روایت دست اول از آزادسازی بوکمال
به گزارش خبرگزاری رسا، بچههای جوان لشگر او را حبیب و پدربزرگ صدا میکردند. بی راه هم نمیگفتند، آخر وقتی رفت، امتی یتیم شد. سید حسن جوان دهه هفتادی، اصالتاً خوزستانی و بزرگ شده استان بوشهر است. این جوان روایتگر خوبی است و در کلامش انگار احوالات اخلاقی و نظامی حاج قاسم را به خوبی میشناسد. در گفتگو با این مترجم، رشادتها و دلاوریهای حبیب را بیش از پیش شناختم در واقع حبیب لشگر ثارالله در روزهای دفاع مقدس حبیب محور مقاوت هم بوده است. این مصاحبه پارهای از چند خاطره ی نظامی گره خورده در بیش از چهار هزار واژه از حماسه گری و فرماندهی حاج قاسم سلیمانی و سید حسن است که در کالبد واژگان گنجانده شده است. (در این گزارش به جهت مسائل حفاظتی اسامی برخی افراد تغییر پیدا کرده است)
در منطقه حبیب صدایش میکردند
ماه رمضان سال ۱۳۹۶ اولین بار سید حسن قصه ما با حاج قاسم در منطقه آشنا شد. نیمه شب از سوی دمشق به سمت منطقه عملیاتی تدمر حرکت کرده بودند و با چراغ خاموش در حال رانندگی بود، که به یک ساختمان تقریباً خرابه که پر از تیر و ترکش بود، رسیده بودند. میگوید آن قدر ساختمان تیر و ترکش خورده بود که فکر نمیکردم کسی در آنجا سکونت داشته باشد. شهر کاملاً تاریک بود و داعش در نزدیکی ما حضور داشت. پشت فرمان داشتم رانندگی میکردم وقتی رسیدیم، حاج کامل که در آن روزها من مترجم ایشان بودم به من گفت: آقا سیدحسن برو زنگ ساختمان را بزن و بگو مهمانهای حبیب هستیم.
ماشین را در فاصله ۲۰۰ متری خانه که چند خاکریز هم در آنجا زده بودم پارک کردم و پیاده به سمت ساختمان تیر خوردهای که برایتان عرض کردم، حرکت کردم. فکر هر کسی را میکردم که در آنجا حضور داشته باشد الا حاج قاسم، من نمیدانستم اصلاً حبیب کیست. حاج قاسم را در منطقه حبیب صدا میکردند و ما جوان ترها به او در منطقه پدربزرگ میگفتیم. پدربزرگ و بزرگ همه ما بود.
حبیب به استقبال آمد
شهید هادی طارمی که از محافظین آقای حاج قاسم سلیمانی بود، آمد جلوی در و من گفتم: با حبیب کار دارم، با لبخندی بر لب پاسخ داد، تو با حبیب کار داری؟ گفتم نه حاج کامل با او کار دارد. من همین الان هم که ۲۸ ساله هستم و ریش هم میگذارم، چهرهای کم سن و سال دارم. طبیعی بود که چنین پاسخی از شهید طارمی بشنوم. هادی طارمی گفت: «برو به حاج کامل بگو حبیب خوابه.» صبح علی الطلوع بیایید. من هم برگشتم و گفتم حبیب خواب است، اصلاً هم نپرسیدم این حبیب کیست. رفتیم در یکی از پایگاهها خوابیدیم. صبح بعد از نماز حبیب خودش به استقبال مان آمد. حبیب دم در پایین پلهها نشسته بود، من تازه حبیب را شناختم. آن روز برای اولین بار از فاصله ۵۰ متری حاج قاسم را میدیدم که با حاج کامل مشغول صحبت بودند. خیلی برایم جذاب و هیجان انگیز بود، میخواستم به هر بهانهای بروم جلو و با او صحبت کنم. یک ربع توی ماشین نشستم اما طاقت نیاوردم و گفتم باید به هر بهانهای شده بروم و با او سلام و علیک کنم. گفتم حتی اگر با من برخورد تندی کنند.
