۱۵ دی ۱۴۰۳ - ۱۶:۱۰
کد خبر: ۷۷۲۳۸۲

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۳۱

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۳۱
کتاب «اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی» نوشته مرتضی سرهنگی را می‌خوانیم. این کتاب، نخستین بار در سال ۱۳۶۳ توسط انتشارات سروش منتشر شد.

من هم در سنگر ماندم تا شاید نیروهای شما بیایند و اسیر شویم. تقریباً یک ساعت گذشت و سرباز حسن محمد از خواب بیدار شد.

ما بالاخره عقب نشستیم و همراه آخرین افراد فراری از خطوط مقدم خودمان به پشت جبهه آمدیم.

آن شب ستوانیار مطلک را دیدم. بدون پوتین فرار می‌کرد. به افراد گفته بود «به سرهنگ عادل گفتم فرار کنیم ولی او موافقت نکرد و در مقر خودش ماند. می‌خواهد اسیر شود.»

روز بعد، فرمانده اصلیِ تیپ از مرخصی آمد و افراد را جمع کرد تا آنچه از این شکست می‌دانند تعریف کنند. اولین نفر همین ستوانیار مطلک بود که بلند شد و گفت «علت اصلی شکست ما سرهنگ عادل بود که خودش را اسیر ایرانیها کرد.» البته از سرهنگ به عنوان خائن یاد شد و کلیه حقوق و مزایای او را قطع کردند.

بعد از حمله دارخوین در قریه‌ای به نام مارد مستقر شدیم. مدتها در این منطقه ماندیم تا این که نیروهای شما حمله بزرگی را برای شکستن محاصره آبادان شروع کردند.

شب عملیات، مریض بودم. کلیه‌هایم درد می‌کرد و دکتر اجازه مرخصی نمی‌داد. زیرا به درستی حدس می‌زد شب همان روز نیروهای شما حمله‌ای داشته باشند. مقداری دارو گرفتم و به سنگر رفتم. ساعت 8 شب نگهبانی آمد و ابلاغ کرد «تو امشب نگهبان هستی.» به او گفتم «من مریضم و نمی‌توانم.» اما او قبول نکرد و من با آن حال بد رفتم سر پست. ساعت 9 شب بود که یک کامیون پر از کیسه شن آمد. دستور دادند در همان جا برای دیدبان سنگر بزرگی درست کنیم. آنها حتی مرا که نگهبان و مریض بودم به کار گماردند. ساختن سنگر تا ساعت 12 طول کشید. ناگهان متوجه شدم نیروهای شما حمله کرده‌اند. افراد با ترس فریاد کردند «حمله شده» و هر کدام به طرفی فرار کردند. من داخل سنگر شدم و به دو نفر از دوستانم به نام خضیر و عبود گفتم ‌«بهتر است فرار نکنیم و اسیر شویم.» سرباز خضیر نپذیرفت و فرار کرد ولی من و عبود ماندیم.

ساعت تقریباً دو نیمه‌شب بود که نیروهای شما به موضع ما آمدند. آنها با فریاد الله‌اکبر به این طرف و آن طرف می‌رفتند. ما آنها را می‌دیدیم ولی آنها ما را نمی‌دیدند.

از سنگر بیرون نرفتیم و ماندیم تا صبح. وقتی هوا روشن شد به عبود گفتم «برویم بیرون.» ولی او ترسید و نیامد. من آمدم بیرون، فریاد زدم «الله‌اکبر... دخیل خمینی... دخیل امام حسین.» چند نفر از نیروهای شما به طرفم آمدند. از من پرسیدند «کس دیگری هست؟» گفتم «بله» و عبود را از سنگر بیرون آوردم. با یک کامیون به پشت جبهه منتقل شدیم. در راه که می‌آمدیم به حرفهای پدرم فکر می‌کردم. او خیلی مایل بود که من اسیر نیروهای شما بشوم و سفارش کرده بود «حتماً خودت را تسلیم نیروهای ایرانی کن تا خیال ما در این جا راحت شود.»

عبود از من عصبانی بود و می‌گفت «تو باعث شدی ما اسیر شویم. همه دوستانمان فرار کردند.» وقتی به آبادان رسیدیم هزاران نفر از نیروهای ما اسیر شده و بسیاری از دوستانمان نیز در میان آنها بودند.

بعد از مدتها به تهران منتقل شدیم و بعد که اسرای عملیات دیگر را آوردند چند نفر از همشهریها و هم‌محله‌ایهای خودمان را دیدم. آنها گفتند «وقتی تو اسیر نیروهای ایرانی شدی پدرت چهار گوسفند قربانی کرد.»

ادامه دارد...

ارسال نظرات