برای انتخابهایمان همیشه دلیل داشته باشیم
به گزارش خبرنگار سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، آفتاب نیم سوخته شهریور ماه بر گُرده دیوار میتابید و چند پیرمرد که گویی خونی در بدنشان نمانده، بی حرکت در حال تماشای افقی دور دست بودند.
تازه به آنجا رسیده بودم و زبان کُردی محلیشان را به سختی میفهمیدم، آنقدر از من فاصله میگرفتند که حتی مردان و جوانانی که در کوچه رفت و آمد میکردند، مانند دختری که به خواستگاریش رفته باشی، نگاهشان را از من میدزدیدند. قدری خودم را سرزنش کردم و برای نخستین حضورم سراغ مسجد محل را گرفتم.
مسجدی که برای حضور من انتخاب شده بود، بر بلندای تپهای قرار داشت و مکانی مستطیل شکل در ابعاد 20 در 10 متر بود. سقف کوتاه مسجد و دو پنکه معمولی وظیفه سنگینی را برای تهویه آن مکان در گرمای آنجا بر عهده داشتند. صدای زنجیرهها که از شدت گرما فریاد می زدند وخامت اوضاع گرامی هوا را توصیف می کرد. برداشت چین سوم یونجه تمام شده بود و با خنک شدن هوا در اوقات مغرب، بوی مطبوعی به مشام می رسید.
وقتی غریبه را آشنا میدیدم
با ورودم به مسجد با جمعیتی 10 نفره مواجه شدم که نیمی پیرمرد و پیرزن بودند و نیمی دیگر چند کودک خردسال. به سختی کردی را به فارسی تبدیل میکردند و خیلی بامزهتر به من میفهماندند. ناگهان ندای سلامی توجه مرا به خود جلب کرد. صاحب صدا جوانی بود حدود 24_25 ساله با عینکی ذره بینی که به لهجه پایتخت نشینان تسلط خوبی داشت.
صورت لاغری داشت و کت و شلواری مشکی به تن لاغرش زار میزد، صورتی لاغر و کشیده، موی کوتاه و میانه اندام. راه رفتنش متواضعانه بود. خلاصه گویی جهانی را به من داده بودند و میتوانستم از ایشان به عنوان یک رابط استفاده کنم.
میگفت در مدرسه آن مکان دفتردار است و با کمال میل در انجام امور فرهنگی مسجد به من کمک میکند. بعد از نماز از وی خواستم تا دعای معروف فرج را زمزمه کند. با تسلط و اعتماد به نفسی در قامت حاج صادق آهنگران؛ جلوی جمع قرار گرفت و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم دعا را شروع کرد و بعد رو به من کرد و گفت حاج آقا بقیش چیه؟
خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است
خندهام گرفته بود، البته نه از آن خندههای شیطانی بلکه از آن خندهها که از گریه هم غم انگیزتراند. با خودم گفتم یعنی با این همه امکانات، رسانه و ... هنوز دعای فرج را این مردم نمیتوانند از بر بخوانند و حتی به گوششان هم نرسیده است؟
ادامه دعا را خواندم و بعد از مسجد وارد محل اسکان شدم. با خودم از قم قلم و دواتی برده بودم تا در تنهایی و اوقات فراغتی که اگر دست میداد ابر و بادی را به سیاهی مهمان کنم. با خط شکسته نستعلیق دعای فرج را با خراب کردن چند کاغذ ابر و باد که با خود برده بودم، بعد از سه چهار ساعت زحمت متوالی به زیبایی نوشتم. باور کنید که اگر در امتحان رتبه بندی خط با آن اثر شرکت می کردم به رتبه "خوش" نائل می شدم.
آن را در قابی چوبی قرار دادم و برای نماز مغرب به "آقا محسن" همان کمک کار فرهنگی مسجد ارائه کردم تا قدمی در عرصه آموزش و تهذیب برداشته باشم. از او خواستم آن در جایی جلو محراب نصب نماید تا همگان بتوانند بخوانند و آن را حفظ کنند.
وقتی فاز تهذیب را با پرورش درهم آمیختم
از این که یک نفر از اهالی فرهنگی جامعه را در کنار خودم در آنجا داشتم احساس آرامش می کردم. وقتی تابلوی دعا را به او دادم واقعا با نگاهی پر از سوال مبهوت این اثر فاخر هنری شده بود. در دلم به خود احسنت میگفتم که توانستهام هنرهای متعدد خود را در قالب و طرحی نو به جامعه عرضه کنم.
مشغول صحبت با چند جوان شدم که با نگاهی توأم با تحقیر به آقا محسن مینگریستند. با خودم گفتم که اینها شاید نسبت به او احساس حسد میکنند که او توانسته با روابط عمومی بالایش جایگاهی را در مسجد داشته باشد. از شوخیهای جوانان با آقا محسن میشد حدس زد که ارتباطی صمیمی با هم دارند و مدام به زبان کردی به او حرفهایی میزدند و میخندیدند اما او جوابی نمیداد.
اثر هنریام را مچاله کرده بود
اذان را که دادند نماز مغرب را خواندم و از آقا محسن خواستم تا دعای فرج را زمزمه کند. این صحنه هرگز از یادم نمیرود با همان مشی متواضعانه روبروی جمعیت قرار گرفت و کاغذی مچاله شده شبیه دستمال کاغذی از جیبش بیرون آورد و در جلو چشمان و نزدیک عینکش قرار داد، صورتش را نمیدیدم. خشکم زده و بود!
بسم الله الرحمن رحیم را خواند به سمت درب خروجی رفت و فرار کرد، مسجد با آنکه کمتر از بیست نفر نمازگزار نداشت اما از شدت صدای خنده منفجر شده بود.
دعای فرجی که با آن همه زحمت نوشته و در قاب کرده بودم را به چشم بر هم زدنی مچاله کرده بود و در جیبش گذاشته بود و آن را برای قرائت دعا با خود همراه کرده بود. بعد از نماز عشا با همان چند نفر جوان که با آقا محسن شوخی میکردند هم کلام شدم. تازه فهمیدم داستان از چه قرار است، آنها میگفتند که او نگهبان ساختمان کنار مدرسه است و عقلش کمی شیرین میزند و سواد خواندن فارسی هم ندارد چه برسد عربی.
با فرار همکار اهل فرهنگم فقر مذهبی و فرهنگی را در آن منطقه را با همه وجود حس کردم و برایم سوال بود که دستگاههای فرهنگی کشور چقدر در زمینههای فرهنگی و مذهبی این مناطق سرمایه گذاری کردهاند؟
از خودم و از کمکاریها خجالت میکشیدم. وقت آذان که میشد پیرمردها و پیرزنانی را میدیدم که با قامت خمیده خود را با بالای تپهای که مسجد بر فراز آن قرار داشت می رساندند.
درس دیگری که در آن سفر تبلیغی گرفتم این بود که انتخاب افراد برای سپردن مسؤولیت چقدر سخت است چه انتخاب برای خواندن دعای فرج باشد یا افرادی برای کرسی مجلس./979/ 703/
هادی شاملو