۰۹ دی ۱۴۰۴ - ۲۰:۲۹
کد خبر: ۸۰۲۱۲۰
انتشار برای نخستین‌بار؛ خاطرات آیت‌الله سید علی شفیعی از دوران مبارزه

از «طلبه‌‌ی ساواکی» تا «چهارشنبه سیاه»

از «طلبه‌‌ی ساواکی» تا «چهارشنبه سیاه»
آیت‌الله سید علی شفیعی، تحصیلات حوزوی خود را در اهواز آغاز کرد، اما در سال ۱۳۳۹ شمسی، به دلیل ملاحظات مذهبی درباره حوزه قم، مصمم به هجرت به نجف اشرف شد. وی در نجف نزد اساتیدی، چون آیت‌الله شهید مدنی و آیت‌الله خویی تحصیلات عالیه را پی گرفت و آیت‌الله حکیم را الگوی زندگی خود قرار داد. شفیعی در خاطرات خود به مسائل مهمی، چون واقعه ۱۵ خرداد اشاره می‌کند.

این خاطره برگرفته از گنجینه‌ی تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی است که به ثبت خاطرات و تجربیات یکی از چهره‌های برجسته‌ی انقلاب در استان خوزستان می‌پردازد. مصاحبه‌ی پیش رو با آیت‌الله سید علی شفیعی، پنجره‌ای به حیات یک عالم و مبارز منطقه‌ای می‌گشاید و سیر زندگی او را از حجره‌های علمی خوزستان و نجف تا ایفای نقشی کلیدی در نهضت اسلامی به تصویر می‌کشد.

سید علی شفیعی، از سادات موسوی گوشه و فرزند عالم فقید، مرحوم سید محمدرضا، در سال ۱۳۱۹ شمسی دیده به جهان گشود. پدر ایشان از علمای برجسته و محبوب اهواز بود که به زهد و فضل شهرت داشت و در طول عمر پنجاه و هفت ساله‌ی خود، پنجاه و هفت کتاب تألیف نمود؛ این میراث غنی خانوادگی، زمینه‌ساز تربیت دینی و علمی وی گردید. پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی در اهواز و فراگیری مقدمات علوم حوزوی نزد پدر و دیگر اساتید برجسته‌ی استان، نقطه‌ی عطف زندگی علمی ایشان در سال ۱۳۳۹ شمسی رقم خورد. این هجرت به حوزه‌ی علمیه‌ی نجف اشرف، که با موانعی از سوی پدر رو‌به‌رو شد، با همت و رویکردی عالمانه از سوی سید علی جوان به سرانجام رسید؛ چنانکه با استفتاء از مراجع عظام وقت و استناد به فتاوای ایشان، راه خود را برای آغاز دوره‌ای نوین در حیات علمی و سیاسی‌اش گشود.

محتوای این مصاحبه، سه محور اصلی را در بر می‌گیرد که هر یک به تنهایی گویای بخشی مهم از تاریخ معاصر در استان خوزستان است. نخست، سیر علمی و تحصیلی ایشان است که مسیری سنتی، اما استوار را از اهواز تا نجف به نمایش می‌گذارد. تحصیل در محضر بزرگانی، چون آیت‌الله بهبهانی در اهواز و سپس تلمذ نزد اساتید برجسته‌ای، چون آیت‌الله خویی در نجف، نشان‌دهنده‌ی عمق تربیت حوزوی اوست. همزمان، ایشان آیت‌الله حکیم را به عنوان اسوه و الگوی معنوی و اخلاقی خود برگزید؛ انتخابی که نه در قالب شاگردی رسمی، بلکه به مثابه یک راهبری روحانی، مسیر سلوک شخصی و علمی او را شکل داد. دوم، روایت دست‌اول از فضای سیاسی-اجتماعی حوزه‌ی نجف است. ایشان با صراحت از جوّ «ایستایی» و عمدتاً غیرسیاسی حاکم بر حوزه در آن دوران سخن می‌گوید. این شهادت تاریخی، تصویری روشن از چالش‌هایی ارائه می‌دهد که امام خمینی (ره) در بدو ورود به نجف و در سال‌های نخستین نهضت خود با آن مواجه بود و اهمیت تلاش ایشان برای دمیدن روحیه‌ی مبارزه در آن فضا را دوچندان می‌کند. سوم، نقش‌آفرینی به عنوان یک چهره‌ی محوری انقلاب در خوزستان است. خاطرات ایشان از فعالیت‌های مخفیانه، به ویژه جلسات تفسیر قرآن که به پایگاهی برای جوانان مبارز تبدیل شده بود، و همچنین حضور در وقایع تعیین‌کننده‌ای، چون محاصره‌ی عباسیه -که در اعتراض به دستور رژیم مبنی بر لزوم کسب مجوز برای مجالس مذهبی شکل گرفت- و «چهارشنبه سیاه» اهواز، روایتی ارزشمند و بومی از مبارزات سراسری ملت ایران به دست می‌دهد.

آنچه در ادامه می‌آید، متن کامل این مصاحبه‌ی ارزشمند است که در تاریخ ۲۷ آبان ماه ۱۳۷۵ ضبط گردیده و ابعاد گوناگون حیات علمی، سیاسی و اجتماعی این عالم مجاهد را به تفصیل بیان می‌کند.

 

مصاحبه با حجت الاسلام و المسلمین سید علی شفیعی در تاریخ ۲۷ آبان ماه ۱۳۷۵ در خدمت استاد بزرگوار جناب آقای شفیعی هستیم ضمن تشکر از این که وقتتان را در اختیار ما گذاشته‌اید خواهش می‌کنم ضمن اینکه خودتان را معرفی می‌کنید به طور کلی جریان زندگی و بیوگرافی خودتان را برای ما بفرمایید؟

بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین و صل الله عل خیر خلقه محمد و آله الطاهرین.

این جانب سیدعلی شفیعی از سادات موسوی خوزستان، نسب خود من به سی واسطه به حضرت موسی بن جعفر (ع) می‌رسد من از ساداتی هستم که عمدتاً در دزفول ساکن هستند معروف هستند به «سادات گوشه» که بیشتر سادات دزفول از این سادات هستند و شاخه‌هایی در نجف و تهران و شوشتر و بعضی شهر‌های دیگر ایران و غیر ایران دارند؛ و علت این که این سادات را گوشه می‌گویند:، چون جد اعلای ما به نام سیدولی الدین در کنار سلسله جبال زاگرس در اطراف ازنا در منطقه‌ای که به گوشه معروف است مدفون شده و او از نجف آمده و در آنجا از دنیا رفته دیگر سادات نسل ایشان را سادات گوشه می‌گویند خود او و مقبره‌ای که الان در آنجا دارد خیلی مورد توجه عشایر کوچ نشین و غیر کوچ نشین است که اعتقاد بسیار غریبی به او دارند.

پدر من مرحوم سیدمحمدرضا از علمای همین شهر اهواز بود که از دزفول به اهواز کوچ کرده بود و در سال ۱۳۶۴ قمری به امامت مسجدی که الان بنده در آنجا نماز می‌خوانم منصوب شدند و در سال ۱۳۸۴ شب نوزده شعبان در اهواز و در همین منزل از دنیا رفتند و در یک استقبال و تجلیل بسیار غریب کم سابقه‌ای از جنازه ایشان در کنار مقبره علی بن مهزیار اهوازی مدفون شدند پدر من در اهواز مدرس بود امام جماعت بود مبلغ بود سخنرانی ها، خطابه ها، منبر‌های زیادی داشت که هنوز در اذهان مردم هست و لهذا با توجه به این که از حقوق شرعی استفاده نمی‌کرد و با کمال زهد می‌گذراند محبوبیت بسیار عجیبی در اهواز داشت و هنوز هم ایشان پنجاه و هفت سال عمر داشتند و پنجاه و هفت تا کتاب تألیف کردند که برخی از آنها چاپ شده و بیشترشان ناتمام مانده چاپ نشده.

سید محمدرضا فرزند سید محمدعلی است سیدمحمدعلی یک روحانی بزرگوار و نماز شب‌خوان بوده البته از این سیدمحمدعلی به بالا اغلب در رشته کشاورزی اشتغال داشتند با حفظ روحانیت و لباس روحانیت تا آنجا که الان در حافظه‌ام هست بنده سیدعلی فرزند سیدمحمدرضا، فرزند سیدمحمدعلی، فرزند سیدحسین، فرزند سیدمحمد، فرزند سیدمحمدرضا، فرزند سیداسماعیل، فرزند سیدفرج الله، تا آنجا که الان این در حافظه‌ام هست.

پدر من ازدواج کرد با دختر عموی خود و حاصل آن ازدواج چهار پسر و سه تا دختر است پسر‌ها اولشان من هستم دوم سیدمهدی است که ایشان کاسب است در خود همین اهواز سوم سیدمحمود که امام جماعت است و از حکام شرع دادگستری است چهارم سیدهبة الله که کارمند شرکت نفت است سه تا خواهرمان هم خواهر بزرگمان که تا آخر عمر ازدواج نکرد دو سال پیش از دنیا رفت در همین اهواز خواهر دوممان ساکن قم است و شوهرش دکتر داروساز است در قم و خواهر سوممان هم در همین اهواز است که با شوهر و بچه هایش زندگی می‌کند.

خود من در شب هفتم ماه رجب سال ۱۳۵۹ قمری برابر شب بیست و یکم مرداد ۱۳۱۹ شمسی متولد شدم البته پدر و مادرم در اهواز بودند لیکن ولادت من به خاطر فرار از گرمای هوا در دزفول انجام شده که مجدداً بعد از زایمان به اهواز برگشتند پدر من زیاد اهتمام به من داشت استعداد هم به حمدالله بالا بود اولاً از چهار و پنج سالگی مرا با خودش همه جا می‌برد بلاخص مسجد و مجلس‌ها جلسات معلم قرآن برایمان گرفتند بعد به مدرسه رفتم شش کلاس ابتدایی نظام قدیم را طی کردم در فواصل تحصیلات ماه‌های تعطیلی به مدارس ما را می‌فرستاد یک روز بیکاری ما به چشم ندیدیم ایام تحصیل سر کلاس ایام تعطیل سر کلاس. تا شش سال ابتدایی مان تمام شد، چون آن روز اوضاع دبیرستان‌ها بسیار بد بود پدر من هم تعصب مذهبی بسیار زیادی داشت نه جایز می‌دانست و نه اجازه می‌دادکه ما دبیرستان برویم.

