تصویری ماندگار از عشق و ایثار: روایت عکس رزمندگان دفاع مقدس
وقتی کنجکاوی و ذوق جوانانه محمدرضا واحدی باعث شد تا قاب استوانهای که از جیب افسر بعثی در کوی ذوالفقاری بیرون زده بود را بردارد و وارسی کند، حتی فکرش را هم نمیکرد با آن دستگاه، تصاویری به یادگار ثبت کند که لبخندهای چند رزمنده جوان تهرانی که به عشق وطن از تهران تا خوزستان رفته بودند را برای همیشه در تاریخ دفاع مقدس خاطرهاش را ماندگار کند. نمیدانست هر کدام از مردهای این عکس چه قصهها و سرنوشتی در انتظارشان خواهد بود. اما این جوانها با لباسهای خاکی هر کدام قصه متفاوتی دارند که خواندن آن خالی از لطف نیست.
یک تصویر آشنا...
عکس را آقا منوچهر از لای آلبوم در آورد و در کنار تصاویر دیگر دسته کرد و به من داد یکی یکی خاطرات عکسها را گفت، رسید به این تصویر؛ نظرم را هلی کوپتر پشت تصویر به خود جلب کرد.
سه نفر از رزمندهها که آشنا بودند اما آن جوانی که بر خلاف باقی رزمندهها زلفکان مجعدش را هنوز نتراشیده بود، نظرم را بیشتر جلب کرد. پرسیدم این آقا کیست؟ قدری مکث کرد چشمانش خیره شد به تصویر ذهنش انگار رفته بود به سالهای دور؛ اما هر چه تلاش کرد نامش یادش نیامد.
با تردید گفت: یک چیزهایی به ذهنم آمد، این بنده خدا با ما همان روزهای اول جنگ آمد خوزستان، میگفت: «بچه میدان ابوذرم، همین محله فلاح. شاید هم شهید شده باشد!»
سری تکان داد و با تأسف گفت: «یادم نیست رضاجان، نزدیک چهل سال است که گذشته. از دامادتان حاج محمدرضا بپرس! او بیشتر یادش هست.»
مرور خاطرهها
18 دی ماه 1401 در دفتر کارم، مشغول ضبط خاطره برای مستند شهیدان مایلی و برادرم آقا جواد بودیم. در عکسهایی که حاجی همراهش آورده بود، همان تصویر چهارتایی هم بود و قصه عکس را برای ما این گونه روایت کرد.
این عکس را اولین روزهای جنگ توی بندر ماهشهر ثبت کردیم. جنگ تازه شروع شده بود، اما ما حدود یک سالی بود در بسیج ویژه دوره آموزش نظامی دیده بودیم. 31 شهریور که جنگ شروع شد با 1200 نفر از بچههای بسیج به خوزستان اعزام شدیم.
همان روز رادیو عراق گزارشی تهیه کرده بود که «1200 نفر از کماندوهای خمینی وارد آبادان شدند.» همین جا حاج محمدرضا مکثی کرد و به رسم ادب و سربازی با تأکید گفت: «البته امام خمینی(ره)! رادیو عراق با این عنوان امام را خطاب کردند.»
با بچهها وارد کوی ذوالفقاری در حومه آبادان شدیم. در محوطه دیدم جنازه یک افسر بعثی روی زمین افتاده. از داخل جیبش شیء استوانهای شکلی بیرون زده بود. رفتم و از جلیقه نظامیاش استوانه را بیرون کشیدم. به نظرم آمد دوربین عکاسی باشد.
با نگاهی بر وسایل افسر بعثی، فیلمهای نگاتیوی پیدا کردم. تردیدم حالا یقین شد که دوربین عکاسی است. بچهها را «شهید امیر فرخ بلاغی، شهید جواد شاعری، منوچهر زینتی فر» صدا کردم چند تا عکس یادگاری بیاندازیم. پرسیدم: «راستی حاجی یادتان نیامد این بنده خدا اسمش چی بود؟» مکثی کرد و با تمرکز گفت: «نه!»
جوادهای این عکس شهید شدند
مصاحبه داشت تمام میشد که ناگهان گفت: «گمان میکنم مختارزاده، مختارنژاد یا مختاری بود.» بیدرنگ با همکارانم در اداره ایثارگران تماس گرفتم و خواستم تا فهرست نام همه شهدایی که چنین فامیلیهایی دارند را به همراه پرترههایشان برای بررسی بهتر در اختیارم قرار بدهند.
