نقدی بر شعر کوتاه "انتقام"
به گزارش سرویس فرهنگی اجتماعی خبرگزاری رسا، این مساحت کوچک، مجال تاخت و تاز زیادی به نویسنده نمی دهد، به همین سبب، بی مقدمه و بی پرده می گویم: این نوشتار، در پی سنجش محتوایی یک شعر سپید از سپیدسُرای پر آوازه، جناب «گروس عبدالملکیان» است. واژه ی «محتوایی» را پررنگتر کردم تا اشاره ی روشن تری باشد به اینکه نگاه این نوشتار، به قالب اثر نیست بلکه این نوشتار کوتاه، رو به سوی دیگری دارد؛ بگذریم! قبل از آغاز سنجش شعر، شما را به خوانش آن دعوت می کنم:
«می خواهم تو را بکشم
اما
چاقو را در سینهی خود فرو می کنم
تو کشته خواهی شد؛
یا من؟» [۱]
الحق که این شعر، کشف قابل قبولی دارد. تردید پایانی آن، غافلگیری مخاطب را دوچندان کرده و ضربهی ماندگاری را بر او وارد می سازد. از اینها که بگذریم باید بگوییم: این شعر با ضعفی آشنا روبهروست! ضعفی که تنها گریبانگیر این شاعر محترم نیست؛ بلکه بسیاری از اهل هنر در مرزهای فرهنگیِ امروز ما با آن دست به گریانند، و آن هم حضور دو اندیشه یا جهانبینی متضاد در یک اثر هنری است.
این است که یکی از آفتهای هنر امروز ماست. گویی هنرمند، در دو فضای متضاد در حال تنفّس همزمان است. این نقطه ضعف، مخاطب عام را سرگردان، و مخاطب خاص را دلچرکین می کند.
در این سپید، ما با وحدت عاشق و معشوق روبهروییم. این نگاه به عشق، یک نگاه کاملاً متافیزیکی و الهی است که ریشه در نگاه عرفانیِ شرقی به عشق، و نظریه ی وحدت دارد. نمونههایی از این دست در میراث عرفان ادبی ما بسیار است و تعدادشان از شماره بیرون.
برای مثال، مولانا میگوید: «عشق آن شعله ست کاو، چون برفروخت / هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت». یا جناب حافظ که می گوید: «میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست / تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز».
اما به ناگاه ما در این شعر با مفاهیمی، چون کشتن عاشق و خودکشی و... روبه رو می شویم! اینها مفاهیمی هستند که بوی خون و خاک و خیانت می دهند. این جا شعر از آسمان به زمین سقوط کرده است. عجیب است! عاشق، قصد جان معشوقی را می کند که با او به وحدت رسیده! این یعنی شعر پایبست فکری محکمی ندارد.
چرا این عاشق باید چنان کند؟ وقتی این عشق، چنان متعالی است که جایی برای غیریت نمانده، پس به چه دلیل یا دلالتی، عاشق، قصد جان معشوق می کند آن هم با چاقو؟! هیچ توجیه و پاسخی برای این سؤال وجود ندارد.
این نکته می رساند که هنرمند، آشی از عشق والای آسمانی و عشق خاک آلود زمینی، آن هم از نوع سخیف و خیانت آلودش، پخته و به خلق الله داده است؛ به عبارت دیگر، ذهن هنرمند، ناخودآگاه، به تضاد آفرینی مشغول بوده است. گویی شاعر، تنها شنیده که عشق چنین ظرفیتی دارد که غیر و غیریت را از میان بردارد، آن گاه با استناد به همان شنیده های دست و پاشکسته ای که میراث تربیت شرقی اوست، دست به آفرینش یک اثر کاملا پیشرفته زده است.
تلفیق مفاهیم پیشرفته که همه فیزیکی اند با مفاهیم الهی متعالی که کاملاً متافیزیکی اند، کار اثر را به ابهام و ابتذال می کشد. جهانبینی در هنر، به مثابه یک نخ تسبیح مستحکم است که نمی توان با او بازیهای شاعرانه کرد. جهانبینی در هنر همانقدر لازم است که در علوم تجربی و حتی الهیات. اگر جهانبینی هنرمند برای خودش مشخص نباشد، مخاطب نیز با آثار او بلاتکلیف خواهد بود. «آه... سخن بسیار و ره کوتاه...» /918/ی703/س
علی مؤیدی
[1]گروس عبدالملکیان، رنگهای رفته ی دنیا، تهران: نشر چشمه، 1394، ص31.