نمی توانستی جز راست به حبیب بگویی
حاج کامل از فرماندهان و پیشکسوتان قدیمی و از هم دورهای های قدیمی حاجی در روزهای آغازین دفاع مقدس بود و رفاقتی دیرینه با هم داشتند. هر دو فرمانده مشغول صحبت بودند و تقریباً میدانستم راجع به مسئله خیلی مهمی گفتوگو میکنند. با این حال رفتم جلو و سلام کردم. راستش حاج کامل که فرمانده خودم بود حسابی بد نگاهم کرد که چرا تو آمدی؟ برعکس حاج قاسم چنان سلام گرمی کرد و دستم را محکم گرفت و به گرمی فشرد، انگار من را چندین سال است که میشناخت. من چنین انتظاری نداشتم. چنان چشم در چشم شد که آن لحظه قابل توصیف نیست. تمام موهای بدنم به اصطلاح مور مور شده بود. ابهت و هیبت عجیبی در وجودشان موج میزد. از آن هیبتهایی که اگر به تو نگاه کند نمی توانستی جز حرف راست به او بزنی. حرف شأن را کامل قطع کردند و به گرمی گفت سلام عزیزم، خوبی پسرم و پس از احوالپرسی گفت: پسرم اگر کارتان تمام شده ما صحبت مان را ادامه بدهیم. گفتم بله و رفتم به سمت ماشین، حسابی انرژی گرفته بودم. راستش در میان چانه زدنهای مهم فرماندهی جوابم را داده بود و من حکایت همان کارگری را داشتم که دو تا استاد کار با یکدیگر صحبت میکنند و کارگر بین صحبتهای شأن بخواهد اظهار نظر کند.
چای با عِطر حبیب
مشتاق بودم تا دوباره حاج قاسم را ببینم و با او صحبت کنم. تا اینکه چند ماه بعد توی حلب قرار بود یکی از قرارگاهها و یکی از خطوط نبرد را به ما تحویل بدهند، همان جا متوجه شدم حبیب هم به قرارگاه ما تشریف می آورده است. جلسهای که همه ژنرالهای حاضر در منطقه حضور داشتند. بعد از نماز مغرب و عشا حاج قاسم برخلاف بقیه ژنرالها با یک ماشین ساده آمد و یک راست به اتاقی که برای جلسه آماده کرده بودیم، رفت. سردار شهید پورجعفری عزیز که همیشه همراه حاج قاسم بود وارد آبدارخانه ما شد تا چایی حاجی را آماده کند. با یک لیوان چای به سمت اتاقی که حاج قاسم حضور داشت، حرکت کردم. آقای پورجعفری یک آن به خود آمد و بلند گفت: «جوان، برگرد، برگرد، برگرد». گفتم بله. گفت: این چایها را کجا داری می بری. گفتم میخواهم برای حبیب چای ببرم نگاهی به چهره من کرد و گفت خیلی خوب اشکالی ندارد، دلت را نمی شکنم، این چایی مخصوص حاجی است بیا چایی خودش را ببر. چون آقای سلیمانی یک سری بیماری داشت و از قند رژیمی و چای خودشان استفاده میکرد، شهید پورجعفری هم برای این مسئله و هم برای حفاظت حاجی تمایل داشت نوشیدنی را خودش فراهم کند. وارد اتاق شدم، حاج کامل و حبیب نشسته بودند در عین پررویی در اتاق را بستم، رفتم جلو با اینکه میدانستم بحث شأن خصوصی است، نشستم کنارشان. حبیب نگاهی کرد و گفت: جانم نشستی که! گفتم حاجآقا نشستم گل روی شما را ببینم. همین که نشستم حاج کامل شروع کرد از من تعریف کرد.
چون جسوری از تو خوشم آمد
حاج قاسم مرا یادش بود. گفت: شما همانی بودید که سه ماه پیش در تدمر دیدمت؟ با اینکه این همه مشغله داشت. اما ذهنش بسیار عالی بود. حافظه قوی و فوق العاده ای داشت. گفت اسمت سجاد بود یا سید؟ گفتم بله سیدحسن هستم. به حبیب گفتم اشکال ندارد من هم کنارتان بنشینم؟ با رویی گشاده گفت: بنشین عزیزم چه اشکالی دارد. بعد رو به حاج کامل کرد و گفت: این جوان مترجم شما هستند این چیزهایی که ما میگوئیم متوجه میشوند. گفت بله. گفت پس بنشین. حاج قاسم به من لطف داشت دستی به سر و رویم کشید و محکم گوشهی لپم را کشید. صورت استخوانی و کشیدهام به دست حبیب متبرک شد. حسابی متحیرشده بودم توقع چنین کاری از حاج قاسم نداشت. در همین حال و هوا بودم که حبیب گفت: چون جسوری از تو خوشم آمد. با خنده گفت چایی را آوردی اینجا نشستی؟ و میگویی میخواهم بنشینم کنارتان؟ بعد هم گفت: چند سالته چه کار میکنی؟ اهل کجایی؟ عرب کجا هستی؟ سواد دانشگاهی چقدر است؟ فلان قسمت کار میکنی؟ گفتم بله! گفت خیلی خوب امشب اینجا باش من با شما کار دارم. خیلی مرا تحویل گرفت. دقایقی نشستیم تا اینکه فرماندهان ارشد لبنانی و ایرانی آمدند. یک جلسه تقریباً با ۱۵ تشکیل شد تا کل منطقه را توجیه کنند و به ما تحویل دهند. برادران لبنانی آمدند، حبیب گفت بیا کنار من بنشین. بین حبیب و لبنانیها نشستم. حاجی گفت زحمت بکش هر چه گفتم برای لبنانیها بگو و هر آنچه آنها گفتند برای حاج کامل خودتان ترجمه کن. حاج قاسم به زبان عربی مسلط بود ۱۰۰ درصد کلام را میگرفت، ۸۰ الی ۹۰ درصد کلمات را بازگو میکرد، دایره لغاتش کمی کمتر بود، طبیعی هم بود اما بسیار به زبان عربی مسلط بود زبان سوری و لبنانی با توجه به اختلاف لهجهای که با ما دارد، بسیار راحت است ولی زبان ما عربی عراقی است. حاج قاسم یک به یک بچههای لبنانی را به ما معرفی میکرد و گزارش کار گرفت.