این بود که در سال ۱۳۳۱ با بیرون آمدن از دوره ابتدایی ما مشغول تحصیل علوم حوزوی شدیم اساتیدی که من در اهواز داشتم از سال ۳۱ تا ۳۹ در ادبیات و حدیث و تفسیر و این چیز‌ها خود پدرم بوده که ادبیات زبان عرب را تا حد تخصص از ایشان فرا گرفتیم. آقای حاج سیداسماعیل مرعشی هست که الان ساکن تهران هستند که شرح لمعه و معالم و علوم بلاغت را خدمت ایشان خواندیم و مرحوم سیدمحمدحسین فقیه بود که بخشی از مقدمات و ادبیات را از ایشان فرا گرفتیم مرحوم سید محمدکاظم آل طیب بود که دو ماه پیش از دنیا رفت خدمت ایشان قوانین خواندیم و عمده اساتیدمان در اهواز مرحوم آیت الله العظمی آقای سیدعلی بهبهانی بود که ایشان همه چیز درس می‌گفت مقدمات می‌گفت، ادبیات می‌گفت، سطح متوسط می‌گفت، سطح عالی می‌گفت، تا آخر که خارج هم می‌گفت در دورانی که مشغول به سطح بودند من بخشی از شرح لمعه را بخشی از شرح تجرید علامه را، قسمتی از جلد اول کفایه را، یک قسمت حتی از معالم و حتی قسمتی از حاشیه ملاعبدالله را خدمت ایشان خصوصی خواندیم. ایشان در تدریس تکبر نداشتند. سال ۱۳۳۹ من به نجف مشرف شدم.

 

علت نجف رفتن چه بود؟ علت این که به نجف اشرف مشرف شدید؟

سال ۱۳۳۹ هجری شمسی.

 

نه علت این که به نجف رفتید چه بود؟

حالا عرض می‌کنم در آن زمان یک بینش خیلی مثبتی مقدسین و متدینین به قم نداشتند می‌گفتند، چون قم کنار تهران است معنویت طلبه‌ها به خاط مجاورت با تهران زیر سؤال می‌رود حتی آن زمان، چون مد نبود که طلبه‌ها ساعت روی مچشان باشد یا موی سرشان یک خورده بلند باشد در جو خوزستان اینها ناخوشایند بود پدر من تأمل داشت از این که مرا به قم بفرستد. امروز و فردا می‌کرد ما هم که بالاخره فضول بودیم و استعداد داشتیم وقتی که از رفتن به قم مأیوس شدم بی خبر از ایشان با روبنه نجف رفتن را بستم من سه تا استفتاء کردم یکی از مرحوم آیت الله العظمی بروجردی یکی از مرحوم آیت الله العظمی حکیم و یکی از مرحوم آیت الله العظمی خویی که من طلبه‌ای هستم با استعداد و پدر من با هجرت من به حوزه مخالفت می‌کند و در اهواز دیگر نمی‌توانم ادامه تحصیل بدهم و پدر من می‌فرمایند که پول ندارم تو را به حوزه بفرستم و برخی از دوستان تقَّبل هزینه من را تا مدتی کرده‌اند گاهی هم پدر من می‌فرمایند که در مسافرت‌های من کسی باید باشد که در مسجد نماز بخواند و کسی نیست آیا من می‌توانم بی خبر یعنی بی اجازه ایشان هجرت کنم؟

مرحوم آیت الله بروجردی جواب نوشتند که این جانب نمی‌توانم به شما اجازه بدهم که بدون اجازه پدرتان به حوزه بروید و نمی‌توانم هم ایشان را مجبور کنم که به شما اجازه بدهند اگر یک طوری نظر ایشان را جلب کنید بد نیست ان شاءالله موفق باشید مرحوم آیت الله العظمی حکیم جواب نوشتند که مخالفت پدرتان اگر بازگشت به مصالح و مسائل خودش دارد، اطاعتش واجب نیست اگر برگشتش به شفقت و رأفت بر تو است اطاعتش واجب است که من وقتی ملاحظه می‌کردم دیدم که خوب گاهی می‌گویند در غیاب من کسی جای من نیست این مربوط به خودشان است گاهی هم می‌گویند پول نیست این هم باز مربوط به خودشان است مرحوم آیت الله خویی نوشتند در فرض این مسئله‌ای که شما نوشتید بر پدر شما لازم است

که شما را به یکی از دو حوزه علمیه مهاجرت بدهند ما هم با رسیدن این نامه‌ها مخصوصاً اهمیتی که نامة آیت الله حکیم داشت، چون من خودم مقلد آیت الله بروجردی بودم و ایشان که اجازه ندادند فتوای آیت الله حکیم برای من خیلی خوب شد سند شد این بود که نزدیک خرمشهر و آبادان که بودیم دوستان آمدند و وسائل ما را برای هجرت به آنجا فراهم کردند.

گفتیم حالا که مثلاً می‌گویند قم طلبه‌ها چه می‌شوند و چه می‌شوند دیگر با نجف رفتن این مسئله هم منتفی است در یک سفری که پدر من به مشهد مشرف شده بود یک ماه ما در غیاب ایشان کارهایم را انجام دادم وقتی ایشان برگشتند من برنامه را خدمت ایشان گفتم که من این کار‌ها را کردم و دارم می‌روم به نجف ایشان فرمودند بیا قم برو گفتم دیگر گذشته دیگر کار‌ها را برای نجف انجام دادم ایشان هم چیزی نگفتند دیگر.

من هم رفتم به آبادان و یک ده روزی در آبادان بودم تا به وسیله افراد قاچاقچی که طلبه‌ها را و زوّار را قاچاقی عبور می‌دادند ما را عبور دادند رفتم بصره و از بصره رفتم نجف این را هم بگویم چهار سفر من با پدرم به زیارت نجف و کربلا رفته بودم وقتی که کوچک بودم با گذرنامه ایشان لذا در آنجا که علما به دیدن پدر من می‌آمدند و ایشان به بازدید می‌رفت در مدارس علمی رفت و شد می‌کردیم در حوزه‌های علمی من با جو آنجا یک مقدار آشنایی داشتم دوستان پدرم را دیگر در آنجا می‌شناختم این خیلی تقویت کرد مرا که من بروم به نجف.

لهذا وقتی هم وارد نجف شدم در مدرسه مرحوم آیت الله بروجردی رفتم و با افرادی از طلاب خوزستانی که به پدرم ارادت داشتند دیدار کردم و بر آنها هم وارد شدم و آنها هم برای من اقدام کردند شهریه برای من رو به راه کردند از آقایان مراجع و در همان مدرسه آیت الله بروجردی برای من حجره گرفتند این نکته را من خیلی علاقه‌مند هستم که بگویم: من قبل از آن که حرکت کنم به نجف برای خداحافظی پیش یکی از آقایان علمای این شهر رفتم که خدایش رحمت کند گفتم توصیه‌ای، رهنمودی، سفارشی چیزی ندارید شما؟ ایشان گفت که طلبه پیر می‌خواهد، رهبر می‌خواهد مرشد لازم دارد، اما نه آنچنان که درویش‌ها و صوفی‌ها می‌گویند شما که نجف می‌روی یکی از مراجع را، از شخصیت‌ها را پیدا کن و او را اسوه و الگوی خودت قرار بده و اگر عملت را قالب کنی با اعمال یک مرجع تقلید به تعبیر خودش می‌گفت اگر در لاله زار تهران باشی من قول می‌دهم مجتهد بشوی این حرف خیلی مرا گرفت من وقتی وارد نجف شدم و اتاق گرفتم روی همان سفارش دو تا تفعل به قرآن زدم یکی این که بروم این مرشد و اسوه و الگو را آیت‌الله حکیم قرار بدهم این آیه آمد از قرآن «وَ الذین آمنوا و عَملو الصالحات لَنُکَفّرن عنهم سیئاتهم وَ لَنجرینهم اَحسَنَ الذی کانوا یعملون» دیگر آیه بهتر از این نمی‌شود تفعل دیگر کردم مراجعه به غیر ایشان بدون تعیین به کسی غیر از ایشان این آیه آمد «إن یَتَّبعُونَ إلاَّ الظَّنَّ وَ إن هُمْ إلاَّ یَخرُصُونَ» دیگر قضیه پیش من قطعی شد رفتم سر نماز مرحوم آیت الله حکیم با او نماز خواندم بعد پیاده ایشان راه می‌افتاد آن وقت‌ها برای رفتن به منزلشان من همراهش راه افتادم استفتائی را که از او کرده بودم به یادش آوردم.

یک مقدار یادش آمد، گفتم حاج آقا این من هستم که استفتاء از شما کردم و به استناد فتوای شما آمدم، اما یکی از علمای اهواز به من گفته که برو یکی از بزرگان را سمبل زندگی خودت قرار بده و من شما را انتخاب کرده‌ام، زیرا شما مرجع هستید و بهترین مربی برای طلبه مرجع است ایشان در آمد و گفت که سیدنا مرجع خودش مربی لازم دارد من را خیلی این حرف منقلب کرد، این تواضع و شکسته نفسی عجیب این مرد بزرگ دیگر رفتم خدمتشان منزل و لطف کرد دستور داد برای من چای آوردند و احوال خوزستان را پرسید و اوضاع کتاب (مستمسک العروة) خودشان را سؤال کرد بعداً فرمود سیدنا من دو توصیه به تو می‌کنم اگر می‌خواهی موفق باشی یکی آن که فقط برای خدا درس بخوان، برای جاه، برای مال برای پست و مقام درس نخوان. از خدا بگیر و برای دین خدا خرج کن از خدا بگیر و برای خدا صرف کن، داد و ستد تو، داد و ستد خدایی باشد هدف دیگر نداشته باش! وصیت دوم من این است که شب وقتی می‌خواهی بخوابی دو رکعت نماز بخوان و بخواب.

عرض کردم خدمتشان اگر نماز شب بخوانیم چطور؟ یک تأملی کرد فرمود شما جوان هستید باید بنشینی تا دیر وقت مطالعه کنی بعداً بلند شوی برای نماز شب، مشکل است، اما این دو رکعت نماز مشکلی ندارد بخوان و بخواب و من وقتی که به دستور ایشان عمل می‌کردم موفقیت‌هایی را می‌دیدم و می‌دیدم نه تنها در اثر خواندن آن دو رکعت نماز بلکه در اثر خواندن آن دو رکعت نماز را مستنداً به آن گفته آیت الله حکیم یعنی نفس ایشان را در عمل خودم و در نتیجه گیری هایم می‌دیدم به هر حال من شروع کردم به سطوح عالیه رسائل را، کفایه را، مکاسب را، منظومه را، منظومه سبزواری را آنجا خدمت آقایان شروع کردم استاتید من در این سه سال اول یکی مرحوم آیت‌الله شهید سیداسدالله مدنی هست که با ایشان من خیلی مرتبط بودم و خیلی در من اثر می‌گذاشت ایشان، آن اخلاق و آن تقوا و آن خصال نفسانی ایشان یکی آیت الله ملکوتی که الان هم هست قبلاً امام جمعه تبریز بودند و الان در قم هستند یکی آیت الله مُرّج که الان شرح چند جلدی بر کفایه هم نوشته‌اند عمده این سه نفر بودند اساتید دیگری هم بود که تلمذ من خدمت آنها یک مقداری کم بود، اما آنچه که تداوم پیدا کرد یکی مرحوم آیت الله مدنی بود، که هم مکاسب خدمتشان داشتیم، هم بخشی از کفایه را خدمتشان داشتیم هم تفسیر.این هم یادم رفت عرض کنم یکی دیگر مرحوم آیت الله شیخ کاظم تبریزی بود که پارسال در قم از دنیا رفت که مرد بسیار محقق و مدّققی بود جلد اول کفایه از عمدتاً خدمتایشان خواندیم جلد دوم را خدمت آقای ملکوتی، مکاسب را هم بیشتر خدمت آیت الله مروّج و آقای مدنی منظومه سبزواری هم خدمت آقای ملکوتی اینها که انجام گرفت رفتم درس مرحوم آیت الله خویی سه چهار سال هم خارج فقه و اصول آیت الله خویی رفتم که آنها را هم هر چه رفتم خدمت ایشان از فقه و اصول خارج نوشته‌ام، مرتب و مدون و گاهی که ایشان درسشان تعطیل می‌شد می‌رفتم درس مرحوم آیت الله میرزاباقر زنجانی که از اکابر تلامذه مرحوم علامه نائینی بود مرد منزوی و محققی بود یک قسمتی از خارج اصول را نه فقه را، اصول را خدمت ایشان رفتم در اوقاتی که من به اهواز می‌آمدم دیدم مرحوم آیت الله العظمی بهبهانی همچنان سطح می‌گویند من از ایشان خواستم خارج بگویند ایشان یک خارج اصول شروع کردند که من تقریباً یک دورة آن را نوشته‌ام فکر می‌کنم در مدت شش سال البته به صورت متفرقه، متفرقه در سفر‌های من، یک کمی هم از فقه ایشان رفتم.

