاون، فقط ساكش را به ما دادند و ما دست خالى برگشتيم خانه. تنها مى‌دانستيم او شب عمليات، در حاج عمران تيربارچى بوده و با اينكه فرمان عقب‌نشينى آمده، آن‌قدر پشت تيربار مانده تا ديگران در پوشش تيربارش بتوانند عقب بكشند.

يك‌سال گذشت وما هيچ خبرى از مهران نداشتيم. براى همين فكر كرديم بايد به خودمان نگاه كنيم. همگى با هم، ما هشت نفر، مادر و پدر و شش خواهر و برادرِ مهربان. بايد حرف‌هاى مهران را براى خودمان مرور مى‌كرديم. مهرانى كه با رفتن به حوزه، شده بود مجتبى. براى همين نامه‌هايش را كنار هم چيديم. از آن وقتى‌كه از رودبار براى تحصيل در حوزۀ آقاى موسوى‌نژاد به مشهد رفته بود تا آن اعزام آخرش كه درست هم‌زمان شده بود با عروسى خواهرش.

آن وقتى‌كه مهران در خانه بود، خودش برنامه‌هايى را براى تك‌تك ما اجرا مى‌كرد. از آموزش سواد به مادر تا برنامه‌هاى درسى خواهرها و برادرها و خودسازى. اما از آن‌وقت كه از رودبار رفته بود، با نامه كوشيد كه كارهايش را نيمه‌كاره نگذارد. خودش آدم خاصى بود و افزون‌بر تولدش كه نسبت‌به بقيۀ ما خاص بود و در سحرگاه ولادت پيامبر اكرم... و حضرت صادق عليه السلام به دنيا آمده بود، هميشه اهل مطالعه، و ورزش و كار بود. با خواندن كتاب‌هاى شهيد دستغيب خودسازى مى‌كرد و براى ما معلم به حساب مى‌آمد. براى همين، در جاهايى كه وارد مى‌شد، مى‌درخشيد، در كاراته كمربند مشكى داشت و در مطالعه عالى بود و در خودسازى يادداشت‌ها و ديدگاه‌هاى خاصى داشت كه يك تز محسوب مى‌شد. هميشه هم مى‌كوشيد ما را دنبال خودش بكشاند. نامه‌ها را باز كرديم، هركسى براى خودش.

در نامۀ اوّل، نوشته بود تنها چيزى كه مانع درس خواندن من مى‌شود، فكر اين است كه شما برنامه‌هايتان را رها كنيد. وقتتان تلف شود. بعد، از ما خواسته بود تا هر چقدر برنامه را جلو برديم، برايش گزارش كار بنويسم. چقدر آموزش سواد به مادر پيش رفته‌؟ چقدر نماز آن يكى منظم شده‌؟ چقدر زبان اين يكى رشد كرده‌؟

در نامه‌هاى بعدى برنامه را جلو مى‌برد و از خواهرها و برادرها حساب مى‌كشيد و تذكر مى‌داد. در نامۀ چهارمش از منصوره خواسته بود سريع‌تر، گزارش عملكردش را نسبت به برنامه بنويسد. ما به هم نگاه مى‌كرديم و هركسى خصوصى براى او چيزهايى نوشته بود كه از نامه‌هاى هم آگاهى نداشتيم، چون او مى‌خواست هركسى جدا گزارش عملكردش را پست كند. نامۀ پنجمش را از تيپ ويژۀ شهدا پست كرده بود. افزون‌بر آنكه كتاب‌هايى فرستاده بود براى هر كدام‌مان؛ براى بابا، براى خواهرهايش.

ما به كتاب‌ها نگاه كرديم و بعضى سرهايمان پايين افتاد. بعد برنامه‌هاى مطالعاتى كه گذاشته بود و برنامه‌هايى مثل تمرين سكوت، تمرين زبان، همه و همه را مرور كرديم.

حالا ديرتر نامه مى‌نوشت و در نامه‌هاى آخر نوشته شده بود من سزاوار آن نيستم كه حرفى براى شما بزنم. اشك ما درآمد. اين چه مسيرى بود كه او رفته بود. بعد در ادامه، شكايت كرده بود كه به آنچه هم نوشته‌ام عمل نشده. آن نامه، مفصّل و عجيب است. دربارۀ اخلاص در نماز و باطن نماز تذكرهايى به خودش و ما داده. ما مى‌دانستيم كه خودش عامل است و رفقاى هم‌حجره‌اش تعريف كرده بودند يك‌بار پارچ آب رويَش خالى كرده‌اند تا از حال و هواى نمازش خارج شود و اما او در نماز حال منقطعى داشته. در آن نامه نوشته بود: احساس مى‌كنم شما را خسته كرده‌ام. به‌هرحال، آن مسلمانى كه خدا و پيامبرش خواسته، ما نيستيم. اين نامه را بستيم و فكر كرديم شايد بايد برنامه‌ها را جدى‌تر بگيريم تا او خودى نشان بدهد. رفتن بار آخر او براى ما تداعى مى‌شد، چقدر نگران بود پدرش بگويد من راضى نيستم كه بروى. اما همه كارش به شكل عالى راست آمده بود. اويى كه اگر مادرش ممانعت مى‌كرد روزۀ مستحبى نمى‌گرفت، حالا مادر خودش او را بدرقه كرده بود تا ماشين و نگفته بود، عروسى خواهرت را از سر بگذارن و بعد برو. ما بايد به برنامه‌هايش عمل مى‌كرديم تا مثل او كارمان راست مى‌آمد و به اين اميد كه او هم رويى بهمان نشان بدهد.

وقتى به ما اطلاع دادند جسد مهران پيدا شده و بايد تحويل بگيريد، اثر برنامه‌هاى او و تذكراتش در خواهرها و برادرها، كاملاً ملموس بود. پيكر مهران را براى آخرين‌بار به خانه آورديم و بعد به اتاقش منتقل كرديم.

خانه با آمدن مهران عطر خاصى گرفته بود. او را در گُلزار شهداى رودبار دفن كرديم و تا چهل روز كه مى‌رفتيم سر مزارش، همان عطر خاص را استشمام مى‌كرديم. عطرى كه جايى نظيرش را نبوييده بوديم. مى‌رفتيم سر مزارش و هنوز هم مى‌رويم و آنها گزارش مى‌دهيم برنامه‌اى كه براى خواهرها و برادرهايش ريخته تا مطالعه كنند، خودسازى كنند، سكوت كنند، چقدر پيش رفته است.

ارسال نظرات