۲۵ دی ۱۳۹۸ - ۱۵:۲۳
کد خبر: ۶۳۵۴۴۵

۱۷۶ قصه ناتمام

۱۷۶ قصه ناتمام
گفت‌وگو با خانواده‌های جان‌باختگان سقوط هواپیمایی پرواز ۷۵۲ تهران-کی‌یف را در این گزارش بخوانید.

به گزارش خبرگزاري رسا، داغ سنگین است، خیلی سنگین... آنقدر سنگین که هرچه بگوییم و بنویسیم، باز هم از سنگینی آن کم نمی‌‌‌‌‌‌‌‌شود... اما چه می‌‌‌‌‌‌‌‌شود گفت که رسالت کار خبر، نوشتنی صریح و دقیق از این اتفاق و همدردی با خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌هایی است که داغ عزیزان‌‌‌‌‌‌‌‌شان آنقدر برایشان سنگین است که حال و روز خوبی ندارند. بامداد 18 دی‌‌‌‌‌‌‌‌ماه 98، برای 176 مسافر هواپیمای مسافربری تهران-کی‌‌‌‌‌‌‌‌یف، لحظه آسمانی شدن بود و برای خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌ها و دوستان‌‌‌‌‌‌‌‌شان لحظه حسرت به دل شدن و از دست دادن. برای عرض تسلیت از جانب تحریریه روزنامه «فرهیختگان» سراغ جمعی از خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌های جانباختگان هواپیمای اوکراینی رفتم تا از احوالات و خواسته‌‌‌‌‌‌‌‌های این روزهایشان بگویند. برای خودم حرف زدن با این خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌ها که شرایط مناسبی هم ندارند، سخت و تلخ بود اما با همه سختی این کار را انجام دادم و این صفحه منتشر شد. نمی‌‌‌‌‌‌‌‌دانم با چند خانواده تماس گرفتم و چقدر گریه کردم و چقدر گریه کردند، نتوانستند صحبت کنند و حال خوشی نداشتند، اما دل‌شان گرم شد که یادشان هستیم و درکنارشان خواهیم بود.

 گریه ناتمام

بعد از تصویب شدن سوژه، قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌شود تا با خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌ها تماس بگیرم، شماره‌‌‌‌‌‌‌‌ها را با همه سختی می‌‌‌‌‌‌‌‌گیرم و اولین نفری که جواب می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد، محمدرشید بیروتی، برادر محمدامین بیروتی است، ورودی سال 1392 مهندسی کامپیوتر دانشگاه شریف که تا مقطع فوق‌‌‌‌‌‌‌‌لیسانس در این دانشگاه درس خوانده بود و بعد هم بورسیه می‌‌‌‌‌‌‌‌شود تا به کانادا برود. به گفته برادرش که با بغض در گلو صحبت می‌‌‌‌‌‌‌‌کند، دو سال دیگر درسش تمام می‌‌‌‌‌‌‌‌شد و می‌‌‌‌‌‌‌‌توانست به کشور بازگردد، اما الان همه، امیدشان ناامید شده است و دیگر محمدامین در کنارشان نیست.وقتی می‌‌‌‌‌‌‌‌خواهم از برادرش بگوید، گریه می‌‌‌‌‌‌‌‌کند و می‌‌‌‌‌‌‌‌گوید: «همه برادرم را می‌‌‌‌‌‌‌‌شناختند و الان همه درباره‌‌‌‌‌‌‌‌اش می‌‌‌‌‌‌‌‌نویسند، جزء نخبه‌‌‌‌‌‌‌‌های استان قم بود، از تیزهوشان مدرسه قدوسی بود که بعد از رفتن به دانشگاه شریف، بورسیه تورنتو شد.»