بعد از آیت‌الله مروج که اشاره کردم که به ایران آمدند در سال ۱۳۵۰ حدود ۵ سال هم درس خارج ایشان رفتم، در فقه و در اصول یعنی مجموع درس‌های خارجی که من خوانده‌ام ده سال می‌شود طبق حسابی که کرده‌ام در سال ۱۳۵۴ من یک اختلاف نظر‌هایی با آیت الله مروج پیدا می‌کردم ایشان استدلال‌هایی می‌کرد من هم استدلال‌هایی می‌کردم بحث‌هایی با هم داشتیم درس آیت الله بهبهانی را هم که عرض کردم می‌رفتم من با احساس.

دو نکته یکی این که آیت الله مروج مریض شدند و عمل‌های جراحی داشتند و آیت الله بهبهانی هم بنا شد سالی چند ماه به اصفهان بروند درس‌هایشان مختل شد و یکی در اثر آن مناقشه‌ها و بحث‌های فکری و نظری که با ایشان پیدا کردم من احساس کردم که بقیه راه را می‌توانم خودم ادامه بدهم دیگر ضرورتی به التزام به استاد نیست این بود که درس‌ها را ترک کردم البته در اواخر سال ۱۳۴۳ که پدرم فوت کرد تا۱۳۴۷ این سه چهار سال که گاهی نجف بودم گاهی اهواز و از سال ۴۷ که دیگر مستمراً در اهواز هستم مرتب تدریس کرده‌ام.

من گاهی پنج درس در روز می‌گفتم و همه کتب درسی را هم تدریس کرده‌ام از جامع المقدمات بگیرید تا کفایه و مکاسب و رسائل و ما بینهما را همه را من تدریس کرده‌ام در اهواز و از سال ۱۴۰۹ قمری که الان هفده است نه، زودتر از ۱۴۰۹ از سال ۱۴۰۵ یعنی الان دوازده سال است، دوازده سال است که خودم تدریس خارج دارم هم فقه، هم اصول گاهی فقه و گاهی اصول و فقه خارجم را هم براساس فروع و مسائل تحریر الوسیله حضرت امام (رضوان الله تعالی علیه) قرار داده‌ام، چون من در سال ۱۳۶۲ وارد دادگستری شدم تا دو هفته پیش، پیش از این تاریخی که الان در خدمتتان هستیم چهارده سال در دادگستری بودم دو سال به عنوان حاکم شرع، دوازده سال به عنوان رئیس کل دادگستری استان به تناسب شغلم یک درس خارج حدود و دیات و قصاص و تعزیرات شروع کردم به صورت خارج این تمام شد یک اجتهاد و تقلید گفتم این تمام شد و یک امر به معروف و نهی از منکر گفتم این تمام شد یک دوره ولایت فقیه گفتم این تمام شد الان بیع و مکاسب می‌گویم براساس فروع تحریر الوسیله و صبح هاست درسمان در همین اتاق که حدود بیست و پنج الی سی نفر در این درس شرکت می‌کنند و اغلب هم می‌نویسند و ضبط هم می‌شود درسم.

می‌بخشید هم مباحثه هایتان در نجف چه کسانی بودند؟

مباحثه‌های من در نجف در دوره سطح یک شیخی بود به نام شیخ ابوطالب اسلامی که الان هم گه گاه می‌بینم او را پدرش از علمای آبادان بود شیخ عبدالستار، خودش در نجف بود در مدرسه بزرگ مرحوم آخوند خراسانی، با ایشان مباحثه می‌کردم یک سیدمحمدجواد جزایری بود که الان در تهران است، و از انقلاب جُد است یک مقدار هم با ایشان مباحثه داشتم و در خارج هم یک مقدار با آیت الله قدیری، که الان در قم تشریف دارند و در حوزه استفتاء مرحوم امام راحل بودند و الان مقام معظم رهبری، هم مباحثه من در خارج آقای قدیری است.

 

از چه سالی با حضرت امام آشنا شدید شما؟

حالا عرض می‌کنم با حضرت امام من یک کمی برگردم به جلو، طلابی که از قم می‌آمدند در زمان حیات آقای بروجردی اسم می‌بردند از یک بزرگواری به نام حاج آقا روح الله خمینی، که چنین هستند چنان هستند از مقام علمی و از مقام چیز که حتی یادم هست که بعضی‌ها می‌گفتند که ایشان در فلسفه از علامه طباطبایی مهمتر است ما اسم مبارک امام را کم و بیش از آقایان منبری که از قم می‌آمدند می‌شنیدیم بعداً که آیت الله العظمی بروجردی فوت کردند و کم کم مسئله انجمن‌های ایالتی و ولایتی شاه شروع شد آن لایحه‌های ششگانه شاه شروع شد و علما شروع کردند به اعلامیه دادن علیه برنامه‌های شاه از جمله اعلامیه‌های حضرت امام بود که ما دیگر بیشتر با اطلاعیه‌های ایشان آشنا شدیم. اما دیدار حضوری نبود تا ایشان تبعید شدند به ترکیه و از ترکیه برگشتند به نجف هر چند در قت ورودشان به نجف اتفاقاً من در اهواز بودم ولی بعداً که برگشتم در همان سالی که امام مراجعت فرمودند از ترکیه به نجف دیگر ما خدمتشان می‌رفتیم نمازهایمان که مرتب خدمت ایشان بود ظهر در مسجد شیخ انصاری، معروف به مسجد ترک‌ها و شب در مدرسه مرحوم آیت الله بروجردی عید‌ها هم که خدمتشان می‌رسیدیم و بعضی از اوقات هم که من آنجا بودم البته مدت کمی درس بیع و مکاسب ایشان هم رفتم که بعداً چاپ شده در پنج جلد دو جلد مکاسب محرمه قبلاً در قم چاپ شده آن بیع و مکاسبی که پنج جلد دیگر است که بعداً در نجف چاپ شد آشنایی من با حضرت امام به این شکل شروع شد در قسمت نجف، البته بعد در قسمت ایران هم خوب یک شرح جداگانه‌ای دارد که ان شاءالله به بحث از ما بعد از انقلاب که برسیم باید عرض کنم.

من نجف بودم تا سال ۱۳۴۳ که پدرم به بیماری سرطان ریه گرفتار شدند و من آمدم اهواز و بعد از چند روز مرحوم شدند دیگر فاصله زمستان ۴۳ تا سال ۴۷ من یک مقدار ایران می‌بودم یک مقدار به نجف بر می‌گشتم که در عرایضم هم اشاره شد که دیگر الی الان که در اهواز هستم اجازاتی که هم می‌توانم نام ببرم که به نام من صادر شده یکی اجازه مرحوم آیت الله العظمی بهبهانی است استاد اقدم من که در سن ۱۷ سالگی من این اجازه صادر شد از ایشان یک اجازه از همان آقای حاج سیداسماعیل مرعشی که از اساتید سطح من است بعد که به نجف مشرف شدم یک اجازه روایت من از علامه بزرگوار مرحوم حاج شیخ آقا بزرگ تهرانی دارم صاحب «الذریعه» که ایشان شیخ الاجازه هستند به اصطلاح یک اجازه روایت از مرحوم آیت الله العظمی حکیم، یکی آیت الله العظمی خویی، یکی آیت الله العظمی میلانی یکی مرحوم آیت الله شیخ محمدرضا طبسی صاحب کتاب «الشیعة و الرجعه» که نجف بودند بعد آمدند به قم اخیراً یک اجازه از مرحوم آیت الله العظمی اراکی، دو اجازه از مرحوم آیت الله العظمی گلپایگانی یک اجازه که در سال ۱۳۹۵ صادر شده آن اجازه روایت است و یک اجازه دیگر که در سال‌های اخیر حیات ایشان به نام بنده صادر شد که هم اجازه روایت است و هم تأیید اجتهاد است اینها هم عمده اجازات من است که حدود ده تا است حداقل ده تا است.

شما در چه سالی معمم شدید؟

دقیقاً یادم نیست، اما در همان چهار سفری که خدمتتان گفتم با پدرم می‌رفتم عتبات برای زیارت در سفر دوم، بله در سفر دوم که ماه ربیع الاولی بود که ایشان به مناسبت هفدهم ربیع الاول به زیارت می‌رفتند مرا بردند نجف و در نجف معمم شدم احتمالاً سال ۳۳، ۳۴ باشد ۱۳۳۴ مثلاً یک چیزی این شکلی.

 

در چه سالی ازدواج کردید؟

در سال ۱۳۴۲. 

 

جریان ازدواج را می‌شود بیان بفرمایید؟

در سال ۱۳۴۲ ازدواج کردم در همین اهواز و در همین منزل، هنوز هم بگویم.

 

بله جریان را شرح بدهید.

بعد به نجف برگشتم من در نجف، خوب مدرسه آیت الله بروجردی بودم بعد رفتم مدرسه آقای کلانتر که معروف است بعد آمدم ایران ازدواج کردم به نجف که برگشتم دیگر منزل اجاره کردم سال ۴۲ در سال ۱۳۴۳ خداوند متعال این سیدمحسن را به ما داد به عنوان الین بچه مان این Made in نجف است آنجا متولد شده بچه دوم ما در سال ۱۳۴۶ متولد شد که تکوّنش در نجف بود تولدش در اهواز، که آن هم درس خواند تا رفت در کنکور شرکت کرد و وارد رشته حقوق شد با استعداد بسیار بسیار بالا، و نبوغ بسیار فراوان مشغول درس خواندن شد در اهواز بعد در قم بعد هم یک بار در جبهه فاو مجروح شد معالجه اش کردیم خوب شد رفت قم در مدرسه آیت الله مشکینی اتاق گرفت، خاک فرج بعداً رفت در عملیات کربلای چهار شرکت کرد که دیگر مفقود شد و الی الان آن هم پسر دوم من است پسر سوم من همین سیدمحمدرضا است که خدمتتان بود که این هم لیسانس حقوق است و طلبه هست بحمدالله دوتایشان خیلی برای من رضایت بخشند هم ایشان که جداگانه امام جماعت است و از اساتید بسیار خوب مدرسه الامام اینجاست چند تا تدریس می‌کند هم درس‌های خودش را می‌خواند آن هم همین طور در یک سطح پایین‌تر نسبت به خودش آن هم همین طور یک دختر هم دارم که پارسال ازدواج کرده در دزفول ایشان دو تا بچه دارد یک پسر و یک دختر آن هم یک پسر خدا امسال به آنها داده دخترم هم که تازه شوهر رفته.

