بهشتی مایه مباهات عام و خاص بود
به گزارش خبرگزاری رسا، سالروز شهادت عالم مجاهد، آیتالله دکتر سیدمحمد حسینی بهشتی، موسمی مناسب برای خواندن ناگفتهها، در باب خصال فردی و اجتماعی آن بزرگ است. در نوشتار پیآمده، محمدحسن رجبی پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، به نگارش پارهای خاطرات خویش، از مراودات آن بزرگ با پدرش زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین علامه علی دوانی پرداخته است.
بارها این سخن را از پدرم زندهیاد استاد علی دوانی شنیده بودم که گذشته از امام خمینی (ره) چند نفر را «فخر روحانیت شیعه» قلمداد میکرد: استاد شهید مطهری، شهید دکتر بهشتی، مرحوم حجتالاسلام فلسفی و امام موسیصدر. او در شگفت بود که چگونه حوزههای شیعی- که تشکیلات منظم و برنامه مدون و معینی برای تربیت و پرورش طلاب نداشتهاند- چنین شخصیتهایی پرورانده که در تاریخ حوزههای شیعی کمنظیر بوده و شعاع تأثیر وجود آنها، نه فقط از حوزههای ایران و جهان تشیع فراتر رفته، بلکه در جهان اسلام نیز پرتو افکنده است.
پدرم از اوایل دهه ۳۰ شمسی، با شهید آیتالله دکتر سیدمحمد بهشتی آشنا شده بود و به شخصیت اخلاقی و اجتماعی، کمالات علمی، روشناندیشی و تحولخواهی وی اذعان داشت و همین عوامل، موجبات دوستی عمیق و توأم با احترامی را، میان آن دو پدید آورده بود که تا پایان حیات پربرکت آن شهید عزیز، ادامه داشت. وی خاطرات به یادماندنی خود را، پس از شهادت دکتر بهشتی به رشته تحریر درآورد، که از بیان مجدد آن خودداری کرده و خوانندگان محترم را به آن ارجاع میدهم (۱) و فقط به نگارش خاطراتی را که خود از آن دو به یاد دارم و به آنها اشاره نشده است، بسنده میکنم.
۱- دوستان نزدیک پدرم در تهران، شهید مطهری، شهید بهشتی و حجتالاسلام فلسفی بودند. در سال ۱۳۵۰- که پدرم به همراه خانواده به تهران مهاجرت کرد- چند ماه بعد، شهید بهشتی به دیدن پدرم آمد و من چای و شیرینی به داخل اتاق میبردم و پذیرایی میکردم. از جزئیات سخنان آنها اطلاعی ندارم، اما در آستانه رفتن ایشان، پدرم نقاشی مینیاتور برادر بزرگترم را، به شهید بهشتی نشان داد. به یاد دارم که آن شهید ضمن تحسین، مطالب کوتاه، اما موجزی از خاستگاه اصلی نقاشی مینیاتور در چین و انتقال این هنر به ایران و تکامل آن در ادوار بعدی، و مینیاتوریستهای معروف عصر تیموریان هرات و صفوی بیان کردند، که مایه اعجاب من و پدرم گردید!
۲- یک بار نیز پدرم برای دیدن و گفتگو با شهید بهشتی و تقدیم نسخهای از کتاب جدیدالانتشارش، به محل کار ایشان در سازمان کتابهای درسی، واقع در خیابان ایرانشهر رفت. موضوع صحبت به خاطرم نمانده است، ولی به یاد دارم که پدرم میگفت همه کارشناسان، کارمندان و کارکنان آنجا، حتی خانمهای بیحجاب، احترام خاصی برای شهید بهشتی قائل بودند و وجود ایشان را، مایه مباهات میدانستند. پدرم از این که چنین روحانی برازندهای، تا بدان اندازه محبوب و مورد احترام همگان است، برخود میبالید!
۳- بار دیگر پدرم برای دیدار و گفتگو با شهید بهشتی و تقدیم نسخهای از کتاب جدیدالانتشارش، با وقت قبلی به منزل ایشان، در خیابان دکتر شریعتی رفته بود. آن دو بر روی مبلمان راحت و سادهای، در محیطی بسیار صمیمانه و بیتکلف گفتگو کرده و آن شهید فقط با چای و کشمش (به جای قند)، طبق روال معمول پذیرایی کرده بود. پدرم میگفتند اغلب کتابهای موجود در کتابخانه ایشان، به زبانهای انگلیسی و آلمانی بود و از این جهت به وجود چنان روحانی عالم و برازنده و مسلط به زبانهای خارجی در میان روحانیت شیعه، افتخار میکرد.