گریه امانش نمی‌‌‌‌‌‌‌‌دهد و می‌‌‌‌‌‌‌‌گوید: «برادرم به‌‌‌‌‌‌‌‌لحاظ مذهب هم هیچ کم نداشت، در همه سه سالی که در کانادا بود، نماز و روزه‌‌‌‌‌‌‌‌اش ترک نشد، همان موقع هم به من می‌‌‌‌‌‌‌‌گفت دنبال این هستم که هر چیزی می‌‌‌‌‌‌‌‌خورم حلال باشد، با اینکه به‌‌‌‌‌‌‌‌قول خودش، این مراکز از محل زندگی‌‌‌‌‌‌‌‌اش دور بود، اما باز هم باعث نمی‌‌‌‌‌‌‌‌شد که غذاهای دیگری بخورد. همیشه می‌‌‌‌‌‌‌‌پرسیدم، محمدامین هواپیما که سوار می‌‌‌‌‌‌‌‌شوی  برای غذا چه‌‌‌‌‌‌‌‌کار می‌‌‌‌‌‌‌‌کنی‌‌‌‌‌‌‌‌؟ و او می‌‌‌‌‌‌‌‌گفت به میهمانداران می‌‌‌‌‌‌‌‌گویم مسلمان هستم، تا برایم غذای حلال بیاورند. شما فکر کنید چنین بچه‌‌‌‌‌‌‌‌ای که دو سال دیگر دکتری‌‌‌‌‌‌‌‌اش را می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت، فقط 29 سالش بود.»

دوباره با گفتن سن برادرش گریه می‌‌‌‌‌‌‌‌کند و من هم پا به پایش اشک می‌‌‌‌‌‌‌‌ریزم، کمی که آرام می‌‌‌‌‌‌‌‌شود و آرام می‌‌‌‌‌‌‌‌شوم، می‌‌‌‌‌‌‌‌پرسم چه خواسته‌‌‌‌‌‌‌‌ای از مسئولان دارید؟ کمی فکر می‌‌‌‌‌‌‌‌کند و آهی می‌‌‌‌‌‌‌‌کشد و می‌‌‌‌‌‌‌‌گوید: «من خواسته‌‌‌‌‌‌‌‌ام این است که خون این جوان‌‌‌‌‌‌‌‌ها پایمال نشود، این اتفاق‌‌‌‌‌‌‌‌ها دیگر نباید تکرار شود، سال‌‌‌‌‌‌‌‌ها هم بگذرد، دیگر نمی‌‌‌‌‌‌‌‌شود این نخبه‌‌‌‌‌‌‌‌ها را برگرداند، چطور می‌‌‌‌‌‌‌‌شود این پدر و مادرها را آرام کرد. خودشان را یک لحظه جای ما بگذارند، ما جوان رعنایی را دادیم که وقت ازدواجش بود. یک مقاله‌‌‌‌‌‌‌‌ای داده بود برای مجارستان و قرار بود، دو ماه دیگر به آنجا برود و دفاع کند، کت و شلواری را برایش خریده بودیم که برای آن دفاع بپوشد. واقعا نمی‌‌‌‌‌‌‌‌دانم چه چیزی بگویم.می‌‌‌‌‌‌‌‌گویم: «واقعا سخت است، خیلی سخت... برای ما سخت است، چه برسد به شما که عزیزان‌‌‌‌‌‌‌‌تان در آن هواپیما بودند.» می‌‌‌‌‌‌‌‌گوید: «خانم حرف زدن در مورد این موضوع راحت است، باید جای ما خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌ها باشید تا ببینید که چه اوضاعی داریم، چطور این ضایعه می‌‌‌‌‌‌‌‌تواند برای ما جبران شود؟ به ما بگویند. آیا این پرواز نباید لغو می‌‌‌‌‌‌‌‌شد؟ خودشان می‌‌‌‌‌‌‌‌گویند شرایط، جنگی بوده است. خب در شرایط جنگی نباید پروازها لغو می‌‌‌‌‌‌‌‌شد؟ چه‌‌‌‌‌‌‌‌کسی مقصر است؟ چرا پروازهای بعد از این لغو شد؟ روز ارتش وقتی رژه است، همه پروازها لغو می‌‌‌‌‌‌‌‌شود، چرا وقتی در این وضعیت قرار گرفتیم، پرواز‌‌‌‌ها لغو نشد؟ ما این حرف‌‌‌‌‌‌‌‌ها را به چه‌‌‌‌کسی بگوییم؟ اصلا مشخص است که چه‌‌‌‌کسی مقصر این اتفاق است؟»

بازهم برایش آرزوی صبر می‌‌‌‌‌‌‌‌کنم که او می‌‌‌‌‌‌‌‌گوید: «وقتی محمدامین این‌دفعه آمد، مادرم گفت می‌‌‌‌‌‌‌‌خواهم به خواستگاری بروم و برایت زن بگیرم، گفت دوسال دیگر صبر کنید تا دکتری‌‌‌‌ام را بگیرم، بعد با خیال راحت برگردم و آن وقت زن بگیرم. وقتی کت‌و‌شلوارش را پوشید، همه‌مان از ذوق اینکه روزی قرار است ازدواج کند، سر از پا نمی‌‌‌‌‌‌‌‌شناختیم، اما حالا...»