 

حاج آقا بحث انجمن‌های ایالتی و ولایتی را کردید یادتان می‌آید در سال ۴۲ که در نجف تشریف داشتید آقایان چه کسانی موضع گرفتند در رابطه آن؟

بله آنها را من گذاشته بودم که به مناسبت مسائل انقلاب جداگانه خدمتتان عرض کنم.

 

اگر که خاطره‌ای دارید از قبل بیان بفرمایید؟ 

اگر تا اینجایی که الان گفته‌ام اینها هم اضافه کنم که شاید دیگر از این قسمت فارغ شده باشیم در زمستان ۴۳ که پدر ما از دنیا رفت و من جای ایشان مشغول نماز شدم از سال ۴۴ مثلاً اواخر ۴۳ اوائل ۴۴ تا الان که من ۳۱ سال است در مسجدی که ایشان نماز می‌خواندند نماز می‌خوانم و بعد از پیروزی انقلاب یک سه سال مسئول عقیدتی سیاسی لشگر ۹۲ بودم من بعداً به دادگستری منتقل شدم که عرض کردم چهارده سال در دادگستری بودم و از سال ۱۳۶۹ هم به عضویت دورة دوم خبرگان در آمدم که همین دوره فعلی باشد دوره دوم مجلس خبرگان رهبری از استان خوزستان و تا آنجا من می‌دانم از روحانیون بلاد، تا آنجا که من می‌دانم تنها کسی که امتحان نداد و تأیید صلاحیتش برای خبرگان شد من بودم دعوت کردند علما رفتند قم بعضی‌ها هم نرفتند و اصلاً وارد نشدند بعضی‌ها هم که قم رفتند یا امتحان دادند یا جزوه دادند یا قبول شدند یا رد شدند من جانب الله من را نطلبیدند وقتی هم خواستم بروم گفتند به من نباید بیایی آیت الله مؤمن گفت که ما کاری به شما نداریم شما لازم نیست که بیایند که الی الان در خبرگان رهبری هم هستم تا حالا ده تا از کتاب‌های من هم چاپ شده.

 

کتابهایتان را می‌فرمایید.

یکی درس‌هایی از جهاد اسلامی است که اوقاتی که جنگ بود و من در لشگر ۹۲ بودم نوشتم و چاپ شد یکی تصویب احکام ثانویه براساس ولایت فقیه که مرحوم امام رضوان الله علی به مجلس ارجاع داده بود یکی گوشه‌ای از زندگانی امام حسن مجتبی (ع) یکی وحدت حوزه و دانشگاه، یکی فروغ ولایت علی (ع) به مناسبت ولادتشان و یکی وحدت مرجعیت و روحانیت یکی جزوه مرجعیت آیت الله العظمی خامنه‌ای یکی کتاب نماز که دوبار چاپ شده و به عنوان یکی از کتاب‌های نمونه آقای قرائتی در تلویزیون از آن یاد کرده‌اند یکی استخراج جدول اوقات شرعی خوزستان که دوازده بار چاپ شده‌ای‌ها چیز‌هایی است که یکی بینش فقهی و اصولی شیخ انصاری در کتاب رسائل و مکاسب که به مناسبت کنگره شیخ نوشتم اینها کتاب‌هایی است که چاپ شده حدود شاید سی کتاب دیگر دارم که اینها چاپ نشده‌اند بعضی تمام نشده بعضی هایش تمام شده و هنوز به چاپ نرسیده‌اند ما هنوز وارد مسائل انقلاب نشده‌ایم؟ تا اینجا وضع شخصی خودم را گفتم به امتثال امر جنابعالی.

 

مسئله دیگری هست که نگفته باشید از جریانات شخصی خودتان؟

در رابطه با چه؟

 

مسائل شخصی خودتان؟ 

دیگر مگر گناهانم را بشمارم که آن هم اجازه ندارم اقرار به گناه فقط پیش خدا باید باشد از مسائل شخصی یک هفت سفری مکه مشرف بودم دو سفر عمره و پنج سفر مکه که سفر آخرش جز اعضای بعثه مقام معظم رهبری بودیم قبل از انقلاب یک سفر به قاهره داشتم.

 

به مناسبت چه؟

سال ۵۶ بود یک ۵۰ نفر یک کاروان بودیم که مشرف شدیم عمره قبل از انقلاب بعداً پیشنهاد دادند که هر کس می‌خواهد وسیله اش فراهم است که به قاهره برود از آن پنجاه نفر، بیست و پنج نفر به ایران برگشت بیست و پنج نفر رفتیم قاهره برای مدت یک هفته عمره برای زیارت مرقد زینبیه و مقام رأس الحسین و سیده نفیسه، پنج روزش را در قاهره بودیم دو روز در اسکندریه یک دو سفر سوریه مشرف بودم این هم یک جزیی از مسائل شخصی من است البته مباحثه‌هایی هم داشتیم آنجا دیدار‌هایی هم داشتیم صحبت‌هایی هم داشتیم که حالا شاید دیگر ضرورتی برای... 

 

دوباره از جریان تعریف کنید جریان [نامفهوم] برای ایران مواجه [ نامفهوم] کجا؟ در طول قضایایی که تعریف می‌کنید بیان کنید من می‌خواهم از نجف بپرسم از قبل از ۴۲ شما که نجف تشریف داشتید؟ از جو نجف می‌خواهم برای ما بگویید؟

وضع نجف؟ نمی‌دانم از چه جهتی بگویم و شما از چه جهتی می‌خواهید؟

 

از تمام جوانب که خودتان در قضایا بودید بفرمایید؟ 

خوب اصولاً عتبات مقدسه بود نجف بود، کربلا بود، کاظمین و سامرا بود، شهر‌های مذهبی بودند، زیارتگاه بودند و یک حوزه علمیه بسیار مجهز که در زمان مرحوم آیت‌الله العظمی حکیم طلابش به دوازده هزار نفر رسیدند. مرحوم آیت الله العظمی حکیم برای بالا بردن بنیه علمی و فکری حوزه خیلی زحمت می‌کشید نمایندگان فرهنگی زیاد داشت در سراسر عراق، همه جا کتابخانه تأسیس کرد همه جا نماینده فرستاد مبلغ می‌فرستاد پنج شنبه و جمعه‌ها طلاب می‌رفتند در دهات و روستا‌ها تبلیغ می‌کردند به این مسئله مرحوم آقای حکیم زیاد اهتمام داشت و در بالا بردن سطح فکری حوزه خیلی خون می‌خورد، خیلی زحمت می‌کشید، اما در عین حال یک جمود و یک دُگمی خاصی هم بر افکار آنجا حاکم بود مردمش بسیار، بسیار دهن بین و زودباور بی تحقیقی خود حوزه هم که هر کس یک کمی از مسائل سیاسی چیزی می‌گفت یا می‌شنید به یک شکلی محکوم می‌شد مگر این که فقط درس بخواند و کاری به این کار‌ها نداشته باشد و به همین دلیل امام راحل اعلی الله مقامه الشریف هم در سال‌های اول مبارزه و نهضت در نجف خیلی با مشکل مواجه بود آنچه که ستون فقرات دورة نهضت حساب می‌شد در نجف آقایان ایران بودند که با امام در رفت و شد بودند و تردد داشتند و اقلّی از آقایان نجف مثل آیت‌الله راستی، که الان در قم هستند آیت الله رضوانی که الان در شورای نگهبان هستند، آقای قدیری که عرض کردم آقای آقا سیدجعفر کریمی که قبلاً در دستگاه قضایی بودند اینها کسانی بودند و بعضی دیگر که در نجف بودند ولی خیلی ارادت به حضرت امام داشتند.

ولی در عین حال جو نجف، جو ایستایی بود نه پویایی، جو حوزوی خیلی خشک بود این که طلبه وارد مسائل سیاسی بشود با اشکال مواجه می‌شد درس‌های ولایت فقیه امام که چاپ شد دوازده درس بود به زبان عربی چاپ شد در شش جزوه و بعداً هم فارسی آن چاپ بعضی از نجفی‌ها خیلی سر و صدا کردند گر چه سر و صدا‌ها به جایی نرسید بالاخره این مسئله بود این قسمت معظمی بود از بخش اول عرایضم که حالا بعد در رابطه با مسائل انقلاب و از دوره قبل از انقلاب دوره نهضت و مبارزه هم باز اگر ضرورت باشد ما مسائلی کم و بیش در حافظه‌ام هست آن‌ها را من عرض می‌کنم.

 

بفرمایید مسائل را؟

مرحوم پدر ما خیلی بد شاه بود از شاه و دستگاه و دربار و این‌ها بسیار، بسیار متنفر بود در مجالس آنها مطلقاً شرکت نمی‌کرد من یادم است از کوچکی وقتی شاه می‌آمد اهواز پدر من نه تنها در حیاط می‌ماند داخل اتاق می‌ماند در را به روی خودش می‌بست می‌گفت اصلاً نگویید بابایتان اهواز است مسجد نمی‌رفت بیرون نمی‌آمد وانمود می‌کرد که در مسافرت است تا سفر شاه تمام می‌شد به شدت متنفر بود حتی بعد از وفات ایشان ما مربوط به دورة مبارزه و نهضت شعر‌ها و قصیده‌های خیلی تندی از ایشان دیدیم که سروده‌اند علیه دربار در دیوانشان هست این از قدیم در وجودشان بود خوب طبعاً نمی‌شود گفت این در ما اثر نداشته ما هم با آن پدر بزرگ شده‌ایم دیگر بنابراین زمینه در ما هم بود نهایتاً ببیند وضع خوزستان یک وضع مخصوصی است.

خوزستان خیلی متأثر از عراق است به دلیل آن که اعراب زیاد هستند در خوزستان و آنها با عراق وصل و مرتبط هم اتصال ارتباط فیزیکی و هم فکری حتی تا الان هم یک مقدار زیادی این طور است من یادم است در یک سفری که شاه آمده بود به اهواز عده‌ای از علما که معمولاً می‌رفتند دیدن ایشان رفته بودند آن یکی که متکلم آنها بود، سخنگوی آنها بود می‌گفت: شاه سؤال کرده که روحانیون اهواز از قم آمده‌اند؟ گفت من می‌دانستم سؤال شاه چه درون آن هست می‌خواهد مذاق روحانیون را ببیند که آیا ضد دربار هستند یا ضد دربار نیستند لذا من هم به او گفتم خیر از نجف آمده‌اند دیگر تا حد زیادی خیال شاه راحت شده بود اغلب هم بیوت بودند پیرمرد‌ها بودند هم احتیاط خانوادگی داشتند هم احتیاط فکری داشتند یک شکل خاصی بود آن کسی هم که با دستگاه بد بود.