۴- پس از آزادی دکتر شریعتی از زندان، سلسله مقالاتی تحت عنوان «انسان، اسلام و مکتبهای مغربزمین» به نام وی، به صورت پاورقی در سال ۵۴، در روزنامه کیهان منتشر شد. در این مقالات، تباین بنیادین و مکتب اسلام و مارکسیسم تشریح شده بود، که آن را ناشی از دو جهانبینی متفاوت میدانست. با توجه به این که در آن سالها، رژیم شاه مبارزان مسلمان را «مارکسیستهای اسلامی» لقب داده بود، چنین شایعه شده بود که این مقالات را، دکتر شریعتی به خواهش ساواک و در ازای آزادی خود از زندان نوشته است، که از طرفی شائبه همکاری شریعتی با ساواک را تقویت میکرد و از سوی دیگر، توجیه فلسفی اتهام «مارکسیستهای اسلامی» ساواک تلقی میشد. برخی نیز آن مقالات را از دکتر شریعتی نمیدانستند و گروهی دیگر آن را متعلق به وی میدانستند که ساواک در یورش به منزل وی هنگام دستگیری، آن را سرقت کرده و بدون اجازه نویسنده به چاپ رسانده تا هم سبب قوت شایعه همکاری شریعتی با ساواک شود و هم موجب تضعیف جایگاه سیاسی و اجتماعی مبارزان مسلمان در جامعه گردد. به هر روی اطلاع دقیق از کُنه و اصل ماجرا، برای بسیاری از انقلابیون مسلمان که به دکتر شریعتی علاقهمند بودند و او را متفکری مسلمان و انقلابی میدانستند، که تأثیر فراوانی بر نسل جوان مسلمان بر جای گذارده، ضروری مینمود. از همین رو، مجلس دوستانهای در منزل یکی از تجار انقلابی علاقهمند به شریعتی در حدود خیابان فرهنگ (امیریه) تهران برگزار شد، که در آنجا از گروهی از روحانیون انقلابی، جهت دیدار با دکتر شریعتی دعوت به عمل آمده بود. از جمله مدعوین روحانی، شهید بهشتی، شهید مفتح، و آقای امامیکاشانی بودند. پدرم نیز به جهت دوستی با آن تاجر، جزو مدعوین بود. پدرم بعد از بازگشت از آن مجلس، نقل کرد که بعد از احوالپرسی مدعوین از دکتر شریعتی، شهید بهشتی از دکتر شریعتی راجع به انتساب آن مقالات به وی و نیز انگیزه نگارش و ارائه آن به روزنامه کیهان، که یکی از ارگانهای فرهنگی و سیاسی رژیم به شمار میرفت، توضیح خواست. دکتر شریعتی در پاسخ، سه بار شهادتین میگوید که شهید بهشتی اظهار میدارد: آقای دکتر شریعتی، این جواب ما نشد! اما دکتر شریعتی از دادن پاسخ صریح و روشن، طفره میرود و این ابهام برای همه افراد شرکتکننده در آن مجلس و تا امروز، باقی ماند!