باز هم صدای گریه‌اش از پشت تلفن می‌‌‌‌‌‌‌‌آید اما این‌بار صدای گریه‌‌‌‌‌‌‌‌ها بیشتر است، مشخص است کسانی هم که اطرافش هستند در‌حال گریه‌‌‌‌‌‌‌‌اند، اما با همان حالت ادامه می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد و می‌‌‌‌‌‌‌‌گوید: «یک شبه زحمات چندین ساله یک پدر و مادر بر باد رفت و پسرشان را از دست دادند.»

می‌گویم: «می‌‌‌‌‌‌‌‌دانم که یادآوری این اتفاق برای خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌ها خیلی سخت است، اما وظیفه‌‌‌‌‌‌‌‌ام به‌‌‌‌‌‌‌‌عنوان خبرنگار این است که به سراغ شما بیایم و نگذارم که از یاد بروید و از یاد بروند.» او تشکری می‌‌‌‌‌کند و می‌‌‌‌‌‌‌‌گوید: «خانم جعفری، من می‌‌‌‌‌‌‌‌خواهم بپرسم که چرا سه روز به ما نگفتند چه اتفاقی افتاده است، خیلی برای ما سخت بود، قبل از اعلام این اتفاق، هیچ‌کس به ما محل نگذاشت. کسی به ما سر نزد. یک برادر کوچک دارم که دوبار به‌خاطر این اتفاق تشنج کرده است، خواهرم بیمارستان است و مادرم دیگر یک جای سالم در بدنش ندارد، بس که خودش را زده است، این بچه‌‌‌‌‌‌‌‌ها برای وطن‌شان رفتند که درس بخوانند و بعد هم برگردند و خدمت کنند، اینکه خیلی راحت از کنار این اتفاق بگذرند، درست نیست و حق خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌ها هم این نیست...»

حرف‌‌‌‌‌‌‌‌هایش تمام می‌‌‌‌‌‌‌‌شود و باز هم برایش آرزوی صبر می‌‌‌‌‌‌‌‌کنم و می‌‌‌‌‌‌‌‌گوید: «فقط برایمان دعا کنید، دعا کنید که این روزها بگذرد.»

 مسئولان به فکرمان باشند

خانواده بعدی که شاید از همان اوایل سقوط هواپیما، عکس‌هایشان در فضای مجازی چرخید‌، یک خانواده چهارنفره سوئدی-ایرانی‌ بودند؛ راحله سلمانی‌زاده به همراه همسر و دو فرزند، هفت و 10 ساله‌اش. با قاسم شعبانی، همسر خواهر راحله سلمانی‌زاده تماس گرفتم تا برایمان از این روزهای تلخ بگوید، وقتی گفتم خبرنگارم، گفت: «خانم من روز گذشته با خبرنگاری صحبت کردم و به‌یکباره دیدم صدایم از شبکه من‌و‌تو پخش شد، برای همین اگر می‌توانید برایم اثبات کنید که خبرنگار روزنامه هستید.» شماره مستقیم روزنامه را می‌دهم و بعد از 10 دقیقه که مطمئن می‌شود، گفت‌وگویمان را شروع می‌کنیم و او از خانواده‌ای می‌گوید که دیگر نیستند، می‌گوید: «آنها 11 سال است که در سوئد زندگی می‌کنند و خواهر خانمم برای دیدن پدر مریضش با خانواده به ایران آمد و دقیقا همان روز چون هواپیمای مستقیم به سوئد نداشتیم، سوار این هواپیما شدند و این اتفاق افتاد.»