بیاید وارد میدان بشود علنی آن اوائلی که این مسائل شروع شد انجمن‌های ایالتی و ولایتی و لوایح ششگانه شاه آن تا آنجا که من یادم است در نجف خیلی صدا نکرد، چون تازه آیت الله بروجردی فوت شده بود بحث مرجعیت بود و در ایران آقایانی که هستند در نجف آقایانی که بودند ایران که ما می‌آمدیم گاهی خوب یک چیز‌هایی می‌شنیدیم اطلاعیه‌هایی که از مراجع قم صادر می‌شد تحریمی که شده بود و این صحبت‌ها ولی در آنجا امام هم که نبودند آنجا هنوز، اول کار بود، حوادث درست نمی‌رسید به نجف به هر شکلی بود رد شد بعد تداوم مسائل اندک اندک در نجف ترشح کرد اثر گذاشت طلبه‌های جوان مخصوصاً آنهایی که از ایران آمده بودند بلاخص از قم و تهران آنجاها.

یک حرکت‌های متفرقه و پراکنده‌ای شروع شد از جمله مسائلی که می‌شود درباره اش صحبت کرد این بود که یک روحانی آمد نجف که حالا وقتی من گفتم خودتان خواهید دانست می‌گفتند این خیلی ضد شاه است ضد دربار است و اگر الان برود ایران یک راست روی سر دار می‌رود به نام دکتر صادقی، ایشان آمد نجف و وارد شد منزل مرحوم آیت الله خویی، آن وقت هم خمینی عراق آقای خویی بود بین مراجع آن جا خیلی تند بود علیه دربار و دستگاه بیست روز منزل آقای خویی بود حالا بعد بیرون آمد یا آن طور که بعضی‌ها نقل می‌کردند محترمانه جوابش کردند دیگر نمی‌دانم ولی دوستان ما می‌گفتند که می‌آید پیش مرحوم حکیم، آیت الله حکیم تحویلش نمی‌گیرد به زور می‌آید داخل هنگامی که واقعه پانزده خرداد رخ داد ما نجف بودیم پانزده خرداد اصلی ما نجف بودیم خوب اوضاع را پی گیری می‌کردیم اطلاعیه‌هایی که می‌آمد چه از نجف صادر می‌شد اصلاً یکی از کار‌هایی که آن روز انجام می‌شد این بود که اوضاع ایران را سید محمد شیرازی به تمام سران دنیا پادشاهان و رؤسای جمهور تلگراف زد که آن وقت می‌گفتند عجیب آقای شجاعی است.

تا یک دفعه خبر آوردند که بله امام دستگیر شد آن وقت که امام نمی‌گفتند حالا به اعتبار واقعیت مسئله می‌گوییم امام می‌گفتند آقای خمینی را دستگیر کردند ما در مدرسه آیت الله بروجردی که بودیم یک دفعه صبح دیدیم که حیاط مدرسه فرش است گفتیم چه خبر است؟ گفتند جلسه است. طلبه‌ها جمع شدند حیاط مدرسه پر شد همین دکتر صادقی آمد منبر رفت اتفاقاً منبر را هم زده بودند جلوی اتاق من من هم نشسته بودم صحبت کرد از اوضاع اسلام از اوضاع ایران و این که آیت الله العظمی خمینی را گرفته‌اند شب گذشته یا پریشب و بناست اعدام کنند و باید فکری کرد نباید بیکار نشست نباید چنین شد نباید چنان شد و ما موظف هستیم که حرکت کنیم برویم خدمت مراجع.

بعد از منبر ایشان طلبه‌ها حرکت کردند من هم خدمتشان بود به قصد منزل مرحوم آیت‌الله العظمی شاهرودی که تقریباً شیخ العلما بودند پیشاپیش این طلبه‌ها دو نفر حرکت می‌کرد یکی مرحوم آقا شیخ نصرالله خلخالی بود اگر شنیدید که آن وقت نماینده مرحوم آیت الله بروجردی تا بعد از وفات ایشان، نماینده بعضی از مراجع شد و بعد نماینده حضرت امام شد و یکی مرحوم آیت الله شهید مدنی رهبران این طلبه‌های جوان این دو نفر بودند با دکتر صادقی ما رفتیم منزل آقای شاهرودی خوب یک اتاق کوچک داشت که خودش آنجا نشسته بود ما‌ها را دیگر نمی‌رسید که برویم جلوتر، آقای مدنی بود و آقای خلخالی بود همان دکتر صادقی بود اینها یک مقدار که صحبت شد آمدند بیرون گفتند که آقایان دیگر تشریف ببرند ما بعد از دیدارمان با علما بر می‌گردیم خدمت آقا یعنی آقای شاهرودی که ایشان تلگرافی به شاه بزنند و نسبت به کارهایش او را هشدار بدهند.

ما آمدیم بیرون همه طلبه‌ها از همان جا به صورت دسته جمعی رفتیم منزل مرحوم آیت الله خویی، آیت الله خویی هم تقریباً اکابر تلامذه‌شان در اطرافشان بودند از قبیل مرحوم آقای توحیدی که مصباح الفقاهه نوشته آقای آقامیرزا جواد تبریزی و تعداد دیگر از بزرگان شاگردانشان بودند باز یک مقدار آقای دکتر صادقی طبق معمول صحبت کرد و بحث کردند اعلام کردند آقا تصمیم خودشان را گرفتند حرکت کنید بیایید بیرون تصمیم آقا چه بود؟ بعد معلوم شد که ایشان اطلاعیه‌ای دادند و همکاری با دولت ایران را تحریم کردند که به دو زبان آن اطلاعیه فارسی و عربی پخش شد.

خوب وقتی گفتند آقا تصمیمشان را گرفتند باز آمدیم بیرون حالا گفتند برویم منزل آقای حکیم، مرحوم آقای حکیم، چون روز عاشورا رفته بود کربلا هنوز از کربلا بر نگشته بود دوازدهم محرم بود من آن روز یادم است هجده تا مینی بوس بودند که پر کردیم مینی بوس‌ها را از طلبه‌ها یعنی چهارصد، پانصد نفری با کم و زیاد می‌شدیم رفتیم کربلا، و یک دور هم زدیم در خیابان‌های کربلا رفتیم بعد منزل مرحوم آیت الله حکیم من آنجا یک مقدار زرنگی کردم و رفتم جلو، خیلی رفتم جلو، تا جلو مرحوم آقای حکیم نشستم دکتر صادقی سخنرانی کرد یک آقای احمدی نماینده آیت الله حکیم در مشهد که نزدیک‌های انقلاب او را کشتند داماد مرحوم شیخ حبیب الله گلپایگانی بود او سخنرانی کرد بعد نشستند خدمت آیت الله حکیم که چه کار کنیم؟

مرحوم آقای حکیم رو کرد به آقای مدنی و آقای خلخالی که شما در نجف با علما تماس گرفتید با آقای آقامیرزاباقر زنجانی با آقای شاهرودی گفتند که بله با آقای شاهرودی بله و با آقای خویی هم بله، اما آقامیرزاباقر زنجانی را نه و بنا شد که آقای شاهرودی تلگرافی به شاه بزنند آقای حکیم فرمودند که خوب آمدید، خوش آمدید ولی من اینجا غریب هستم در کربلا هستم من باید برگردم نجف با علما مشورت کنم صحبت کنم ببینم که چه کار باید بکنیم آقای صادقی که خیلی تند بود در آمد و به آقای حکیم گفت که اگر تا شما هنوز نیامدید به نجف آیت الله خمینی را اعدام کردند چه کار کنیم آن وقت؟ فرمود: خوب من قبل از آن که بیایم نجف و قبل از آن که با علما مشورت کنم سر از خود یک کاری بکنم که یک نتیجه سوئی داشت آن وقت چه کار کنم؟

آقای صادقی گفت شما دو کار بکنید یکی این که به حکومت عراق بگویید رادیو را بدهند دست ما رادیو را بدهند دست ما و ما صدای مظلومیت خود را به دنیا برسانیم که آقای حکیم گفتند که نمی‌شود و همچو کاری را حکومت عراق نمی‌کند و من هم این کار را نمی‌کنم، چون می‌دانم حکومت عراق این را نمی‌پذیرد چیزی را که نپذیرد گفتن آن فایده‌ای ندارد.

گفت پس یک کار دیگر بکنید و آن این است که همکاری با دولت ایران را تحریم کنید چیزی که با آقای خویی تصمیمش را گرفته بودند که البته ما هنوز نمی‌دانستیم که این همان تصمیم است آقای حکیم فرمودند که فائده این کار چیست؟

دکتر صادقی گفت فائده این کار، این است که مردم علیه دولت ایران شورش خواهند کرد آقای حکیم فرمود نه به عقیده من این کار، دولت را علیه مردم خواهد شورانید او اصرار کرد آقای حکیم انکار کرد آقای حکیم فرمود من الان تلگرافی تنظیم می‌کنم به شاه می‌زنم که کار علی الحسابی کرده باشیم تا بلند شوم بیایم نجف و با آقایان جلسه بگیرم مشورت کنم.

دکتر صادقی سر مسئله تحریم همکاری با دولت خیلی تأکید می‌کرد که آیت الله حکیم به او گفت نگاه کن من برای حفظ اسلام تا مردن و مرگ حاضرم اگر الان چاهی باشد به من بگویند اصلاح اوضاع ایران به این است که تو خودت را در این چاه بیندازی من الان توی چاه خودم را می‌اندازم فقط شما بنویسید تضمین کنید که اصلاح اوضاع ایران به این وسیله است و الا این طرح‌های شما طرح‌های کافی از نظر من نیست من تا همه جایش ایستاده‌ام، اما کار منتجی باشد و دیگر آقای حکیم افتاد به گریه کردن، گریه کرد وقتی که دیدند قضیه به اینجا رسید دیگر گفتند کفایت است بس است دیگر از منزل آیت الله حکیم آمدیم بیرون طلبه‌ها تمام شده بود کارشان متفرق شدند بعداً که آیت الله حکیم برگشته بود نجف این را که می‌خواهم بگویم من دیگر در آن نبودم خیلی‌ها هم در آن نبودند، چون ایشان شب کوفه بود.

