چند کلمهای درباره استاد علی صفایی حائری(ره)؛
از شمار دو چشم یک تن کم، وز شمار خرد هزاران بیش...
خبرگزاری رسا ـ او براستی و درستی حقیقت دین را در محبت و عشق به بندگان خدا و دستگیری از محرومان و پناه بودن برای درماندگان و واماندگان از این و آن، یافته بود و مگر نه اینکه فرمود: «هل الدین الا الحب»؟!
«اکنون در سینه خسته من، جوانههای تمنّا شکفته است. باور نمیکردم که در نهایت میتوان آغاز شد...»
نوشتن از «عین ـ صاد» یا همان استاد علی صفایی حائری(ره) برایم سهل و ممتنع است؛ سهل از آن رو که چون آب جاری بود و چون آفتاب مهرافروز و بخشنده؛ و ممتنع از آن جهت که در پیچش آن روزهای سخت و این روزهای فراقآجین، با این دل و قلم شکسته، دیگر کاری از این واژههای فقیر برنمیآید.
سحرها در گریبان شب اوست
دو عالم را فروغ از کوکب اوست
نشان مرد مؤمن با تو گفتم
چو مرگ آید تبسم بر لب اوست
باری؛ شیخ ساده بود؛ ساده و صمیمی؛ از انتهای علم و عمل. زیر پرهیب آوار آن روزهای ابراندود، میشد پر و بال دل را در هوای تازه نفسهایش مرتب کرد و جانی دوباره گرفت.
برای ما که هم محلهایهایش محسوب میشدیم و برای من که به جبر زمانه، بیشتر از مسیر آثار، یافتمش تا دیدار؛ او کسی بود که در یک کلام «مثل ما غریبه نبود» و میشد در پهنای مهر و فهم و خرد نابش، آرام گرفت و بر بیقراریها درمانی یافت.
مردی که محبت و شفقت و دستگیری، رسمش بود و عشقش. مردی که درب خانهاش هماره به سوی همه باز بود و تو -هر که بودی- میتوانستی در کنار ساحل آرامش وجودش مأوای بگیری.
آری؛ بزرگ بود و از اهالی فردا و با تمام افقهای باز، نسبت داشت. او براستی و درستی حقیقت دین را در محبت و عشق به بندگان خدا و دستگیری از محرومان و پناه بودن برای درماندگان و واماندگان از این و آن، یافته بود و مگر نه اینکه فرمود: «هل الدین الا الحب»؟!
مطرب که عاشق نبود؛
و نوحه گر که دردمند نبود؛
دیگران را سرد کند!
درست است که این حرفها و آن سکنات و سیره، امروزه به افسانه شبیهتر است تا واقعیت و دیگر در کمتر کسی میتوان نشان اهل خدا را که «عاشقی» است، یافت اما نمیتوان از آن همه مهر و نور که در دل و دیده او موج میزد گذشت و طرفی برنبست.
او در همین شهر و در همین کوچه و خیابان میزیست و مثل ما غریبه نبود و با گفتار و کردار و شخصیت و منش نیکش یادآوریمان کرد که پیامبران افسانه نبودهاند و ایمان و اعتقاد و در پسش دم مسیحایی و پناه بودن برای «همه»، حقایقی است که از پس تمرین «خوب بودن» بیرون میتراود.
او دریافته بود که در بافتههای تئوریک چیزی یافت نمیشود و با حلوا حلوا کردن، دهان شیرین. او فهمیده بود که باید ره توشه برداشت و قدم در راه بی برگشت گذاشت و راهی دیار مهر شد تا گوهر وجودی خویش را در یاری محرومان و دستگیری از درماندگان جست.
او عالم بود و اهل عمل و آغوشش برای همه از خوب و بد و زشت و زیبا، باز بود و گرم؛ و مگر معنای «طبیب دوار» چیست جز این؟افتخار روحانیت شیعه در کنار همه زیباییها و نورانیتهایش یکی «اجتهاد» بوده است و دیگری «مردمی بودن».
و علی صفایی حائری نه تنها در حرف و سخن و ادعا، که با رفتار و منش و روحیهاش، برای همیشه تاریخ، نشانهای شد روشن و مهرآفرین که:
درس معلم ار بود زمزمه محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را
و تو اگر دوست داری حکایت حقیقی و واقعی آن همه طفلهای گریز پای را که در محفل درس محبت عین- صاد مأوا گرفتند و آرمیدند بدانی، خاطراتش را مرور کن و چه خوش گفت شاعر که:
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در کلام دیگران
گرچه خاطرات و نکات درس آموز از زندگی آن مرد بزرگ در میان یاران و ملازمان و شاگردانش بسیار است اما در این مجال اندک تنها به ذکر نکتهای از بیان و بنان استاد میرباقری بسنده میکنیم و شما خوانندگان عزیز را برای کسب فیض بیشتر به آثار و تألیفات و سخنرانیهای ارزشمند و نورانیت بخش ایشان فرامیخوانیم.