چند دقیقه بعد یکی از همکاران زحمت کشید و عکسها را آورد. تصویر جواد مختاری البته با موهای کوتاه، تا روی صفحه، چهرهاش نمایش داده شد، حاجی گفت: «آره خودش هست!» صاحب عکس جواد دیگری بود از محله فلاح، آبان ماه سال 1360 به شهادت رسیده بود.
با پدر شهید تماس گرفتم و خواستم تا به دیدنشان بروم. وارد کوچه شهید جواد مختاری شدم. چند دقیقه بعد در طبقه دوم ساختمان محضر پدر و مادر شهید را درک کردم. مادر با آن چادر گلدار قدیمی مهربان و نورانی با لهجهای اراکی صحبت میکرد و خاطره میگفت.
چادر را روی صورتش پوشانده بود کیپ تا کیپ، نمکی و مهربان درست چهرهای اصالتمندانه از مادرهای ایرانی که نور و صفا و عشق و محبت و حیا در اطوار و رفتارشان نقش بسته بود. حاج آقا میوه تعارف کرد. همه قصه را گفتم. مادر اشک نشسته بود در چشمهایش، هر لحظه مصاحبت نور بود و صفا و محبت.
کفِ تهران! با داعش میجنگیدیم
آقای مختاری گفت: پسرم مدتی بود که در سپاه محافظ شخصیتهای سیاسی شده بود. اینجا در محل خودمان یک خانه تیمی از منافقین شناسایی کرد و قصد داشت مدارک خانه و اطلاعاتش را در اختیار بچههای سپاه قرار دهد. در مسیر سر چهارراه لشکر، همین جایی که ساختمان اداره پست هست، به طرز ناجوانمردانهای جوادمان را به شهادت رساندند.
پدر اینها را روایت میکرد و من که دیگر تاب شنیدن نداشتم، یادم آمد آن جمله معروف را که با داعش چهار دهه پیش در تهران میجنگیدیم، آن موقع که هنوز داعش ظهور نکرده بود!
حاج خانم همین طور که چادر جلوی صورتش بود، گفت: «قربان معرفتت که آمدی مادر! هر که یادی از جواد من کند من دوستش دارم!»
مادر از روز آخری که جوادش به جبهه رفت برایم گفت. قصه این بود، روز آخری که جواد عازم بود، گفت: «مامان خوابم یادت نره! من شهید میشم، وقتی شهید شدم برای من گریه نکنی!» گفتم: «مگه میشه آدم بچهش بره شهید شه اما گریه نکنه؟»
گفتم: «پس حالا که میری از خدا برایم صبر بخواه! حاج آقا هم شاهده خدا انقدر به من صبر داد. گریه نکردم اما الان دیگه طاقت ندارم.»
پدر رفت تا آلبوم عکسها را بیاورد. بین عکسها همان عکس چهارتایی هم بود. همان که کنجکاوی و ذوق حاج محمدرضای قصه ما باعث شده بود تا آن موهای تراشیده در میدان نبرد تا آن لبخندها مومنانه در روزگاری که بوی باروت بوی اغلب فلات ایران بود، برای همیشه در تاریخ ثبت شود و دل این پدر و مادر با هر بار نگاه به چهره جوان برومندشان شاد شود، تا پای من به عنوان یک جوان دهه شصتی به خانه آنها و به قصه این عکس باز شود تا روایت آن داستان را یاد آن رزمندههای خمینی(ره) با دوربین جوانهای نسل چهارمی «محمد مظلوم و مهدی جعفرزاده» و با قلم این سرباز کوچک رسانه اینجا در گوشه ای از تاریخ شفاهی کشورمان نوشته و ثبت شود.
گلی گم کردهام میبویم او را
عکس کاغذی در خانه بود، اما مادر گفت: «پسرم آن گوشی را بیاور ببینم» تصویر را روی صفحه موبایل بزرگ کردم. مادر شهید جواد مختاری قربان صدقه جوادش رفت. نامها را یکی یکی پرسید. گفت خدا شهیدتان را با علی اکبر محشور کند.
مادر عکس حاج محمدرضا را دید. گفت: «این آقا دامادتان هست؟» دست کشید روی صفحه گوشی. عکس پسرهای در عکس را بوسید و گفت: «این بچهها پیش جواد من بودند. برای اسلام رفتند جنگیدند.»
اشک میریخت و دستهای نحیف مادرانهاش را میکشید روی صورت پسرهایش که در مهر 1359 لبخندشان با دوربینی در هتل کاروانسرا و فرودگاه ماهشهر ثبت شده بود، و من یاد آن قطعه موسیقی افتادم که میخواند «گلی گم کرده ام میبویم او را، به هر گل میرسم میجویم او را.»