گزارش به حبیب، روی کارتون ویفر
وسط جلسه یک همکار اصفهانی داشتیم که در بخش مهندسی کار میکرد. اتفاقاً باید در این جسله حضور میداشت که دیر کرده بود، حاج قاسم وسط جلسه پرسید محسن نیامد؟ گفتیم توی راه است در همین احوال بودیم که محسن وارد جلسه شد و با اعتماد به نفس گفت ببخشید من دیر رسیدم. همه زدیم زیر خنده. حاج قاسم گفت: بنشین گزارش کار را بده ببینم، چه کردهای! حالا که دیر آمدی. ما توقع داشتیم حالا که با حاج قاسم جلسه دارد کِلر بوکی، نقشه تر و تمیزی، چیزی بیاورد. زیپ کاپشن را پایین کشید و گزارش کار را که روی کارتون ویفر کشیده بود در آورد و همان اعتماد به نفس عذرخواهی کرد و گفت: ببخشید من فرصت نکردم و نقشه و گزارش کار روی کارتون ویفر کشیدم. در چنین جلسهای که ژنرالهای بلند مرتبه سپاه و لبنان حضور داشتند. حاج قاسم محسن را تشویقش هم کرد اصلاً نگفت این چه وضع گزارش تهیه کردن است. فقط کار را میخواست. با ارائه گزارشها، حاجی مسائل تاکتیکی را شروع به بیان کرد با توجه به اینکه دشمن در موضع ضعف قرار گرفته بود باید چه کارهایی را انجام بدهیم. حتی بعد از بحثهای نظامی بدون مقدمه وضعیت سرویس بهداشتی و حمامها را پرسید. سرویس بهداشتی نیروها را یک به یک چک کرد. در چنین وضعیتی حواسش به سرویس بهداشتی حمام و آبگرمکن رزمندگان بود و به مسئول آماد تاکید کرد که مبادا در زمینه بهداشت این بچهها مشکلی داشته باشند. این همه دقت برایم خیلی عجیب بود.
حبیبِ یک دل
هیچ فرقی بین نیروهای ایرانی و لبنانی و یمنی و غیره قائل نبود و فرق نمیگذاشت میگفت هر امکاناتی به پاسداران ارشد و نیروهای ایرانی میدهید باید بقیه هم همین امکانات را دریافت کنند. فکر نکنید شما عقبه باید باشید و آنها نیروهای شما هستند و برای ما دارند کار میکنند. اگر جای اتفاقی افتاد همه با هم به اتفاق سوریها میجنگیم. میگفت باید راه و روش هشت سال دفاع مقدس را داشته باشیم از ما هم گزارش کار میخواست. برای گزارش کار واسطه نمیفرستاد خودش به طور مستقیم گزارشها را دریافت میکرد.
حبیبِ میدان
در مناطق عملیاتی تا محور لَجمَن خودش حضور پیدا میکرد لجمن در اصطلاح نظامی معنایش، لبه جلویی منطقه نبرد است. لجمن جزو خطرناکترین جاهای منطقه عملیاتی است نیروهایی که معمولاً آنجا حضور پیدا میکنند که شهادتشان رقم خورده باشد. حاج قاسم میگفت باید با نیرویی که در لجمن حضور دارد خودم دیدار کنم، دستم را روی شانههای شأن بگذارم تا خیالم از وضعیت آنها راحت شود. باید مهمات آتش را خودم چه کنم. او یک به یک با بچهها در لجمن صحبت میکرد. برایش فرقی نمیکرد نیروها از تیپ فاطمیون یا سوریها باشند. سوریهایی که در لَجمَن حضور داشتند با سوریه هایی که آن سو و در جبهه مقابل حضور داشتند هم وطن بودند. این را میدانستیم که از طریق وسایل ارتباطات تلفن همراه در ارتباط بودند. برخی شأن با هم نسبت فامیلی داشتند و شاید اگر مجالی میشد دیدار خانوادگی هم داشتند. حاجی با چنین نیروهایی در خط ملاقات میکرد. برای همین ما خیلی نگران حبیب بودیم، خب بالاخره آنجا کشور خودشان بود و خطرات خودش را داشت. کشور خودشان بود و نمیتوانستیم به نیروها بگوییم گوشی مدرن نداشته باش. با این حال هر نیروی سوریهای میگفت: حاجی میخواهیم با شما عکس بیندازیم، حبیب با آنها عکس میانداخت. البته حاجی بعضی اوقات تعمدا هم عکس میانداخت که تصویرش مخابره شود و به آن طرف جبههها برسد که حضورش را نشان بدهد.
