اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۰۱
بیشتر از چند دقیقه نتوانستم آن حرکتهای عجیب و خوفناک را نگاه کنم. بنابراین تصمیم گرفتم فوراً فرار کنم و به طرف نیروهای خودمان برگردم. ترس، سراسر وجودم را برداشته بود. در یک آن احساس کردم که این یک امر طبیعی نیست وگرنه چطور امکان داشت من بوته و درختچههای بیابانی را به صورت سرباز ببینم.
کم مانده بود از ترس زبانم بند بیاید. دیگر معطل نشدم و فرار کردم. بعد از طی مسافتی راه را گم کردم و آواره و ترسان در بیابان سرگردان شدم اما بالاخره توانستم به آن پنج سرباز برسم و به اتفاق آنها به موضع برگردم. وقتی به موضع آمدم به فرمانده گروهان ستوان یکم عبید عمران موسی گفتم «مواضع ایرانیها را دیدم. آنها قصد حمله دارند.»
البته میترسیدم که حقیقت را به ستوان بگویم. بنابراین پیش خودم تصمیم گرفته بودم که بگویم «ایرانیها قصد حمله دارند.» اگر شما حمله میکردید مسئولیت از من سلب میشد و اگر نمیکردید خوب طبیعی است که اتفاق مهمی نمیافتاد و میگفتم که از شناسایی موضع ایرانیها اینطور تشخیص دادم که ایرانیها قصد حمله دارند. حالا اگر حمله نکردهاند تقصیر من چیست.
ساعت سهونیم صبح بود که فرمانده گردان خبر داد «ایرانیها حمله کردهاند. شما با تمام قوا آماده دفاع باشید.» گروهان ما آماده شد. چند دقیقه نگذشته بود که یک موشک آرپیجی از چند متری خاکریز خودمان به طرف ما شلیک شد و بعد صدای اللهاکبر از هر گوشه بگوش رسید.
با صدای تکبیر، افراد ما شروع به فرار کردند و تنها من و فرمانده گروهان ماندیم. بعد از چند دقیقه فرمانده گروهان هم رفت و من تنها ماندم. فرمانده مایل نبود به دست نیروهای شما اسیر شود و میخواست تا دقایق آخر بجنگد. ولی شلیک گلوله یک پاسدار او را از پای در آورد و جنازهاش روی زمین ماند. هوا کمکم روشن میشد که چند پاسدار به طرف ما آمدند و من به اتفاق ده نفر از سربازان به اسارت آنها در آمدیم. در میان این پاسداران یک روحانی هم بود ـ با عبا و عمامه. یک کلاه آهنی هم به دست داشت. با دیدن آن روحانی سید در خط مقدم حیرتزده شده بودم. اصلاً باور نمیکردم یک عالم دینی هم در جبهه جنگ باشد.
دو سرباز شهید ایرانی پشت خاکریز ما افتاده بود. یکی از پاسدارها به ما گفت «چرا این دو سرباز را شهید کردید؟ مگر شما مسلمان نیستید؟ برای چه به جنگ ایرانیها آمدهاید؟» و ما اظهار پشیمانی و ناراحتی کردیم.
وقتی به اتفاق آن پاسدار به پشت جبهه منتقل میشدیم همان مسیر شب گذشته را در ذهنم مرور میکردم و میدیدم که من به اتفاق آن پنج سرباز درست از میان نیروهای شما رفته و برگشته بودم.
چند ساعت در پشت جبهه ماندیم و بعد با تعداد دیگری از اسرا به دزفول منتقل شدیم. در آنجا خیلی از ما پذیرایی کردند. حتی سرپرست اسرا به ما خوشامد گفت و به مناسبت عید نوروز برایمان شیرینی آورد. چند روز در اهواز بودم و بعد به تهران منتقل شدم.
حادثه دیگری که میخواهم برایتان تعریف کنم از یک ستوانیار، به نام حمود، بیسیمچی سرتیپ عبدالهادی صالح شنیدهام. او فرمانده لشکر یک و فرمانده گارد کاخ صدام حسین بود.
این حادثه بعد از آزادی بستان اتفاق افتاد. روزی که ارتش ما میخواست بستان را پس بگیرد صدام به شهر اماره آمد و فرماندهی این حمله را به سرتیپ عبدالهادی صالح که مقرش در همین شهر بود واگذار کرد.
ستوانیار حمود میگفت «روز حمله برای پس گرفتن بستان به اتفاق سرتیپ عبدالهادی به خط مقدم رفتیم تا او بتواند به خوبی حمله را هدایت کند و هر طوری که شده بستان را برای صدام پس بگیرد. وقتی حمله شروع شد ما هم جلو رفتیم. در راه که میآمدیم سرتیپ عبدالهادی میگفت: خودم آمدهام تا ایرانیها را نابود کنم و هر چقدر که بتوانم از ایرانیهای مجوس را خواهم کشت تا به آنها درس عبرتی بدهم که دیگر هوس جنگ را نداشته باشند.
ادامه دارد...