می‌گویم: «چه خواسته‌ای از مسئولان دارید؟» کمی مکث می‌کند و می‌گوید: «فکر می‌کنم، مهم‌تر از همه‌چیز عزیزانی هستند که ما از دست دادیم و هیچ‌وقت دیگر برنمی‌گردند، همان روز 8 صبح خبر دادند که به فرودگاه برویم و اول آرام‌مان کردند، اما به ما نگفتند که چه اتفاقی افتاده است. در همان سه روز اول که به ما نگفتند به چه دلیل این اتفاق افتاده، بالاخره با این مساله کنار آمدیم که نقص فنی بوده است، مثل بقیه سقوط‌ها، بعد از اینکه فهمیدیم اشتباه بوده است، داغ این خانواده شدیدتر شد. نمی‌دانم چه‌کاری باید انجام دهیم. آیا یک معذرت خواهی این کار را تمام می‌کند؟ ما به‌عنوان یک ایرانی، به‌عنوان کسی که در این مملکت زندگی می‌کند و همیشه پشت همدیگر بوده‌ایم، از مسئولان خواهش می‌کنیم که مسبب این کار به جزای عملش برسد.»

کمی مکث می‌کند و حرف‌هایش را ادامه می‌دهد و می‌گوید: «دیروز تولد یکی از بچه‌های باجناقم بود، دوستانش برایش کیک گرفته بودند تا برایش جشن تولد بگیرند، شما فکر کنید که چقدر برای ما سخت بود، عکس‌هایی که در فضای مجازی پخش می‌شود را نمی‌گذارم خانمم و اعضای خانواده‌اش ببینند، ما هر روز دعا می‌کنیم که روزها زودتر بگذرد، شاید این داغ کمی برایمان راحت شود.»

می‌گویم: «خواسته دیگری هم دارید؟» می‌گوید: «یک خواسته دیگرمان درمورد پیکرهاست، چند روز قبل پرسیدم و گفتند شناسایی خیلی طول می‌کشد، شاید چند ماه. برای ما مهم است که زودتر پیکرها را تحویل بگیریم و تا شاید به یک آرامشی برسیم، اما خب زمانی به ما نمی‌دهند.»

می‌گویم: «اعلام کردند که 50 پیکر شناسایی شده است»، می‌گوید: «از حق هم نباید گذشت که در پزشکی قانونی در‌حال کار هستند و رفتارشان با خانواده‌ها خوب بوده است، اما خب احتیاج داریم به همدردی‌های بیشتر، الان خانواده‌های بسیاری درگیر این موضوع هستند، باید خدمات‌رسانی به آنها درست و مناسب باشد، وقتی برای تست دی‌ان‌ای رفتیم، مادر خانومم را بردم و گفتند باید پدرخانمم هم باشد، گفتم مریض است و نمی‌تواند راه برود، شما کسی را بفرستید تا در خانه تست بگیرند. اما گفتند نیرو نداریم، بعد یادم دادند که چطور تست بگیرم و خودم این کار را انجام دادم. حرفم این است در این شرایط سخت، باید به فکر مردم باشند، این خانواده‌ها داغ سنگین دیده‌اند، یک داغ هم برای از پا انداختن کافی است، چه برسد به چند داغ سنگین. واقعا حال و روز خوبی نداریم.»

این حرف‌ها را می‌زند و بعد گریه‌اش می‌گیرد و می‌گوید: «اگر ما خواهان پیگیری‌ها هستیم، برای مساله خاصی نیست، فقط می‌‌خواهیم کمی آرام شویم، خانواده خانم من حرف‌شان این است که ‌ای‌کاش همان روز اول این حرف‌ها را به ما زده بودند، نه اینکه بعد از گذشت سه روز، تازه این مساله را اعلام کنند، کاش همان روز اول در تلویزیون صحبت می‌کردند و می‌گفتند. عزیزان ما یک سری وسیله داشتند، اما هنوز وسیله‌ها را هم به ما تحویل نداده‌اند. ما اصلا نمی‌دانیم کجا باید برویم؟ کاش یک نظمی داشت تا برای خانواده‌ها سخت‌تر نشود. خیلی از خانواده‌ها نمی‌دانستند باید چه‌کاری انجام بدهند.»