حبیب دلیلِ نبرد
در بوکمال و دیگر مناطق عملیاتی تصویر حبیب که در معرکه نبرد پخش میشد در دل دشمن رعب و در دل نیروهای خودی امید ایجاد میکرد، وقتی خبر حضورش در منطقه به نیروها میرسید، همه قوت قلب میگرفتند و اگر خبر به نیروهای دشمن میرسید در دل آنها وحشت ایجاد میشد. اغلب نیروهای ما آرزویشان این بود که لحظهای حبیب را ببینند وقتی فرماندهان را میدیدیم همه از مشکلات شأن میگفتند، اما وقتی پدربزرگ (حاج قاسم) برای سرکشی میآمد، هیچکس حرفی نمیزد و همه منتظر بودند تا حاح قاسم صحبت کند. وقتی حبیب سخن میگفت احساس میکردی که او یک آدم زمینی نیست. نه اینکه حالا شهید شده باشد این حرفها را بزنم، نه، والله که غلو نمیکنم، کلماتی که خدا روی زبانش ساری و جاری میکرد امیدبخش بود، در عمق جان نیروها نفوذ میکرد. با روی گشاده همه نیروها را دید و با آنها صحبت میکرد. در آل بوکمال خودم دیدم که شب سنگر به سنگر وضعیت نیروها را سرکشی کرد.
همچنین در حلب نیز در جلسه چهار ساعته با فرماندهان، تاکید کرد که مهماتها و وضعیت سرویس بهداشتی رزمندگان را به دقت بررسی کنند و کم و کاستی نداشته باشند، سپس به هر گردان ابلاغ مأموریت کرد.
حبیبِ بخشنده؛ پایی که قبل از خود به بهشت فرستادی
جلسه تمام شده بود و بچهها عکس یادگاری میگرفتند. به من گفت چه میخواهی؟ امشب خیلی زحمت کشیدی، گفتم هر چه کرمتان است. یکی از سرداران از توی کیفش انگشتری در آورد و داد و به من گفت: این هم هدیه از طرف حاج قاسم. گفتم باز هم هدیه میخواهم. گفتم اول اینکه با همه عکس انداختید با من فرصت نشد تا من هم عکس بگیرم.
دوم اینکه یکی از دوستانم سال ۹۵ در سوریه پایش قطع شده بود و شما با او در بیمارستان بقیه الله (عج) عیادت کردید. خاطرش آمد و گفتم چند وقت پیش نامزد کرد چند وقت دیگر میرود سر خانه و زندگی اش. گفت یک انگشتری بدهید، گفتم نه حاجی. گفت پس چه میخواهی؟ گفتم یک دست نویس. یک دفتری برای شناسایی داشتم ۱۰ سانتی جدا کردم. کاغذها را بهشان دادم و یادگاری را اینگونه نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم
مسعود جان سلام، دستت تو را می بوسم و پایی که قبل از خود به بهشت فرستادی. عروسی تان مبارک. مبارکتان باد، مبارک، برادرت قاسم سلیمانی و امضا کرد. در آن مطلب آرزوی خوشبختی هم برای مسعود کرده بود. ۵۰ روز مانده بود تا برگردم ایران، کاغذ را روی قلبم (جیب سمت چپ) گذاشته بودم که مبادا گم کنم. هدیه مهمی بود.
دستِ حبیب
گفتم حاجی حالا نوبت عکس انداختن با ماست. لطفاً دست راستتان را روی شانه ام بیاندازید. گفت خب این خطر داردها! گفتم چه خطری؟ گفت هر کس که با من اینطوری عکس انداخته شهید شده، من هم گفتم چه اشکالی دارد؟ چه چیزی بهتر از این، لطفاً شما دستت را بیانداز دور گردنم، من شهید شوم. همین طور که داشتیم صحبت میکردیم و این حرفها رد و بدل میشد و بچهها میخندیدند، یکی از رفقای لبنانی از من و پدربزرگ عکس انداخت.