او که میگفت و میسرود که: «بالهای آگاهی من اقتدار پروازم، در وسعت بلاء، در هوای طوفانی عشق تو شکست. و باران چشمهایم را به آسمان و به دریا و به روح سبز جنگل، سپرد.
اکنون در سینه خسته من، جوانههای تمنّا شکفته است. باور نمیکردم که در نهایت میتوان آغاز شد.
راستی ای التهاب دل انگیز! با دلهای شکسته و اشکهای سرشار چه میکنی؟
چقدر مهربان به من آموختی که پلاس کهنه رنجها را راحت بپوشم. و راحتی را از شاخه رنجهای صمیمی بچینم و خشنودی را با زبان درد مزمزه کنم و راه بیفتم.
در جنگل محبت تو، زشتیها و رنجها، زیبا روییدهاند، در آسمان عنایت تو، پرندههای عاجز به معراج اقتدار رفتهاند.
در دریای طوفانی فیض، راستی چقدر آرامش گسترانیدهاند. آیا در این ضیافت سرشار، مرا تنها و خالی میگذاری، ای آخرین فریاد...
بیانی از حجتالاسلام سید محمدمهدی میرباقری
احساس من این بود در سلوک دهه پایانی عمر استاد، ایشان دقیقاً دریافته بود که سلوک تنها باور نیست، البته در همه عمر ایشان آدم این رد پا را مییابد، و میبیند که به نقطه اوج خودش رسیده بود. هرچه میرسد از آنجاست. و شما باید تلاش کنید که هم خودتان را برسانید به آستان ولیتان و هم دیگران را.
معتقد بود ما مأموریتی در جهان نداریم الا اینکه خودمان را به دست ولیمان بسپاریم و بعد با پای ولیمان حرکت کنیم. دیگران را هم دستشان را به دست ولیمان برسانیم. اگر به آنجا رساندی و خودت حذف شدی، او رسیده است و اگر نرساندی جز گمراه شدن و گمراه کردن کار دیگری از تو ساخته نیست. حتی آنهایی که خودشان قطب و محور میشوند و فلشی نیستند که دیگران را به ولی خدا برسانند، دست مردم را نمیتوانند به دست ولی خدا برسانند؛ هم گمراه میشوند و هم حجاب دیگران. یعنی دیگران را هم گمراه میکنند. این حاصل دهه پایانی عمر ایشان بود. شما بحثهای ایشان را در محرمهای دهه 70 ببینید. از آن چنین مطلب موج میزند. اینکه ما اضطرار به ولیمان داریم.
همه دوستان ما که دنبالهروی این عزیزمان هستند، میدانند که ایشان راه را به پایان نبردهاند. سرنخهایی را برای ما به جا گذاشتهاند تا ما راه را ادامه بدهیم. ولی آنچه که مهم است اینکه افقگشاییهایی که شما در آثار ایشان میبینید، بهنظر من از مهمترین مسائلی است که من در آثارشان یافتم؛ هم در وجودشان و هم در آثار مکتوبشان. افقگشاییها، یعنی وقتی شما تفسیر ایشان را میبینید، افق جدیدی گشوده میشود. آدم میفهمد اینگونه نیز میتوان مطالعه کرد، اینگونه نیز میتوان نگاه کرد و نگاه عمیقتر و جامعتری داشت. البته این آفاق میتواند بازتر شود. افقگشایی از خصوصیات ایشان است. در مسئله تربیتی، در مسئله تفسیر قرآن هست.
از جمله نکتهای که من استفاده کردم از کلمات ایشان در موضوع ما همین افقگشایی است. این افقگشایی به معنای این است که در آثارشان از این دست مطالبی که من عرض کردم، زیاد دیده میشود که پرداختهاند به عمق تحلیل و در جای خود عمیق تحلیل کردهاند. من هم مطمئن هستم ایشان در مراتب وجدانی خودشان واجد این معارف و بالاتر بودند. همان چیزی که آدم با آن محشور میشود، یعنی آدم با حرفهایش محشور نمیشود با یافتههایش محشور میشود؛ آن دریافتی که ایشان از وجود مقدس امام رضا (ع) داشتند، همان چیزی بود که در یک کلمه گفتند. میفرمودند: «من اینها را خدا نمیدانم و از خدا جدا نمیدانم.» این تمام حرف است. یعنی در قوس نزول اسماء حسنی الهی هستند. ارکان توحید، دعا مدینه، «اسماءُ آلتی ملاتْ ارکان کل شیء» این احساس در وجود ایشان موج میزد. نسبت به ائمه بهخصوص ثامنالحجج مشهود بود. نسبت به همه اولیای معصوم.
هر سال، به روز رحلت او که میرسم، پیراهن سوگ بر تن میکنم و جای خالیش را در این روزگار قحطی وجدان و فقدان ایمان و زمانهای که پناه بودن برای مردم و مأواشدن برای دردمندان، به افسانه شبیهتر است، میگریم. گریهای تلخ...
با عزم رفتن
از درد و از رنج
هم میتوان رهتوشه برداشت
هم میتوان آسوده پر زد.
«وفدت علی الکریم بغیر زاد»
محمدرضا محقق
/830/702/گ
ارسال نظرات