حرف‌هایش تمام می‌شود و می‌خواهم آخرین حرف‌هایش را بزند، می‌گوید: «ببینید حال ما خیلی بد است، حتی الان که با شما صحبت می‌کنم، حرف‌هایم طبقه‌بندی درستی ندارد، می‌دانم که همه تلاش‌ها در حال انجام است، اما خواهش می‌کنم که به فکر خانواده‌ها باشند و ما را فراموش نکنند، خیلی روزهای سختی را می‌گذرانیم.»

 حال مساعدی ندارم

زهرا نقیبی به همراه همسرش دو تن دیگر از جانباختگان هواپیما هستند، وقتی با پدرش سید‌محمد نقیبی تماس می‌گیرم با صدایی گرفته جواب می‌دهد و می‌گوید: «خیلی از شما متشکرم که یاد بچه‌های ما هستید اما واقعا حال و روز خوبی ندارم، با اینکه می‌دانم شما زحمت می‌کشید و می‌خواهید اسم بچه‌های ما گم نشود و از یاد نروند، اما واقعا حال مساعدی برای گفت‌وگو ندارم.»

از او تشکر می‌کنم و می‌گویم که برادرش هم در روزنامه همکار ماست و می‌گوید: «بله، می‌دانم، واقعا از شما متشکرم که یاد ما هستید، اما واقعا حال و روزمان خوب نیست برایمان دعا کنید تا بتوانیم به حال مساعد برسیم.»

 مظلومان همیشه

شاید 10 نفر در این هواپیما بودند که خیلی از آنها یاد نشد، 10 نفر از کشور افغانستان که خانواده‌هایشان ساکن ایران هستند و برای اینکه در سوئد زندگی می‌کردند و پرواز مستقیمی به سوئد وجود نداشت، سوار بر هواپیمای اوکراینی شدند، کسانی که مثل همیشه مظلومند و چشم رنگی اروپایی ندارند و شاید از منظر ما نخبه هم نباشند، اما وقتی با خانواده‌هایشان صحبت می‌کنیم متوجه می‌شویم که سن و سالی هم نداشتند و دانشجو بودند و رفته بودند تا زندگی‌شان را بسازند، با خانواده حسین رضایی جوان 21 ساله‌ افغانستانی در این هواپیما صحبت کردم، دایی‌اش ابتدا گوشی را جواب داد و گفت من منزل نیستم و تا نیم‌ساعت دیگر به خانه می‌رسم و تماس بگیرید تا با خواهرم صحبت کنید.بعد از نیم‌ساعت تماس گرفتم باز هم پرسیدند، رسانه‌تان ایرانی است یا خارج از ایران، تاکید کردم که روزنامه داخلی است، گوشی را به خواهرش داد، آنقدر گریه می‌کرد که صدایش را به سختی می‌شنیدم، او می‌گفت: «من چهار فرزند دارم، حسینم فرزند اولم بود و امید خانواده. درسش را که خواند برای تحصیل به سوئد رفت، قرار بود بعد از خواندن یک سال زبان سوئدی به دانشگاه برود، خیلی برایم سخت است که بخواهم صحبت کنم.»

گریه نمی‌گذارد که صحبت کند، کمی مکث می‌کنم و با همان بغض و اشک می‌گوید: «خانم خواهش می‌کنم صدای من را به گوش مسئولان ایران برسان. من در پاکدشت زندگی می‌کنم شاید کسی صدای من را نشنود، اما تو به آنها بگو بچه من تکه‌تکه شده، من به چه‌کسی بگویم؟ حرفم را به چه‌کسی بزنم که حسین همه امید زندگی‌ام بود. همه امیدم و حالا نیست.»

روایت کردن از این اتفاق آنقدر سخت و نفس‌گیر است که برای من هم نفسی باقی نمی‌ماند تا بیشتر بگویم و بنویسم، اما شاید حرف آخر این باشد که جز همدلی نباشدمان مرهمی دگر... پس یادمان نرود همه خانواده‌هایی که این روزها داغدار و عزادارند و 176 مسافر پرواز شماره 752، به تعداد خانواده‌هایشان قصه و آرزو دارند که مسئولان و رسانه‌ها باید بشنوند./1360/

منبع:فرهیختگان

ارسال نظرات