حاج قاسم خندید و گفت: میخواهیم عکس بگیریم، گفت قدت خیلی بلند است زانویت را خم کن. پدربزرگ میخندید و میگفت چرا انقدر قدت بلند است. این دیالوگها را داشتیم که عکس بعدی را هم دوست لبنانی ام ثبت کردند. آن شب خاطرات تمام شد، حاجی رفت تا به عملیات بوکمال در حوالی اسفند سال ۹۶ و فروردین ۹۷ رسیدیم.
آل بوکمال در ید حبیب
ما از برج ۱۰ عملیات آزادسازی را شروع کردیم هوا خیلی سرد بود، سرما سوزناک بود نمیشد توی چادر دوام بیاوری. بو کمال مقر اصلی داعش بود، ابوبکر البغدادی آنجا بود آمریکاییها بعداً با بلک هوک او را از آنجا بردند. بوکمال شرایط جغرافیایی و سوق الجیشی خاصی داشت. یک سوی آن رودخانه، از یک سو به عراق و از سوی دیگر «گذرگاه بوکمال القائم و بادیه شام» بود که آقای حججی در آنجا به شهادت رسید.
کلید فتح بوکمال آن ۶ موشکی بود که ایران شلیک کرد. المیادین شهر بالایی بوکمال بود. فرماندهان اصلی داعش در آنجا حضور داشتند. گره کار شهر المیادین که در جنوب دیرالزور واقع شده بود. دیرالزور مرکز استان دیرالزور بود بخشی از آن به دست کردها و بخشی به دست داعش بود و رودخانه فرات از آنجا عبور میکرد. این رودخانه از کوههای آرارات ترکیه سرچشمه میگیرد و از آنجا عبور میکند. دیرالزور آزاد شد و به سمت المیادین حرکت کردیم. اما بادیه شام دست داعشی ها بود. در موقعیتی رخنه کردیم که دور تا دورمان داعشی ها بودند فقط پشت سرمان خودی بود. چیزی شبیه جاده قم اگر بخواهم بهتر برای شما تصویر کنم در نظر بگیرید. بخشی از اتوبان قم-تهران در دست ما بود. قسمت چپ که دریاچه قم قرار دارد رودخانه بود، قسمت سمت راست فرودگاه امام خمینی و تهران هم دست داعش بود.
موشکها به المیادین مقر فرماندهی داعش اصابت کردند. ما آنجا بودیم و حسابی روحیه گرفتیم. روحیه مان چند برابر شد، خیلی خوشحال شدیم. گره کار در این نقطه بود. بعد از آزادسازی وارد گودی در میانه شهر شدیم. بیمارستانی عجیب و غریب و فول اتومات در شهر المیادین طراحی کرده بودند که از فاضلاب به آنجا راه داشت. داعشی ها یک بیمارستان، با تجهیزات کمال، سی سی یو، آی سی یو و… را ساخته بودند. درهایش اتوماتیک بود و بحث ورود و خروجها کاملاً نظامی با اثر انگشت طراحی شده بود. این را توجه کنید که کسی به راحتی نمیتوانست وارد شهر المیادین شود. به لطف خدای متعال و شلیک موشکها این اتفاق یعنی ورود ما به این منطقه محقق شد.
حبیبِ فرمانده
سید در اینجای روایت لحظهای سکوت میکند و میگوید: هدفم از نقل داستان فتح بوکمال به تصویر کشیدن فرماندهی عالی حاج قاسم سلیمانی است و ادامه میدهد. همه فکر و ذکر داعش این بود که ما از المیادین به جنوب بوکمال می زنیم. تمام ادوات نظامی و نیروهای شأن را در مقابل ما حوالی المیادین پیاده کردند. آنها مطلع بودند که حاج قاسم در منطقه حضور دارد.
حاج قاسم با همان نبوغ نظامی که داشت یک شب بدون اینکه فرماندهان درجه ۲ و ۳ بدانند آن منطقه را کلاً تخلیه نظامی کرد. و از زمینی که شهید حججی به شهادت رسید همان بادیه شام که برای ما به خاطر عدم جان پناه خطرناک بود، به صورت ضربتی از پشت به بوکمال حمله کرد. از آنجا کمر داعش را شکست. این تاکتیک نظامی ای بود که هیچکس به فکرش نمیرسید، اگر هم رسیده بود ریسک انجام عملیات را نمیپذیرفت.