آقای سیدمحمد شیرازی که الان در قم است بلند می‌شود می‌آید نجف می‌رود پیش آقای شاهرودی که آقای شاهرودی من از رادیو‌های بیگانه شنیدم که آقای خمینی را می‌خواهند اعدام کنند و هر چه زودتر ما یک فکری باید بکنیم آقای شاهرودی پرسیده بود که چه کار کنیم؟ گفته بود برویم پیش آیت الله حکیم، آقای شاهرودی گفته بود آیت الله حکیم مرد مدبری است مردی خردمند است مدرک می‌خواهد از ما بی مدرک ما نمی‌توانیم حرف بزنیم گفته بود رادیو‌های خارجی گفته بود، بسیار خوب بلند شویم برویم پس آقای خویی را هم ببریم با خودمان خلاصه آیت الله شاهرودی و آیت الله خویی و سیدمحمد شیرازی بلند می‌شوند و نصف شب می‌روند کوفه، می‌روند کوفه پیش مرحوم آقای حکیم و آقای شاهرودی مسئله را مطرح می‌ند که خبر وحشتناک این است که می‌خواهند آقای خمینی را اعدام بکنند.

آقای حکیم سؤال کرده بود مدرکتان کجاست؟ گفته بودند آقای شیرازی. آقای شیرازی شما مستند به چه چیزی می‌گویید که آقای خمینی را می‌خواهند اعدام کنند؟ گفته بود که رادیو‌های خارجی آقای حکیم گفته بود که یعنی شما تنها رادیو‌های خارجی را گوش دادید؟ این را که می‌فرمایند دیگر جوابی کسی ندارد معلوم شد که خود مرحوم آقای حکیم هم بی اطلاع از رادیو‌ها نیست. بعد آقای حکیم فرموده بود که من تضمین می‌کنم که آقای خمینی اعدام نخواهد شد و تضمین عدم اعدام آقای خمینی با من، این چیز و ماوقعی بود که آن شب منعکس شد که البته از طرفی علمای ایران یک شرحی نوشتند تأیید فقاهت و اجتهاد و مرجعیت امام را عده‌ای از علما نوشتند و بعداً هم من در یک شبی در قطار با یکی از افرادی که معلوم شد از شخصیت‌های حقوقی است در کوفه در قطار بود ایشان اظهار اطلاع می‌کرد که آیت الله حکیم از نجف اولتیماتوم داده به شاه و هشدارش داده و برحذرش کرده، او می‌گفت بعد از آن تلفن قرار شاه بر این شده که آیت الله خمینی را تبعید کنند به ترکیه.

به هر صورت اینها قضایایی بود که من وقتی نجف بودم می‌دانستم یا می‌دیدم یا می‌شنیدم خود ایران آمدن ما هم در آن سال‌ها با این که گذرنامه گرفته بودم دفترچه اقامت گرفته بودم ولی، چون اینجا می‌شناختند من را و افکار من را من جرأت نمی‌کردم با گذرنامه وارد ایران بشوم گذرنامه را رها می‌کردم قاچاقی می‌آمدم دیگر اندک اندک دورة مبارزه اوج گرفت ما هم پدرمان فوت کرده بود خودم بایستی نماز جماعت بخوانم خودم بایستی منبر بروم جوان‌ها دور ما بودند بالاخره حرف‌هایی گفته می‌شد دو بار یا سه بار به ساواک بردند آنجا اذیت کردند یک بار به شهربانی بردند آنجا اذیت نکردند دیگر برنامه‌ها به این شکل بود تا وقتی که آیت الله حکیم فوت کرد اتفاقاً فوت آیت الله حکیم من اهواز بودم.

منبر فاتحه ایشان را در حسینیه اعظم من رفتم ما یک طلبه داشتیم سابقاً از همدرس‌های خیلی خیلی قدیم بچگی و طلبگی مان این ساواکی شده بود بعداً که دیگر طلبه‌ها از او اجتناب می‌کردند وقتی من خواستم منبر بروم برای فاتحه آیت الله حکیم این طلبه ساواکی شده از لباس بیرون آمده یک دفعه دیدیم سبز شد جلوی ما گفت فلانی می‌خواهی منبر بروی گفت: آره گفت سه مسئله را شما در نظر داشته باش یکی این که بگو حزب بعث آقای حکیم را کشتند یکی راجع به سیدمهدی حکیم صحبت کن که جنایات حزب بعث باعث شد که ایشان از پدرش جدا بشود یکی هم از اسمی از آقای خمینی سر منبر نبری که من هم قاطعانه رد کردم این را البته راجع به این که حزب بعث آقای حکیم را کشته من هیچ چیزنگفتم ولی مسئله سیدمهدی مسئله اسم بردن آقای خمینی را صریحاً رد کردم.

لهذا منبرم هم که رفتم اولاً همان شب خبر آوردند که تمام شیشه‌های مقبره حاج آقایتان را با سنگ خرد کرده‌اند مرتب می‌آمدند یا می‌گفتند آقا بچه عرب‌ها بودند یکی می‌گفتند فوتبال باز‌ها بودند گفتم حالا هر کسی که باشد رها کنید من خودم بهتر می‌فهمم که چه کسی بوده بعد هم که آن سفر با گذرنامه داشتیم می‌رفتیم سفر آخرمان که رفتیم عتبات از راه کرمانشاه رفتیم سر مرز ما را گرفتند یعنی نه خود مرا، گذرنامه را گرفتند گفتند که شما ممنوع الخروج هستید چند روز ما در قصرشیرین ویلان و سرگردان بودیم به عنوان ممنوع الخروج.

تا روز آخرش که روز آخر گذرنامه هم بود دیگر، گذرنامه هم تمام می‌شد به من گفتند آقا اشتباه شده اشتباه اسمی شده بفرما برو.

البته باز خدا لطف کرد که به سادگی تمام شد من خیلی دعا می‌کردم علتش این بود که من حالا نمی‌دانم این جمله را بگویم، برای برادر‌ها دیگر حالا از همه چیز خوب از اوقات گذشته، عمامه‌ام را پر کرده بودم پول و این ریسک خیلی بدی بود که اگر مثلاً عمامه را باز می‌کردند پول‌ها را می‌دیدند پول‌ها را برای امام برده بودم خیلی ناجور می‌شد خوب دیگر خداوند به خیر گذراند و ما رفتیم.

این هم تا اینجای قضیه، این داستان را هم شاید مفید باشد من بگویم، وقتی که مرحوم امام اعلی الله مقامه وارد نجف شده بود اول کسی که دیدن کرده بود آیت الله شاهرودی بود به علت آن که منزلی که برای امام در نجف اجاره کرده بودند فقط عرض خیابان شارع الرسول بین منزل امام و منزل آقای شاهرودی فاصله داشت رو به روی همدیگر بودند تا آقای شاهرودی شنیده بود تشریف آورده بود دیدن امام شب بعد از نماز و درس مرحوم آقای خویی خودش و شاگردهایش

دسته جمعی آمده بودند دیدن امام آیت الله حکیم نفر آخر بود که از امام دیدن کرد.

یک قضیه‌ای واقع شده بود آن این بود که از طرف آیت الله حکیم به امام پیغام دادند که امشب آقای حکیم می‌آید دیدن شما، امام هم آماده بود برای آقای حکیم، شب که آقای حکیم از کوفه آمده بود در صحن مطهر و نماز خوانده بود، صحن امیرالمؤمنین، دیگر نرفته بود منزل خودش پیاده حرکت کرده بود برای منزل امام از شارع الرسول بعضی از رند‌ها می‌آیند خدمت آقای حکیم می‌گویند شما که می‌خواهید تشریف ببرید منزل آقای خمینی، آقای خمینی خانه نیست رفته حرم یعنی از اول برنامه به هم زدن بین این دو بزرگوار بود آقای حکیم هم بر می‌گردد به طرف خانه خودش که دیگر برود خانه همان‌ها یا افراد همدستشان می‌روند خدمت امام و مطرح می‌کنند که آقای حکیم از آمدن پیش شما پشیمان شد و رفت برای منزل از آن طرف به آقای حکیم پیغام می‌دهند که آقای خمینی منتظر شماست حرم نرفته دوباره آقای حکیم این دفعه دیگر با ماشین سوار شده بود آمده بود دیدن امام.

در آن ملاقات آقای حکیم به امام گفته بود که شما حالا که تشریف آوردید به نجف هم باید درس بگویید هم باید امامت بکنید ایشان فرموده بود که خوب درس مانعی ندارد، اما من در قم هم امامت نمی‌کردم در منزل خودم نماز می‌خواندم آقای حکیم گفته بود که اینجا که آمدید باید امامت بفرمایید یک بار هم آقا سیدیوسف پسر بزرگ آقای حکیم از امام دیدن کرده بود جدای از پدرشان، آقا سیدیوسف هم مرد مجتهد بسیار بزرگواری بود بعداً نوبت بازدید که رسیده بود امام اول بازدید آقای حکیم رفته بود ظرافت‌هایی است که اگر در تاریخ بماند فکر می‌کنم بد نباشد خوب است که به امام گفته بودند که آخرین دیداری که با شما شد از طرف مراجع ثلاث نجف آقای حکیم است اقلاً شما به همان ترتیب بازدید کنید ایشان فرموده بود که رئیس آقای حکیم است، ریاست با آقای حکیم است و حفظ حریم ایشان ایجاب می‌کند که من اول بازدید ایشان بروم بعد بازدید آقای شاهرودی و آقای خوی بعد امام یک بار دیگر به عنوان بازدید آقا سیدیوسف، اما منزل آقای حکیم این هم یک ظرافت است دفعه دوم رفته بود منزل آقای حکیم به عنوان بازدید آقا سیدیوسف، اما در خدمت پدرش، در بیت خود آقای حکیم.

ما آخرین سفری که نجف مشرف شدیم سال ۵۰ بود یا ۴۹ که سال فوت آقای حکیم بود بعد دیگر برگشتیم به ایران که دیگر آخرین سفر عتبات ما همان بود به ایران که برگشتیم یعنی من آن سفر عراقم خیلی دعا می‌کردم که خداوند متعال یک کاری را به من محول کند که رضایتبخش باشد برای خودم عرض می‌کردم خدایا منبر می‌رویم دیگران هم می‌روند نماز جماعت می‌خوانم دیگران هم می‌خوانند عقد می‌کنم دیگران هم می‌کنند یک کاری به من ارائه بکن که دیگران نکرده باشند که اقلاً یک خورده آرامش داشته باشم این دعا را در کربلا زیاد می‌کردم وقتی که برگشتیم به ایران بعضی از این جوان‌ها دوستان ما آمدند گفتند ما یک درس تفسیر قرآن می‌خواهیم.

گفتم من در مسجد تفسیر می‌گویم گفت نه از این تفسیر، تفسیر خصوصی‌تر می‌خواهیم بالاخره صحبت شد بنا شد شب‌های جمعه در همین منزل و در همین اتاق من درس تفسیر بگویم از سال ۵۰ تا سال ۵۶ و ۵۷ من برای جوان‌ها دانشگاهی‌ها غیر دانشگاهی‌ها یک درس تفسیر قرار دادم که حداقل چهار جزء از قرآن را هم تفسیر کردیم و خود این جلسه به مرور زمان تبدیل شد به یک جلسه پایگاه برای بچه‌ها جلسه را هم ناچار شدیم نیمه مخفی کنیم گاهی همین جا بود گاهی می‌بردیم نزدیک منزل یکی از بستگان گاهی جای دیگر گاهی در را می‌بستیم گاهی در را نیمه باز می‌گذاشتیم آن جلسه تفسیر از جهاتی خیلی خوب شد اولاً بازده‌های خیلی خوبی داشت یکی از اصحاب آن جلسه تفسیر آقای فروزنده است.