۵- در سال ۵۶، کتاب توحید نوشته روحانی جوانی به نام حبیب الله آشوری، تلقیهای متفاوتی را در میان بسیاری از انقلابیون مسلمان برانگیخت. از نظر شهید مطهری، نویسنده از منظر ماتریالیسم تاریخی و مارکسیسم، به بررسی توحید به عنوان جهانبینی اسلامی و تفسیر آیات قرآن پرداخته بود و از سوی دیگر، تحتتأثیر اندیشههای تاریخی و اجتماعی دکتر شریعتی قرار داشت. استاد مطهری از منتقدان جدی این کتاب بود و آن را خطر بزرگی برای نسل جوان، در گرایش ناخودآگاه به مارکسیسم میدانست، اما گروه کثیری از جوانان انقلابی مسلمان، آن را کتابی آموزنده و آگاهیبخش و متأثر از اندیشههای اجتماعی دکتر شریعتی میدانستند. در مجلسی که در همان سال و ظاهراً به منظور تبادل نظر پیرامون آن کتاب، متشکل از گروهی از روحانیون آگاه و انقلابی تشکیل شده بود، پدرم هم شرکت داشت. از افراد حاضر در آن مجلس (تا آنجا که از قول ایشان به یاد دارم) شهید مطهری، شهید بهشتی، شهید مفتح، مرحوم آقای فلسفی و آقای امامیکاشانی بودند. شهید مطهری با ابراز ناراحتی، طرح موضوع کرده و از حضار نظرخواهی میکند. برخی که کتاب را نخوانده بودند، اظهارنظری نکردند و صرفاً به نقل شایعات پرداختند. بعضی نیز کتاب را مروری کرده و متوجه تعارضات آن نشده بودند. اما شهید بهشتی برخلاف شهید مطهری، اظهار داشت کتاب را خوانده، ولی تعارضاتی در آن نمیبیند و گویا از آن، به طور ضمنی تعریف هم میکند. اظهارات شهید بهشتی، موجب تعجب و ناراحتی شهید مطهری شده و از وی با صدای بلند سؤال میکند که چطور شما متوجه تعارضات نشدید؟... و کمی میان طرفین بحث درمیگیرد، که با لبخند تلخ و سکوت شهید بهشتی، بحث بدون نتیجه پایان مییابد!
۶- با شروع امواج انقلاب اسلامی در سال ۵۶، شهید بهشتی یکی از ستونهای اصلی انقلاب در تهران بود. در پایان تظاهرات روز عاشورای سال ۵۷، قطعنامه را شهید بهشتی در حال ایستاده در کنار مسجد صاحبالزمان در تقاطع خیابان آزادی و بهبودی، با صدایی غرا و شمرده که از بلندگو پخش میشد، قرائت کرد. آن روز ظهر به منزل داییام، که در همان حوالی بود، بازگشتیم و مهمان بودیم. هر یک، از عظمت راهپیمایی و نظم و درایت مردم و احتمال واکنش رژیم سخن میگفتند، اما پدرم شرح مفصلی از شخصیت علمی، اجتماعی و سیاسی شهید بهشتی بیان کرد که برای همه تازگی داشت.
۷- پس از بازگشت امام خمینی به کشور، هنگامی که سخن از تعیین دولت موقت به میان آمد، پدرم شهید بهشتی را تنها فرد شایسته نخستوزیری دولت موقت میدانست، ولی چند روز بعد که امام مهندس بازرگان را منصوب کرد، هالهای از یأس ایشان را فراگرفت! زیرا بازرگان را از دوران نهضت ملی میشناخت و بر این باور بود که او با امام و روحانیون، سازگاری نخواهد داشت و چنین نیز شد.
۸- در آستانه انتخابات اولین دوره مجلس خبرگان قانون اساسی در سال ۵۸، شهید بهشتی طی تماس تلفنی با پدرم، از وی خواست تا دعوت ایشان برای نمایندگی حزب جمهوری اسلامی از شهر کازرون را- که مولد پدرم بود- (۲) بپذیرد. پدرم با وجود علاقه و احترام فراوانی که برای شهید بهشتی قائل بود، ضمن تشکر از لطف ایشان و تأکید بر ارادت پیشین، اظهار داشت که ترجیح میدهد به تألیف کتاب نهضت روحانیون ایران، که از یک سال پیش از انقلاب و بنا به توصیه امام مبنی بر ثبت و ضبط تاریخ این نهضت، بدان مشغول بود، بپردازد تا تاریخ این انقلاب مانند انقلاب مشروطیت، به دست بدخواهان دستخوش تحریف نگردد. این درخواست از سوی شهید بهشتی، با بزرگواری تمام مورد قبول واقع شد.
۹- در همان ایام، شهید بهشتی از پدرم جهت شرکت در جشن عروسی فرزند ارشدشان آقامحمدرضا، دعوت به عمل آورد و پدرم دعوت ایشان را پذیرفت و در آن مجلس- که اغلب رجال و مسئولان آن روز شرکت کرده بودند- ضمن احوالپرسی و تشکر از وی (چنان که پدرم اظهار میداشت) حال یکایک ما برادران را، در میان انبوه ازدحام جمعیت پرسیده و علت عدم شرکتمان را، جویا شده بود. این امر، موجب مزید علاقه و ارادت ما، به آن بزرگوار شد.