حبیب شکست ناپذیر
در واقع حاج قاسم از منطقهای که شهید حججی به شهادت رسید کمر داعش را شکست. ایستگاه گاز از عراق تا سوریه است که ایستگاه تی ۳ به داعش حمله کردند. نیروهای مقاومت از ایستگاه ۳ به بوکمال یورش بردند، هنر نظامی و عقل نظامی عجیبی که در اینجا به کار گرفته شد کارساز شد. خب داعشی ها که از پشت به کردها میرسیدند، نمیتوانستند به آنجا بروند. بنابراین آمریکا وارد عمل شد و فرماندهان اصلی داعش را هلی برن کرد. آنجا بود که حاج قاسم پایان حکومت داعش را اعلام کرد. این خبر را هم روس میخواستند زودتر اعلام کنند، حاج قاسم حتی توی کلامش هم دقت به خرج داد و تقوا را در نظر گرفت. اعلام پایان حکومت داعش را مطرح کرد. واقعاً داعش از لحاظ ساختار حکومتی شکست خورده بود. به مردم عادی اگر بگویی حکومت داعش شاید درک نکنند اما ما که وزارت آموزش و پرورش و وزارت خانههای متعدد داعش را دیدیم و بانکها و سکههایی که ضرب کرده بودند نشان دهنده استراتژی و راهبردهایی بوده است. برخی از این موارد که میگویم البته قبلاً رسانهای شده است. به قول هیلاری کلینتون، داعشی ها خودشان را برای ۲۵ تا ۳۰ سال خیال حکومت داری در منطقه آماده کرده بودند.
در آنجا کتابهای آموزش و پرورش که چاپ کرده بودند، روایتهای جهاد، احکام خرید و فروش و… را منتشر کرده بودند. به نظرم آن جایی که من رسیده بودم اتاق مسئول عقیدتی سیاسی داعش بود. بعد از این ماجرا خود داعش هم شکست را قبول کرد.
اینکه می گویم حاج قاسم چند بعد داشت این هاست. در عین حال در مسائل نظامی عالی بود چیزهایی را تحلیل میکردند که به اندیشه خیلی از ژنرالهای نظامی خطور نمیکرد. علاوه بر اینها بینش سیاسی خوبی هم داشت. بعد از هر عملیاتی ابعاد سیاسی آن مسئله را هم تحلیل میکرد و با آنها که لازم بود در میان میگذاشت. آنجایی که لازم بود چند ماه زودتر، پایان حکومت داعش را اگر اشتباه نکنم در یادواره شهدای گیلان اعلام کرد.
شخصیت حبیب
این اقدام خیلی عجیب بود برای محور مقاومت وقتی وارد منطقه شد نقشه را خواست. گام به گام حرکت بچهها را خودش تعیین کرد و گفت از کجا به خط بزنید. یک به یک سنگرها را سر زد. حتی جایی که با تک تیرانداز میزدند، میگفت بگذارید ببینند که من اینجا هستم. حضور حاج قاسم یک رعب و وحشتی در دل آنها میانداخت در فیلم خانه امن یک اشارهای به حاج قاسم کردند. وقتی ابوعامر که یکی از فرماندهان ارشد داعش بود که رابطه صمیمی با ابوبکر البغدادی داشت را دستگیر کرده بودند دیالوگی گفت ابوعامر یادت میآید شما حاج قاسم را در کردستان که در نزدیکی تان بود، با چشم مسلح و دوربین دیدید و اصطلاحاً ماستهایتان را کیسه کردید؟ من آنجا کنار تو بودم و تو توی دوربین که حاج قاسم را دیدی دستور عقب نشینی دادی. این شخصیت حاج قاسم عجیب بود.
کردها را تهدید کرده بودند که ما خودمان را به مرز ایران میرسانیم. حاج قاسم رفت کردستان خودش را نشان داد و افسرها با دوربین حاج قاسم را دیدند همه هراس داشتند بیش از ۴۰ درصد از خاک عراق و بیش از ۵۰ درصد از خاک سوریه به دست تروریستها افتاده بود با این عقبه عظیم وارد جنگ شده بودند آنها حاج قاسم را دیدند و پا پس کشیدند.
حاج قاسم جلوتر از نیروهایش قدم بر میداشت این توی شخصیت حاج قاسم بود و مرد زمینی نبود من این را به چشم خودم دیدم. کلام نافذی داشت، حاج قاسم پوتین را متقاعد کرد تا در این جنگ شرکت کند. آنها خیلی کشته دادند اما صحبتی از آنها نکرد. حاج قاسم آنها را وارد جنگ کرد در برخی جلسات که روسها هم حضور داشتند. ما در ۳۰۰ متری داعش در المیادین رسیده بودیم. روسها هیچ گاه پایگاههایشان را جلوتر از ما نمیزدند، همیشه از ما عقب تر بود پایگاههایشان. میگفتند داعشی ها بیشتر از اینکه به خون شما تشنه باشند به خون ما تشنه هستند.
