اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۰۳
چهار نفر از سربازان مجروح شما را به یگان بهداری آوردند. آنها را تحویل گرفتم. هر چهار نفر جوان بودند. سنشان بین نوزده و بیست بود. همه ریش داشتند. زخمهای سه نفرشان جزیی بود. آنها را بخیه و پانسمان کردم. سرباز دیگر استخوان پایش شکسته بود و احتیاج به مداوای بیشتری داشت. طی چند روزی که حمله نیروهای شما ادامه داشت اینها اولین اسرای مجروحی بودند که به بهداری میآوردند. تا آن موقع هیچ سرباز ایرانی را ندیده بودم و از نزدیک اینطور با آنها تماس نداشتم.
حمله در منطقه سرپل ذهاب بود. یک هفته طول کشید. فکر میکنم تاریخ شروع حمله دوم اگوست هشتادویک بود. تیپ مخصوص گارد کاخ صدام در حمله شرکت داشت. بسیاری از افراد این تیپ کشته شدند. من خودم در بهداری بودم و آمار تقریباً دقیقی از تلفات و ضایعات نیروهای خودم دارم که برایتان میگویم، در آن حمله تقریباً پانصد کشته داشتیم که هشتاد نفر آنها هویتشان مجهول ماند. نمیدانم با آنها چه کردند. حدود دو هزار نفر هم مجروح داشتیم. جراحت عده زیادی شدید بود. حتی معلول هم در میانشان دیده میشد. البته اینها فقط مربوط به روزهای اول حمله بود.
دو روز بعد از تمام شدن حمله فرمانده توپخانه لشکر که سرتیپ بود با ترکش خمپاره نیروهای شما کشته شد. او به خطوط مقدم آمده بود تا نقشه دقیقی از مواضع نیروهای شما تهیه کند و در اختیار توپخانه قرار دهد. با کشته شدن او این کار میسر نشد. وقتی جنازه سرتیپ را به بهداری آوردند اجازه ندادند هیچیک از سربازها و افسرها آن را ببیند. چند نفر از دکترها جنازه را درتابوت گذاشتند و به بغداد فرستادند. جالب این بود که جنازه سربازها و افراد را مانند چهارپایان روی همدیگر میریختند و به جبهه میبردند.
با کشته شدن سرتیپ روحیه افراد خیلی ضعیف شد، چون کل توپخانه فرماندهش از دست رفته بود و اگر ایرانیها میخواستند حملهای داشته باشند واحدهای توپخانه نمیتوانستند به خوبی از واحدهای دیگر خطوط مقدم حمایت کنند. بیشتر به این دلیل بود که روحیهها ضعیف شده بود، اما این ضعف روحیه و ترس موقعی بیشتر شد که فرمانده لشکر هفت سرتیپ نزار، بیستوچهار نفر از افسران واحدهای مختلف را به اتهام سستی در انجام وظیفه و عقبنشینی در همانجا اعدام کرد. البته یک سرباز هم در میان آنها بود.
با این اوضاع بد روحی که در همه افراد دیده میشد هیچ کاری در جبهه پیش نمیرفت. افراد مأیوس و دلزده، در سنگرهای خود استراحت میکردند طوری که جنازه یک سرباز ایرانی دو روز در کنار واحد بهداری مانده بود و هیچکس حوصله و میل دفن کردن او را نداشت. بعد از سه روز یکی از سربازها به نام احمد با چند نفر دیگر او را دفن کردند. سرباز شهید شما خیلی جوان و لاغر بود. وقتی کار پانسمان و بخیه سربازان مجروح شما تمام شد و آنها روی تخت استراحت میکردند ما هم با ترس مختصری پذیرایی از آنها میکردیم ولی یک سروان به نام حبیب که معاون فرمانده گردان بود آمد به بازدید اسرا و دستور داد دستهایشان را به تخت ببندیم و اصلاً غذا یا نوشیدنی به آنها ندهیم. دستور او را اجرا کردیم اما وقتی دکتر بهداری آمد گفت «این کارها لازم نیست. دستهای ایشان را باز کنید و چای بدهید بخورند.» این دکتر نامش... بود. او انسان بسیار مؤمن و خوبی بود و بعضی از روزها هم روزه میگرفت.
چند ساعت از آمدن سربازان اسیر شما گذشته بود که یک نفر مترجم به دیدن آنها آمد تا بازجویی کند. مترجم که خودش هم سرباز بود از آنها پرسید «نظر شما درباره جنگ چیست و تا کی میخواهید این جنگ ادامه داشته باشد؟»
یکی از سربازها گفت «حرف ما حرف تمام ملت ایران است. ما با شما خواهیم جنگید تا آخرین قطره خونمان و با هر وسیله ممکن از اسلام و میهن خود دفاع خواهیم کرد.»
سرباز مترجم چیزی نگفت ولی من دلم خنک شد و به شجاعت سربازان و رزمندگان اسلام ایمان آوردم. مطمئن بودم اگر از افراد ما اسیر شما بشوند هیچگاه چنین حرفی را نخواهند زد، زیرا نه به جنگ اعتقاد دارند و نه به رهبری صدام حسین کافر که خودش را سردار قادسیه میداند.