۱۰- به خاطر دارم که در سال ۵۸، شهید دکتر مفتح- که همسایه دیوار به دیوار ما بود- ظاهراً از صادق قطبزاده، که او هم نامزد ریاست جمهوری بود، حمایت میکرد و بدین منظور، گروهی از روحانیون و ائمه جمعه تهران را، برای اعلام حمایت از نامزدی قطبزاده، دعوت کرده بود. پدرم هم دعوت بود و من نیز همراه ایشان در آن مجلس، که در منزل دکتر مفتح برگزار شده بود، شرکت کردم. قطبزاده (که آن زمان سرپرست صداوسیما بود) بعد از ورود و احوالپرسی با برخی از حضار، به مناسبتی گفت: «رادیو تلویزیون نه جای روشنفکربازی است و نه آخوندبازی!» تعجب آن که هیچ یک از حضار روحانی، بر این واژه توهینآمیز-که طعنه غیرمستقیمی به شهید بهشتی بود- واکنشی نشان ندادند و برخی هم با دیده حُسن قبول، آن را تأیید کردند! پدرم که انفعال آن جمع و میزبان را دید، سکوت را شکست و خطاب به قطبزاده گفت: «آقای قطبزاده! رهبر این نهضت یک روحانی و آخوند است. نهضت هم با تلاش و فداکاری همه مردم به ویژه روحانیون به ثمر رسیده. حالا اگر تصویر و صحبت امام و چند تن را که مردم به آنها علاقه دارند نشان بدهند، این را میگویید آخوندبازی؟» سپس رو به شهید مفتح کرد و گفت: «آقای مفتح! اگر عمامه از سر آقای بهشتی بردارند، از سر من و شما هم برخواهند داشت!» این را با تشدد گفت و بهرغم استمالت شهید مفتح و بعضی دیگر، مجلس را ترک کرد!
۱۱- در همان ایام که فعالیت نخستین دوره انتخابات ریاست جمهوری آغاز شده بود، شهید بهشتی نیز از سوی حزب جمهوری اسلامی، نامزد شد و فعالیتهای انتخاباتیاش را آغاز کرد. در طول مدتی که تنور فعالیتهای انتخاباتی نامزدها گرم بود، توجه اغلب رسانههای داخلی و خارجی، متوجه دکتر بهشتی بود. پدرم از این امر بسیار خوشحال بود، به ویژه وقتی که میدید وی به چهار زبان انگلیسی، آلمانی، عربی و اردو، با خبرنگاران خارجی مصاحبه میکند و پاسخهای بسیار سنجیده و سیاستمدارانهای میدهد، بر خود میبالید و آن را مایه سرافرازی نظام و افتخار روحانیت میدانست. اما این شادمانی به درازا نکشید و به سبب سفارش امام مبنی بر خودداری روحانیون از شرکت در آن انتخابات، بار دیگر غم و اندوه زیادی ایشان را فراگرفت، بهخصوص زمانی که بنیصدر به ریاست جمهوری رسید، آن اندوه مضاعف گردید! حملات بیامان گروهکهای سیاسی به رهبران حزب جمهوری اسلامی و در رأس آنها شهید بهشتی و پس از چندی سخنان تند و اختلافبرانگیز بنیصدر به وی، پدرم را مثل بسیاری از وفاداران به انقلاب، بیش از پیش رنجیدهخاطر ساخت، زیرا، چون احساس میکرد که حمایت آشکاری از سوی امام نسبت به شهید بهشتی ابراز نمیشود، بر مظلومیت او سخت تأسف میخورد!
۱۲- واقعه ۷ تیر ۶۰، برای بسیاری از مردم و خانوادههای ایران، فاجعهای مصیبتبار بود. در خانواده ما نیز، همین وضع بود. پدرم خبر آن را، صبح روز بعد، از طریق یکی از نزدیکان مطلع شد. صدای شیون و زاری، از تمام افراد خانه بلند شد و آرزو میکردیم کهای کاش دکتر بهشتی زنده مانده باشد! وقتی که خبر شهادت وی نیز قطعی شد، کورسوی امیدمان بر باد رفت و نالههای دلخراش بزرگ و کوچک، دلها را به درد میآورد! این وضعیت تا مدتی در منزل ما ادامه داشت! در فاصله هر شیون و زاری، که سکوت سنگین و غمآلودی فضای منزل را دربر میگرفت و نیز در هر دیدار با فامیل و آشنایی که برای کسب اطلاع و دیدار به منزلمان میآمد، تکیه کلام پدرم این بود: «حیف از آقای بهشتی، حیف» و یا «و علیالاسلام والسلام!» (۳)، این جمله را فقط در سوگ شهید مطهری بارها از زبان ایشان میشنیدم. آن زمان پدرم در حال اتمام نگارش دوره نهضت روحانیون ایران بود، که با آغاز نخستین نشانههای انقلاب، شروع به گردآوری اعلامیهها و اسناد و مدارک آن کرد و تا پیروزی انقلاب، دو جلد آن را به پایان رساند و پس از آن نیز، همچنان به نگارش رویدادهای بعدی ادامه داد و با شرح فاجعه هفتم تیر و شهادت شهید بهشتی، مجلدات یازدهگانه را به پایان برد.
