تلاش علامه طباطبایی برای پیوند تفکر فلسفی با مسائل روز
به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، محمد فنایی اشکوری، عضو هیئت علمی مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره) در نشست «فلسفه اسلامی و چالش کارآمدی» سخنرانی کرد که در ادامه میخوانید:
این موضوع از مدتها قبل در جامعه ما مطرح بوده و افراد زیادی در این زمینه نظر دادهاند که بین فلسفه و مخصوصا فلسفه اسلامی و زندگی اجتماعی ارتباطی وجود دارد یا خیر و فلسفه چه کمکی به پیشرفت و تمدنسازی میکند؟ آیا فلسفه فقط بُعد نظری و تئوریک دارد یا با عمل هم مرتبط است؟ گاهی گفته میشود تفاوت بین فلسفه اسلامی و غربی در این است که فلسفه غرب ناظر به زندگی است و آثار اجتماعی دارد اما فلسفه اسلامی در حد نظری و کلیات باقی مانده و منشأ تحول نشده است اما آیا این تفاوت ناشی از ذات فلسفه اسلامی است یا چنین نیست؟ پس چه تحولی باید در فلسفه اسلامی پیش بیاید که بتواند منشأ اثر باشد و در ساخت تمدن اسلامی سهیم شود.
دو رویکرد در فلسفه اسلامی
به لحاظ تاریخی میتوانیم بگوئیم دو نوع رویکرد در این زمینه غلبه داشته است؛ یک رویکرد که تا حدود نیم قرن پیش رایج بوده، این بوده است که گویی فلسفه اسلامی هیچگونه ارتباطی با مباحث اجتماعی و زندگی انسان ندارد بلکه برخی مباحث عقلی و انتزاعی است و حداکثر در باب اثبات برخی مباحث دینی همانند توحید و خداشناسی از آن استفاده میشود. واقعیت این است که در چند قرن گذشته، فلسفه اسلامی همین وضعیت را داشته و در عمل تأثیرات زیادی در جامعه نداشته است. ما فیلسوفان بزرگی داشتهایم که در مباحث مابعدالطبیعه به شکل بسیار دقیق و ظریف بحث کردهاند ولی در میان آثار اینها نشانی از طرح مباحث اجتماعی یا دغدغهای نسبت به حل مسائل روز نمیبینیم. اندیشمندان اهل عرفان هم تقریبا چنین وضعیتی داشتهاند.
در عصر ما علامه طباطبایی اولین کسی است که با تفکر فلسفی، به طرح مسائل جدید و ناظر به پرسشهای روز پرداخته و اندیشهها و تأملاتی در این زمینه داشته و منشأ جریانی جدید در فلسفه اسلامی شده که امروزه در میان شاگردان با واسطه و بیواسطه وی ادامه دارد. البته پیش از این عزیزان هم بزرگانی همانند سیدجمال الدین اسدآبادی، دغدغه اجتماعی داشتهاند اما به دلیل اینکه فعالیت اجتماعی وی بسیار گسترده بود فرصت چندانی برای ارائه اندیشههای خودش پیدا نکرد و صرفاً اندکی از این اندیشهها در آثار وی یا شاگردانش وجود دارد. بنابراین فلسفه اسلامی بیشتر دغدغه حل مسائل بنیادین هستیشناسی را داشته است.
در یونان باستان توجه زیادی به رابطه فلسفه و مسائل اجتماعی وجود داشت. از نظر فیثاغورث فلسفه، فن نیکو زیستن است و افلاطون و ارسطو هم فلسفه را به نظری و عملی تقسیم کردهاند. در جهان اسلام هم فارابی قهرمان اندیشه سیاسی است و ابن سینا هم در کنار مباحث مابعدالطبیعی و پزشکی، مباحث حکمت عملی هم مطرح میکند. خواجه نصیرالدین طوسی هم نگاه جامع داشته و حکمت را در معنای وسیعی دیده و آن را به مباحث خاص هستیشناسی محدود نکرده است. در واقع حکمای اشراقی، فلسفه را به استکمال نفس انسان تعریف میکردند که با تحصیل معارف در بعد نظری و عملی حاصل میشود. با این حال رویکرد دستگاه با آنچه امروزه برای ما مطرح است تفاوتهایی دارد. در دوران جدید یعنی در دوران خود ما، گرایش دیگری وجود دارد که به نحو تفریطی مطرح شده و گویا نه تنها فلسفه با مسائل اجتماعی ارتباط دارد بلکه کلید حل همه مسائل است و مثلاً برای هر مشکلی میگویند سراغ حکمت متعالیه برویم و آن را حل کنیم.