وزارت دفاع است، چون از بچه‌های خوزستان است می‌دانید یکی از اصحاب آن تفسیر آقای لاهیجانیان است که الان رئیس شیلات است آن آقای عادل اسدی نیا که دو دوره نماینده مجلس بود یک تعدادی از مسئولین استانی و کشوری و عدة دیگر زیاد شرکت می‌کردند اینجا بعداً اندک اندک به شکل دیگر شد یعنی فرض بفرمایید که بچه‌ها می‌رفتند یک شعبه بانکی را آتش می‌زدند می‌آمدند اینجا مخفی می‌شدند تا وقتی که جو آرام بشود بعد بروند گاهی بعضی از معممین از قم می‌آمدند در بعضی از تکیه‌ها منبر می‌رفتند با کت و شلوار بعد وقتی تاریک می‌کردند روضه می‌خواندند تاریک می‌کردند خلاصه کت و شلوار یک گوشه‌ای در می‌آوردند عمامه می‌پوشید و او را فراری می‌دادند به یکی از منازل که بعضی اوقاتش منزل من می‌آمدند گاهی به عکس با عمامه منبر می‌رفتند بعد کت و شلوار می‌پوشیدند با کت و شلوار می‌آمدند بیرون.

آن جلسه باعث شده بود که اینجا یک پایگاهی بشود برای این گونه کارها، آن سیرک هندی‌ها را که آتش زدند در بیست و چهار متری یک سری مسائل، این بود که این وضع ادامه پیدا کرد تا وقتی که تیمسار اویسی، لعنت الله علیه شد فرماندار نظامی کشور حکومت نظامی همه جا برقرار شد دیگر جلسه اینجا بعد از شش هفت سال نمی‌توانست ادامه پیدا کند مرکز رفت و شد جوان‌های انقلابی و مبارز بود آن هم مرتب تانکهایشان می‌آمدند و می‌رفتند حتی این منزل بغلی ما که از جلسه تفسیر ما هم خبر نداشتند بچه هایشان شب می‌رفتند پشت بام علیه شاه و آن چیز‌هایی که آن وقت متداول بود می‌گفتند تانک‌ها می‌آمدند دنبال اینها، در همین خیابان اینها هم گم می‌شدند پنهان می‌شدند.

با این وضعی که پیش آمده بود دیگر جلسه ما نمی‌توانست ادامه پیدا کند جلسه تعطیل شد که بعداً در اسناد ساواک یک نامه پیدا شد که یک صورتش را به من دادند:

به ریاست سازمان اطلاعات و امنیت اهواز

تاریخ: ۱۳۵۷/۶/۲۰ از ضد اطلاعات وابسته به ناحیه ژاندارمری خوزستان

«برابر خبر واصله غیر نظامی، بیژن زاده (یکی از کسبه است اینجاست الان هم هست) که مغازه بلور فروشی در خیابان پهلوی اهواز دارد (خیابان امام) با دوستان و آشنایان خود و ... که به روحیات آنها آشنا بوده آنان را برای تشکیل جلسه به منزل غیر نظامی شفیعی که پیشنماز مسجد شفیعی می‌باشد دعوت می‌نماید و گویا در جلسات تشکیل شده ضمن انتقاد از رژیم حکومت ومملکت در مورد اقدام بر علیه امنیت تبادل نظر و هماهنگی می‌نمایند و اضافه شده نامبرده در پوشش این که (یعنی آن حاجی بیژن زاده) می‌خواهد جهت خرید و تجارت به کویت برود قصد رفتن به نجف را دارد که در آنجا با خمینی تماس گرفته و دستورات و اعلامیه‌های مورد نظر را به اهواز بیاورد و اضافه شده که برادرانش نیز در این زمینه با وی هماهنگی و همکاری دارند.»

که بعد در همان روز در پایین آن نوشته شده «امنیت داخلی برابر گزارش اقدام فرمایید، برابر روش اقدام فرمایید» این بعداً پیدا شده بود.

از مسائلی که در رابطه با قبل از پیروزی انقلاب قابل گفتن است دو سه موضوع است یکی مسئله چهلم شهدای اهواز و جهرم است به شهدای اهواز و جهرم چهلمشان را گرفتند در حسینیه اعظم ما در جلساتی که داشتیم نظر آقایان را گرفتیم که نگویند چه کسی می‌خواهد برود منبر، چون اینها روی منبری‌های قم حساس بودند و اصرار داشتند که باید اول مشخص بشود که چه کسی برود منبر بنا شد خود من بروم منبر، اما هیچ کس نفهمد و خیلی استتار کردیم هر چه آنها سعی کردند با ایادی خودشان و غیر ایادی ما گفتیم یکی از خود اهوازی‌ها می‌رود.

ما خودمان وقتی جمع شدیم در حسینیه اعظم یکی از خودمان را می‌فرستیم منبر آنها با همه تلاشی که کردند مشخص نشد مجلس هم خیلی عظیم بود خیلی عظیم بود در حسینیه وقت منبر که صلوات فرستادند من خودم بلند شدم رفتم منبر به مثل معروف که «چشم‌ها را ببند و دهان را باز کن» دیگر من همه چیز گفتم خیلی مردم را تحریک کردم علیه خود رژیم.

اولین جلسه‌ای که از جلسات عمومی اهواز دیگر دورد بر خمینی شروع شد در همین جلسه بود که نوارهایش هم هنوز هست باید پیدا کرد ولی گوشه و کنار هست یک جرأت و جسارت خیلی جالبی بود آن درود بر خمینی‌های مردم ولی باب شد دیگر همین طور مردم در حال بیرون رفتن از حسینیه صدایشان در نوار کاملاً منعکس است که یکی از افسرهایشان در یک مغازه صحبت کرده بود که خیلی ما را خنگ کردند به ما گفتند کسی از قم نمی‌آید یکی از خودمانی‌ها می‌رود منبر و ما هم باور کردیم نمی‌دانستیم این فسقلی می‌رود این حرف‌ها را می‌زند و الا نمی‌گذاشتیم این خودمانی‌ها بود که سر همان جریان تصمیم گرفته بودند به وسیله بنز راهنمایی و رانندگی من را زیر بگیرند نزدیک مسجد که طبق یک شرحی که حالا شاید وقت گیر باشد گفتنش خداوند متعال بلا را دفع کرد؛ و یکی مسئله عباسیه بود مسئله عباسیه از این قرار بود که در آن سال آخر گفته بودند که هر که می‌خواهد روضه بگیرد باید از دستگاه اجازه بگیرد امام هم فرموده بود هیچ کس نباید از دستگاه اجازه بگیرد لهذا در روضه‌ها بسته شد ما آمدیم انتخاب کردیم عباسیه را گفتیم که علما روحانیون در یک جا جمع بشوند و برویم عباسیه دیگر اینها نمی‌توانند جلوی همه علما را بگیرند همان جا وقتی وارد عباسیه شدیم مردم هم که آماده‌اند برای روضه بیرون در معمولاً می‌آیند می‌بینند در بسته است دیگر می‌آیند داخل و یکی از ما می‌رود منبر، یکی از ما می‌رود منبر خلاصه روضه شروع بشود و به دیگران هم خط بدهیم که در‌ها را باز کنند و بی اجازه روضه بگیرند به مجرد این که در را باز کردند در عباسیه را، ما وارد عباسیه شدیم معلوم شد که از پشت آخری که آمده داخل در را بسته‌اند در را بستند ما محاصره شدیم در عباسیه.

 

یادتان می‌آید چه کسانی در مجلس بودند؟ در مجلس عباسیه؟

مجلس عباسیه آخرین محرم قبل از پیروزی.

 

چه کسانی در آن جلسه تشریف داشتند؟

همه علمای اهواز بودند.

 

یادتان می‌آید نام ببرید؟

بله آقای مرحوم سجادی بود آقایان مرعشی بودند آقایان انصاری بودند یک آقای مروج یزدی بود که منبر می‌رفت اینجا، آیت الله مروج بود آقای آل طیب بود آقای جزایری و بنده بودیم اینها که الان یادم هستند در را که بر روی ما بستند ما هم بلندگو را باز کردیم بلندگو را باز کردیم و شروع کردیم بر علیه رژیم صحبت کردن اطلاعیه می‌نوشتیم به عنوان شماره یک، شماره دو مثلاً اینها را با بلندگو می‌خواندیم مردم هم دیگر جمع می‌شدند عباسیه هم دو تا، سه تا رکن داشت در خیابان سر چهارراه دو تا خیابان بود شب دوم تیمسار جعفریان معدوم که استاندار اینجا بود و فرمانده لشگر با تیمسار شمس تبریزی اینها آمدند عباسیه دیدن، یک مقدار نصیحت کردند یک مقدار هشدار دادند پخش بشوید بروید دنبال کارهایتان، مساجدتان، مناسب نیست اینها خوب خیلی بعضی از معممین و غیر معممیق با اینها تند شدند توهینشان کردند آنها هم بلند شدند رفتند.

شب دوم ما که نیامدیم بیرون مانده بودیم در عباسیه روز سوم طرف عصر یعنی از روز سوم دیگر گفتند قضیه خطرناک است بنا شد کم کم آقایان را از عباسیه ببرند بیرون عصر روز سوم صدای رگبار‌ها آمد آنچه توانستند از اطراف عباسیه را به رگبار بستند یک وحشتی ایجاد شد آن شب دیگر آخرین نفری که از عباسیه بیرون آمد با فاصله من بودم که به یک شکلی ما را آوردند رساندند منزل خوب آن هم یک انعکاس بسیار عجیبی داشت در آن شرایط خاص آن وقت؛ و مسئله سوم: مسئله حسینیه اعظم بود در روز چهارشنبه سیاه، یعنی روزی که شاه رفت از ایران، فردایش همه روحانیون اهواز در منزل مرحوم آقای آل طیب که نزدیک حسینیه بود جلسه گرفتیم و اطلاعیه‌ای تنظیم شد که وظایف مردم را معین کنیم، چون که شاه رفته ممکن است اعتشاشی آشوبی چیزی بشود بگوییم به مردم که چه بکنند یک اطلاعیه چند ماده‌ای نوشتیم مردم هم متوجه شدند که ما می‌خواهیم برویم حسینیه خیلی جمعیت زیاد شده بود روحانیون اهواز هم به صورت دسته جمعی از منزل آقای آل طیب حرکت کردیم آمدیم اصلاً جمعیت در کوچه‌ها بود از اینها رد شدیم و رفتم داخل حسینیه، یواش، یواش خبر می‌آمد که ارتشی‌ها دارند می‌آیند نه اشتباه است نه راسته است نه دورغ است دیگر چک و پکی شده بود.