حبیبِ پاسدار
در یکی از جلسات چهار جانبه که من ترجمه میکردم با هم به جمع بندی نرسیدیم. آنها در آسمان و ما روی زمین عملیات میکردیم. یکی از فرماندهان ما گفت اگر نمیآید به جهنم خودم میروم و با نیروهایم عملیات میکنم. آن افسر نظامی گفت: روبروی شما فلان لشکر داعش حضور دارد. ما گفتیم می زنیم و جلسه را ترک کردیم. ژنرال روسی به ما گفت: خاطرم هست آن صحنهای را که آن افسر آمریکایی روی قایق و در حین اسارت توسط نیروهای نظامی شما، از ترس خودش را خیس کرده بود. من از شجاعت شما ایرانیها شنیده بودم این جسارت نیروی نظامی شما تحسین برانگیز است. البته بعد این جلسه کمک مان کردند. اینها همه به واسطه پشت گرمی ما حاج قاسم بود پدربزرگ میگفتیم پشت ما را میگیرد هرجا دلم میلرزید یک قوت قلبی داشتیم که حاج قاسم هست.
حبیبِ راه گشا
بنا بود شهید شاهرخ دایی پور از بچههای کرمانشاه که درعملیات با ما بود و به شهادت رسید را در جوار حرم سیده زینب (س) کنیم. وارد مقر شدم، نمیدانستم چه کسی در ساختمان است، اما برایم جالب بود که چرا نگهبانها بیشتر از دفعات قبل مراجعین را بازرسی میکنند. وارد اتاق شدم که دیدم حبیب در حال نوشیدن چای با یکی از فرماندهان به گفت و گو نشسته است. خواستم از اتاق خارج شوم که بلافاصله پدربزرگ گفت: پسرم کجا؟ بیا بنشین با هم چای بنوشیم. چند دقیقه بعد برای من هم چایی آوردند، دیدم حبیب رو کرد به آن فرمانده و گفت: این جوان را سید صدا میکنند. زبان عربی را خوب بلد است. اگر لازم داری کمک تان کند و..
خودم را به حالتی زده بودم که نمی شنوم رو کرد به من گفت: آقا سید! میخواهیم بیشتر از شما در اینجا استفاده کنیم. کلام او ترتیب اثر داده تا من یک سال دیگر درمنطقه بمانم.
چای را خوردم خواستم بروم که دوباره حاج قاسم گفت: کجا! بمان، نماز جماعت را با هم بخوانیم. یک نماز جماعت ۶ نفره به امامت یکی از رفقا که از سادات بود، خواندیم، خوشمزهترین نماز جماعت عمرم را خواندم. بعد هم برای تشییع پیکر شهید دایی پور رفتیم.
حبیبِ خدا
باید بگویم من هیچ سمتی نداشتم. تنها یک مترجم بودم. اما حاج قاسم چنان تحویل میگرفت که به خودت شک میکردی که نکند کارهای هستیم. وقتی با کسی کار داشت خودش اتاق را یا خاکریز را ترک میکرد که مبادا ذهنت لحظهای مکدر شود. در حالی که او هیچ نیازی به نیرو نداشت و میتوانست در عین خونسردی و بی خیالی برخورد کند. طبیعی هم بود، یکی ژنرال عالی رتبه بود. ما در منطقه گرفتاریهایی مثل دوری از خانواده و.. داشتیم، وقتی او را میدیدیم تا یک هفته انرژی میگرفتیم. خاطرم هست توی منطقه چادر زدیم، هوا به شدت سرد بود، نماز شبش ترک نمیشد. در همان حال باز هم نمازش را با آب سرد میخواند برای همه مان دعا میکرد، شاید این جمله تکراری باشد، اما حقیقتاً، حاج قاسم مرد خدا بود. و با تمام سختیها، وقتی او را میدیدیم، ذهن مان مثل وایت برد دست نخورده سفید میشد. بیشک ما شهید همت، شهید بهشتی و … را در آن ایام و در کنار حاج قاسم درک کردیم. او از سیم خاردار نفسش سالها عبور کرده بود.
حبیب، بمب روحیه رزمندگان
بحبوحه جنگ شمال حلب، در نزدیکی مرز ترکیه، رزمندگان برای آزادسازی دو شهر شیعه نشین (شیعه دوازده امامی) نبل و الزهرا آماده میشدند. کار گره خورده بود و گره کار روستای رتیان بود. رتیان بین نبل و الزهرا واقع شده بود و همه منتظر بودند تا ببینند بالاخره این منطقه چگونه آزاد میشود، تا کلید آزادسازی نبل و الزهرا به دست ما بیفتد. اگر رتیان را فتح میکردیم، مسیرمان برای آزادسازی آن دو شهر هموار میشد.