از فلسفه انتظار معجزه نداشته باشیم
معتقدم نه فلسفه با مسائل اجتماعی بیگانه است آنگونه که در قرون گذشته مشاهده میکنیم و نه اینکه حلال همه مشکلات است چراکه بسیاری از مسائل در اجتماع و تمدنسازی نقش دارند که یکی از آنها فلسفه است. گاهی گفته میشود اگر در غرب پیشرفت و تحولی شکل گرفته، این تمدن محصول فلسفه است و اگر ما هم قرار است پیشرفتی حاصل کنیم باید سراغ فلسفه برویم. البته موافقم که یکی از عوامل ساخت این تمدن، فلسفه است اما عوامل دیگری همانند تکنولوژی، هنر، مدیریت و ... در این زمینه دارای نقش هستند بنابراین نباید از فلسفه انتظار معجزه داشته باشیم و گمان کنیم جواب همه سؤالات را میتوانیم از فلسفه بیرون بیاوریم هرچند که فلسفه هم به عنوان یک ستون برای این خیمه اهمیت دارد و نقش آن زیربنایی است.
حال سؤال این است که آیا فلسفه اسلامی میتواند در پیشرفت و تمدنسازی نقش داشته باشد؟ قطعاً جواب مثبت است اما سؤال دیگر این است که کدام تلقی از فلسفه میتواند در تمدنسازی و تحول آفرینی نقش داشته باشد؟ طبیعتا تلقی گذشتگان از فلسفه، ارتباط چندانی با تحول و تمدنسازی ندارد چون فیلسوفان بزرگی داشتهایم که فلسفه آنها نقشی در تحولات اجتماعی نداشته است بنابراین گام اول این است که باید درک خود از فلسفه را بازسازی کنیم تا فلسفه ما منشأ تحول شود. ما نیازمند منظومه معرفتی هستیم که این منظومه، بُعد عقلانی دارد که فلسفه متکفل آن است و متکلف بُعد وحیانی آن هم قرآن و سنت است.
رابطه فلسفه و سایر حوزههای علمی
البته تمدن، تنها با علم و معرفت شکل نمیگیرد بلکه معنویت، هنر، اخلاق و مدیریت کارآمد هم باید وجود داشته باشد. در این راستا باید تلقی خودمان از فلسفه را تصحیح کنیم. معمولا در سنت چند قرن گذشته گفته شده موضوع فلسفه، وجود است در حالیکه این تنها یک شاخه از فلسفه است که گذشتگان به آن فلسفه اولی یا متافیزیک یا مابعدالطبیعه میگفتند در حالی که فلسفه شامل طبیعیات، الهیات، ریاضیات، منطق، اخلاق، سیاست، تدبیر منزل و علوم عملی میشود اما ما یک شاخه از فلسفه را جایگزین سایر شاخهها کردیم. امروزه در دنیا هم فلسفه به معنای گسترده مد نظر است و صرفاً به معنای هستیشناسی نیست بنابراین ما هم باید معنای فلسفه را بسط داده و به معنای هر نوع تفکر عقلی در باب مسائل بنیادی بشر در نظر بگیریم.
نکته دیگر این است که توجه داشتیم که باید علاوه بر فلسفه، سایر حوزههای معرفتی هم فعال شوند تا تحول در جامعه رخ دهد چون اساسا تحول در فلسفه وابسته به تحول در سایر حوزههای معرفتی است. یکی از تفاوتهای فلسفه در معنای امروزین و گذشته این است که گذشتگان، فلسفه را به عنوان امری ایستا در نظر میگرفتند اما فلسفه در معنای جدید پویا است و شاخههای جدید فلسفه دائما تولید میشوند یعنی فلسفه در حال ساخته شدن و در ارتباط با سایر حوزهها است. در اسلامیسازی علوم هم فلسفه صرفاً یکی از عناصر است و اگر بخواهیم در این زمینه موفق باشیم باید علوم مختلف را در نظر داشته باشیم هرچند که تفکر فلسفی در این زمینه نقش زیادی دارد.
اگر بزرگانی همانند علامه طباطبایی، شهید مطهری، آیتالله مصباح و دیگران، در حوزوههای دیگر معرفتی، فلسفهورزی کردند به خاطر این بود که فلسفه را به هستیشناسی محدود نکردند بلکه تلاش داشتند فلسفه اسلامی را در حوزههای مختلف بسط دهند. این سنت امروزه جریان دارد و نسلی از فلسفهورزان هم تا حد قابل قبولی به این مسئله توجه دارند چون در این صورت اثرات فلسفه در حیات اجتماعی به خوبی قابل رویت خواهد بود.