۱۳- بعد از شهادت شهید بهشتی، پدرم از جوانی به نام آقای کتابی- که ماشیننویس برخی کتابهای پدرم بود و برادرش در دفتر شهید بهشتی خدمت میکرد- نحوه مدیریت آن شهید را در زمان ریاستش و نظر کارکنان را نسبت به ایشان، جویا شد. او از قول برادرش گفت وقتی شهید بهشتی وارد ساختمان دادگستری میشد، گویی که حضورش در همه اتاقها و سالنها احساس میشود و سکوت و آرامشی در همه جا برقرار میگردد و عموم کارمندان و کارکنان، برای ایشان احترام خاصی قائل بودند. هر کس نیز با وقت قبلی، میتوانست با ایشان ملاقات کرده و مشکلاتش را بازگوید و او هم، دستور پیگیری جدی میداد. از جمله گفت که خانمی- که ظاهراً از ضدانقلابیون بود- روزی به دفتر آمد و تقاضای ملاقات با شهید بهشتی را داشت. او به اندازهای عصبی بود که با داد، فریاد، توهین و دشنام به ایشان، در خارج از روز ملاقات و بدون وقت قبلی، میخواست به درون اتاق برود! ما هر چه سعی در آرام کردن او داشتیم، نتیجه نداد. پس از چند دقیقه که شهید بهشتی مهمانش را تا دم در مشایعت کرد، وارد اتاق منشی شد و از خانم پرخاشگر خواست که داخل دفترش شود و خواستهاش را مطرح کند. آن خانم همانطور که توهین و پرخاش میکرد، صدایش را بلندتر کرد و در پاسخ شهید بهشتی، فقط دشنام میداد! بعد از گذشت دقایقی، بهتدریج آرام شد و مشکلش را طرح کرد. بعد از پایان ملاقات، شهید بهشتی تا دم در، وی را مشایعت کرد و به راننده خود دستور داد آن خانم را به منزل رسانده و به رئیس دفتر هم گفت کار او در اسرع وقت پیگیری شود و دستور داد تا شماره دفترش را، به آن خانم بدهند تا چنانچه کارش رفع و رجوع نشد، به دفتر اطلاع دهد! پس از فاجعه هفتم تیر، تا چند هفته هر روز، افراد و گروههایی با لباس و پرچم و پلاکاردهای سیاه، به دادگستری میآمدند و ضمن شعار علیه منافقین، شیون و زاری میکردند! در همان نخستین روزها، خانمی در حالی که به شدت ضجه میزد، وارد دادگستری شد و خود را به دم دفتر شهید بهشتی رساند. از نوحه حزنآلود و ضجه دلخراش وی، همه کسانی که آنجا حضور داشتند، میگریستند. او ضمن مویه بر شهادت شهید بهشتی، خود را لعن و سرزنش میکرد. وی همان خانم بود که چند روز قبل، آن جسارتها و توهینها را به شهید بهشتی نثار کرده بود. معلوم شد در آن مدت کوتاه با پیگیریهای دفتر، مشکل قضایی او به نحو غیرقابل باور و در سریعترین زمان، حل شده بود و شهید بهشتی شخصاً در جریان پیگیری آن بوده است.
پینوشتها:
۱- «آفتابی در پس ابر»، در: شاهد یاران، دوره جدید. شماره ۸، تیر ۱۳۸۵، ص ۳۸، همین مقاله در این کتاب به چاپ رسید: «آیتالله شهید سیدمحمد بهشتی». در: علی دوانی، مفاخر اسلام، جلد سیزدهم، معاصران، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ دوم، ۱۳۸۸، ص ۴۳۱، ۴۳۹.
۲- پدرم در دوان در یک فرسخی کازرون متولد شده بود.
۳- یعنی: فاتحه اسلام را باید خواند.