نبل و الزهرا ۵ سال تمام دور تا دورش در محاصره صد در صدی جبهه النصره بود، یعنی خانوادهها فقط با غذایی که بالگردها میریختند غذا میخوردند، در غیر این صورت غذایی نداشتند. پس از آزادسازی خودم با آنها صحبت کردم، خیلیهایشان درآن ۵ سال بعضاً مجبور به خوردن علف میشدند. حالا شما تصور کنید چطور از بیمارستان استفاده میکردند در این ۵ سال زنان باردارشان چگونه وضع حمل میکردند.خیلی از خانوادهها فرزندان شأن از نبل الزهرا برای تحصیل به حلب و دمشق رفته بودند و دیگر امکان برگشت به شهر خودشان را نداشتند. از مسیری که هر روز تردد میکردند، نتوانستند به شهر و خانه شأن، برگردند. خیلیهایشان بعد از ۵ سال که به خانه و کاشانه شأن (نبل و الزهرا) برگشتند، تازه متوجه شدند نیمی از خانواده شأن توسط تروریستها به شهادت رسیده اند. حرف از ۵ سالی است که محاصره خالی نبود، محاصرهای که دور تا دور شهر را خاکریز زده بودند، سر کسی از خاکریز بالا میآمد با قناس مورد هدف قرار میدادند. ۵ سالی که هر روز زیر آتش خمپاره و سلاحهای سبک و سنگین بود. ۵ سال اینگونه مقاومت کردند. رتیان که سقوط کرد ما راه آزادسازی را هموارتر دیدیم.
خاطره حاجی اینجاست، وقتی نبل و الزهرا میخواست آزاد شود و کار در رتیان گره خورده بود، حاجی وارد منطقه میشود، دو یا سه روز سنگین کار میکند. برای شناسایی خودش وارد میدان میشود و منطقه را می بیند، وقتی بر میگردد قرارگاه، روز عملیات بود. فرمانده توپخانه حاجی را می بیند و میگوید: حاجی چشمانت خیلی قرمز شده است، حاج قاسم پاسخ میدهد: اشکالی ندارد، گرفتار کار بودیم، باید این چشم کار کند.
فرمانده توپخانه میگوید نیم ساعت تا آغاز عملیات فرصت داریم، حاجی میگوید اشکالی ندارد نیم ساعت صبر میکنم. فرمانده توپخانه اصرار میکند، شما خیلی خسته اید، نیم ساعت استراحت کنید، به وقت عملیات من بیدارتان میکنم. بعد از نیم ساعت فرماندهان میخواستند رمز عملیات را اعلام کنند، میبینند که حاجی خواب نازی رفته است. انگار نه انگار سه روز در دل درگیری حضور داشته، خلاصه دل شأن نمیآید او را بیدار نمیکنند. به فرمانده خط میگوید و دستور آتش میدهند و با اعلام رمز عملیات آزاد سازی آغاز میشود.
حاجی بیدار میشود و با عتاب فرماندهی میگوید مگر نگفتم مرا بیدار کنید؟ بعد هم که توضیحات فرماندهان را میشنود، گفته بود برای حضورم در آغاز عملیات دلیل داشتم، میخواستم رمز عملیات را خودم بگویم، برای اینکه وقتی رمز عملیات را خودم اعلام کنم؛ صدای من قوت قلبی برای نیروها میشود تا بفهمند من در منطقه و کنارشان هستم. از طرفی چون دشمن استراق سمع میکند متوجه حضورم میشود و این در دل شأن رعب و وحشت ایجاد میکند. ان شاءالله. این مصداق «رحما بینهم و اشدا و علی الکفار» است. یعنی میخواست بغض و کینه و ناراحتی را در دل دشمن قرار دهد و همچنین دلگرمی و محبت و هواخواهی را به نیروهای خودی در لحظه شروع عملیات تزریق کند. حاج قاسم بمب روحیه ما بود.
حبیب دشمن شناس
در بحث وحدت نظر در تشخیص دشمن بسیار تاکید داشت. حاجی خیلی برایش مهم بود که دشمن را بشناسیم. میگفت اگر پشت خاکریزی رسیدید یکی گفت این دشمن است بزنید و دیگری گفت دوست است نزنید، اینجا تشتت فکری ایجاد میشود و بین نیروها اختلاف میافتد.
اینجا جبهه خودی به هم میریزد و دشمن میتواند نفوذ کند. بیشتر مخاطبش سیاسیونی بودند که آمریکا را دشمن نمیدانند. دشمن وقتی با ما دشمنی میکند باید او را بشناسید. معتقد بود اینطور نیست، دشمنی که یک روز کت و شلوار پوشیده و با شما پشت میز مذاکره نشسته، آیا فردا همین دشمن به شما موشک نمیزند؟ دقیقاً این همان صحبت حضرت آقاست که فرمودند آن جنتلمنهای پشت میز مذاکره، همان تروریستهای فرودگاه بغداد هستند. حاج قاسم میگفت در تشخیص دشمن وحدت نظر داشته باشید. همه باید دشمن را بشناسیم تا نسبت به آن استراتژی و راهبرد خودمان را پایه ریزی کنیم.