معلوم شد که ارتش با تانکهایش حرکت کرده از پادگان، نصف آن رفته به طرف دانشگاه که آقای خزعلی آنجا جلسه داشت و نصفشان هم آمده بودند به طرف حسینیه اعظم حاج آقای جزایری بلند شدند رفتند برای خواندن آن اطلاعیه در اثنای خواندن اطلاعیه‌ای که دفعه جو مجلس به هم خورد، تانک‌ها و مسلسل‌ها ریختند و شروع کردند به کار، فاجعه ناکترین قضایا، قضایای آن روز بود یک منزلی است پشت حسینیه برای اشخاصی که وارد بشوند آنجا برای منبر و سخنرانی آقایان راجع کردند آنجا از قبل از ظهر تا شب تا غروب رگبار‌ها کار می‌کردند هلی کوپتر‌ها از بالا تانک‌ها از پایین یک چند تایشان را که گرفتند آوردند توی حسینیه ما خودمان محاکمه کردیم و حبس کردیم آن موقع‌ها آقایان علما را هم کم کم از پشت بام از خانه‌های همسایه‌ها خلاصه فرستادیم منزلشان غروب به یک وسیله‌ای آقای خزعلی از دانشگاه آمد به حسینیه اعظم معلوم شد که همان ظهری امام از پاریس تماس گرفتند با خرمشهر که قضیه اهواز چیست؟ یعنی پی گیر جریانات بودند دیگر آقای خزعلی از توی حسینیه با امام تماس گرفته بود با پاریس و مسائل را خدمتشان گفتند حادثه مهم همین چهارشنبه سیاه بود که دیروزش شاه رفته بود شب مردم ریختند مجسمه شاه را از همین میدان شهدا، یکی هم در پادگان آورده بودند پایین سر این مسئله ارتشی‌ها را تحریک کرده بودند و آورده بودند که مردم را بعضی‌ها را کشتند بعضی‌ها را مجروح کردند.

بعداً تیمسار جعفریان هم عکس العمل نشان داده، چون این هم عرض بکنم جلساتی که جامعه روحانیت داشت باز تقریباً همه آنها را صورتهایش فرستادیم برای مرکز اسناد ملی، رسیدش هم آمده که اغلبشان یا به خط آقای جزایری است که من املاء کرده‌ام نوشته آقایان امضا کرده‌اند یا به خط من است که آقای جزایری دیکته کرده من نوشتم و آقایان امضا کرده‌اند یعنی معمولاً گردانندگی این جلسات جامعه روحانیت با آقای جزایری و بنده بودیم آن وقت تیمسار جعفریان تهدید کرده بود و گفته بود که من کمتر از شیخ خزعلی نیستم شاه را بر می‌گردانم و در خوزستان به او سلطنت خواهم داد که بعد معلوم شد که این حاکی از یک سیاست خیلی عجیبی است که شاه را به هر قیمتی شده برگردانند ولو فعلاً در خوزستان باشد این برنامه را تیمسار جعفریان واقعاً داشته بود بعد‌ها تدریجاً معلوم شد که اتفاقاً در یک پرواز با هلی کوپتر، هلی کوپتر سپهبد جعفریان سقوط کرد با آن که خودش هم جلیقه نجات می‌پوشید، خوب دیگر آن هم به بحمدالله به درک واصل شد و تا چند روز هم جنازه اش افتاده بود در هفت تپه کسی نبود که تحویل بگیرد بعد هم دیگر واقعش ولی طاغوت به تمام معنایی بود نفهمیدیم جنازه‌اش چه شد.

آن وقت اینها دو تا برنامه ما شنیدیم یکی این که در لیست به دست آمده اوراق و اسناد به دست آمده یک برنامه این بود که من و آقای جزایری دستگیر بشویم من اعدام بشوم حاج آقای جزایری تبعید بشود این یکی و یکی یک لیست دیگر به دست آمده بود که علمای اهواز را سه قسمت کرده بودند، چون خود علمای اهواز سه قسمت بودند یک قسمت طرفدار شاه و دستگاه بودند البته جرأت تظاهر نداشتند یعنی بینش هم نداشتند نه این حالا اعاشه‌ای یا ارتزاقی یک دسته بی طرف‌ها بودند یک دسته ضد رژیم بودند لیست‌های به دست آمده حاکی بود از این که همین سه دسته را می‌خواهند به همین شکلی که هست به این طرف کنند یعنی آن ضد رژیم‌ها را اعدام کنند و آن بی طرف‌ها هم بمانند بی طرف و آنهایی که با شاه و دستگاه و اینها بی ارتباط نبودند و گاهی دیدار هم می‌رفتند آنها را حاکمیت روحانیت اهواز را به آنها بدهند که اینها همه با برنامة از بین رفتن سپهبد جعفریان و پیروزی انقلاب دیگر همه «کَاَن لم یکُن شیئاً مذکورا» شد.

 

در جریان پیروزی انقلاب شما کجا بودید؟ در جریان پیروزی انقلاب شما در اهواز بودید؟

اینجا بودم بله. در جریان پیروزی انقلاب ما چیز ویژه‌ای جز هر آنچه که در تهران می‌گذشت مشابه آن در اینجا دیگر چیز خاصی نداشتیم البته این را عرض کنم که امام که وارد ایران شدند حالا چه تصویبی شد چه تصمیمی گرفته شد الان دقیقاً یادم نیست، اما برنامه این نشد که از اینجا بروند استقبال امام یک نفر خودش تنها رفته بود تصویب بر این شد که امام که بیایند علمای اهواز دسته جمعی برود دیدنشان امام که ۱۲ بهمن برگشتند با همان دفتر محل استقرارشان تماس گرفته شد وقت به ما دادند مثلاً فردا شب یا پس فردا شب ساعت هفت شب ما هم چند ماشین شدیم و حرکت کردیم رفتیم تهران که خدمت امام برسیم و برای خیر مقدم وقتی که رسیدیم وقتی بود که تازه مهندس بازرگان به دولت موقت منصوب شده بود تلویزیون‌ها مدار بسته کار می‌کرد و خبرنگاران خارجی با اینها مصاحبه می‌کردند با مهندس بازرگان که به ما پیغام دادند ملاقات شما با آقا هنوز آقا می‌گفتند که امشب ساعت هفت شب است افتاد به ساعت هفت صبح فردا.

دیگر شب ما جلسه‌ای گرفتیم به دوستان خودمان اغلبشان پیرمرد‌ها بودند که بابا ما فردا می‌خواهم برویم خدمت آیت الله خمینی این آقای خمینی غیر آن آقای خمینی تا دیروز است هزار برنامه دارد هزار کار دارد خلاصه این طور نیست که ما برویم بنشینیم گعده کنیم با ایشان گپ بزنیم وقت خیلی محدود و اگر لطف بفرمایید یک نفر هم صحبت کند از طرف بقیه قبول کردند و گفتند تو صحبت کن دیگر ساعت هفت صبح حرکت کردیم دو طرف خیابان هم جمعیت بود ما در مدرسه رفاه بودیم مدرسه علوی، چه می‌گفتند جمعیت بود که در یک صف در دو صف به انتظار این که همین طور نوبت بدهند برای آنها بعد بروند برای دست بوسی امام.

ما یک مشتی علمای اهواز که بودیم رسیدیم جلوی در که وارد بشویم من به گوش می‌شنیدیم یکی از این جوان‌ها به یکی دیگرشان می‌گفت اینها چه کسانی هستند دیگر؟ او گفت علمای اهواز هستند من هیچ چیز نگفتیم آخر بودم می‌شنیدم او به آن گفت بخار دارهایش کدام است؟ دیگر حالا نفهمیدم بخاردار داشتیم یا نداشتیم خدا عالم است ما از پله که رفتیم پایین یک پله می‌خورد رفتیم پایین مرحوم علامه طباطبایی و آقای میزاهاشم آملی اینها تازه از پیش امام داشتند می‌آمدند بیرون و همان وقت هم یک اطلاعیه‌ای که حالا مضمونش یادم نیست ولی مربوط به دولت موقت است صادر شده بود به امضای حضرت امام که برای اولین بار در رابطه با آن اعلامیه کلمة امام را به کار بردند، گفتند، دیگر آن به بعد گفتند امام خمینی.

دیگر ما رفتیم به محضرشان و همان طبق برنامه به من اشاره کردند که بلند شو صحبت کن من هم یک چند دقیقه‌ای صحبت کردم و خیر مقدمی، تمسک هم کردم به این آیه: «وَقَالَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ لِرُسُلِهِمۡ لَنُخرِجَنَّكُم مِّنۡ أَرۡضِنَآ أَوۡ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنَاۖ فَأَوۡحَىٰٓ إِلَیهِمۡ رَبُّهُمۡ لَنُهلِكَنَّ ٱلظَّـٰلِمِينَ» که خیلی جلب توجه امام کرد سر را بلند می‌کرد و نگاه می‌کرد دیگر اعلام آمادگی کردیم

برای اطاعت اوامر، ایشان هم یک چند دقیقه‌ای راجع به وحدت و اتحاد متحد بودن صحبت کردند آمدیم بیرون و برگشتیم به اهواز که دیگر اوضاع به شدت رو به وخامت رفت و منجر به همان ۲۲ بهمن شد و پیروزی انقلاب؛ که آن وقت البته آقای خزعلی اهواز بودند و در حسینیه اعظم منبر می‌رفتند و مردم در حسینیه و اطراف خیلی جمعیت زیاد بود، که امام فرموده بود که علمای بلاد منبر بروند و حقایق را به مردم بگویند مردم را از حوادث مطلع کنند که ایشان دو سه روزی کاری برایشان پیش آمد ناچار بودند بروند قم منبرهایش را من رفتم به جای ایشان من منبر می‌رفتم.

انقلاب که پیروز شد آقای خزعلی اهواز بودند مرحوم آقای ربانی شیرازی هم آمدند اهواز یک کمیته‌ای تشکیل شد مرکب از هفده نفر که در رأسشان آقای خزعلی بود به عنوان نماینده امام که کار‌های شهر تقسیم شد امور شهرداری با چه کسی باشد امور شهربانی با چه کسی باشد یعنی یک حکومت داخلی موقت تا اوضاع مستمر بشود یک مدتی این برنامه ادامه داشت.

 

یادتان می‌آید آن هفده نفر چه کسانی بودند؟

بله یک مقدارش یادم است حالا بایست فکر بکنم بیشتر یادم بیاید آقای جزایری بوده بنده بودم آقای انصاری بود در یک مقطعی احتمالاً آقای بلادیان که الان مدیر کل آموزش و پرورش او بوده ظاهراً آقای حدادپور بود که از معتمدین شهر است آقای یحیوی بود حاج محمد یحیوی یک تعدادی بودند که اینها تقسیم کرده بودند کار‌های شهر را تا یک مقدار اوضاع مستقر بشود و رو به راه بشود و بعداً یک کمیته عملیاتی امام خمینی تأسیس شد یک واحد فرهنگی داشت یک واحد نظامی داشت یک واحد سیاسی داشت یک واحد مذهبی داشت که دیگر باز بنده و حاج آقای جزایری و یک چند نفر دیگر این را اداره می‌کردیم تا یک مدتی بعد دیگر خوب کم کم نصب و انتصابات رؤسا و مدیر کل‌ها و استانداری.

ارسال نظرات