عاشق شدن در همدان و مردن در نیشابور
به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، رمان همه اثری از تیمور آقامحمدی است که در مدت انتشارش با استقبال مخاطبان مواجه شده است. سید حبیب نظاری به همین مناسبت نقدی بر آن نوشته است.
متن کامل به شرح ذیل است:
بر پیشانی رمان «همه»[1] و پیش از آغاز فصول داستان، دو متن کوتاه آمده است؛ دهمین آیه از سورهی مریم: «گفت: پروردگارا! نشانهای برای من قرار ده...»و دیگری تکهای از کتاب نفحات الانس من حضرات القدس از نورالدین عبدالرحمان جامی:«روزی [شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، قدس الله تعالی سره] در دکان عطاری مشغول و مشعوفِ معامله بود. درویشی به آنجا رسید و چند بار شیءٌلله گفت.
وی به درویش نپرداخت، درویش گفت: «ای خواجه! تو چگونه خواهی مُرد؟»
عطار گفت: «چنان که تو خواهی مُرد.»
درویش گفت: «تو همچون من میتوانی مُرد؟»
عطار گفت: «بلی.»
درویش کاسهای چوبین داشت، زیر سر نهاد و گفت: «الله!»
و جان بداد.»
در این یادداشت میکوشم تا نسبت این دو پیشانینوشت رمان را با بدنهی اصلی آن روشن کنم؛ چرا که بر این باورم که کلید رهیافت به بُن و جانِ اثر، همین دو متن کوتاه است. پیرنگ رمان «همه» از نوع «کشف» است. «ما همواره در جستوجو هستیم تا به ماهیت وجودی خود پی ببریم [...] در حالیکه فلاسفه تلاش میکنند به کمک عبارات ناملموس به این سؤال پاسخ بدهند، نویسندگان میکوشند به شکلی ملموس به آن بپردازند [...] این قسمتی از جاذبهی عظیم ادبیات است: ادبیات سعی میکند معنای زندگی را تعبیر کند.»[2]
آیدین، شخصیت اصلی رمان «همه» سفری جادهای را آغاز میکند تا به کشف چیزی برسد که از کودکی او را آزرده است. پدر زنش از همدان گریخته و در محلی نزدیک قرهآغاج در آذربایجان شرقی تصادف کرده است. همگی به محل تصادف میروند، اما با پرسشهای بیجواب زیادی روبهرو میشوند. داستان با این جمله آغاز میشود:«دو سال پیش با دختری عقد کردم که پدرش سه ماه بعد از بازنشستگی، آنها را گذاشت و رفت.» (ص13)
این اتفاق او را به زمانی میبرد که در حاشیهی تهران زندگی میکردند و پدرش آنها را ترک کرده بود:
«وقتی نُه سالم بود، پدرم من و خواهر سه ساله و مادرم را زیر بمباران تهران گذاشت و رفت نمیدانم کجای ترکیه. سالها طول کشید تا به خودم قبولاندم پدرم رفته بود که برگردد، اگر نه چرا بعد یک سال برگشت سر خانه و زندگیاش و تا آخر عمر از کنار ما جنب نخورد؟ اما این فکر مثل یک ویروس ذهن و خاطرم را میآلود که وقتی کسی کاری را که میشود همینجا انجام داد میبرد جایی دور خیلی دور، واقعاً به فکر برگشت است؟» (ص111)
پدر و پدر زن راوی هر دو، خانه و زندگی را گذاشته و گریختهاند؛ چرا؟ بسط و گسترش پیرنگ رمان بر پایهی کشف پاسخ این پرسش است. او زندگی خانوادگی خود و همسرش را میکاود و هر چه میتواند راهی باز کند را به روایت میکشد. اصلاً چرا کسی میزند زیر میز و پشت به همه میرود پی زندگیای تازه؟ چرا پدرش رفته و چرا بعد از یک سال برگشته؟ آیا قرار بوده برنگردد؟ اگر قرار به نیامدن بوده، مادر با او چه کرده که برگشته و تا آخر عمر عبد و عبید او شده؟
«حالا اینکه مادرم پشت تلفن چه گفت و پدرم چه جوابی داد، تا تابستان دو سال پیش برایم مشخص نبود. در همهی آن سالها که این شاخه، پنهانی جان گرفت و قطور شد، به همان اندازه ترس من از سؤالکردن هم بیشتر شد. همهی ترسم از این بود که چیزی بگوید که من نمیخواهم بشنوم. حرفی بزند که پدرم را در نظرم حقیر کند. فایدهی نپرسیدن، دستکم امید به چیزی است که آرزویش را داریم.» (ص114)
حالا مسألهای جدید پیدار شده که پدرزن چرا فرار کرده و در میانهی راه اسیر تخت بیمارستان شده؟ آیدین اهل خطر نیست اما زندگی او را در مسیری قرار میدهد که باید دست به کار شود تا از عذابی که میکشد، رها شود.
«تمام چیزی که تا قبل از آن تابستان میخواستم این بود که یک زندگی معمولی داشته باشم، پول آن باغ را بزنم به کاری و آقای خودم باشم، آخر هفتهها به مادرم سر بزنم و از چای هل و زنجبیلش بخورم؛ اما نمیدانستم تبدیل شدن به یک آدم معمولی چقدر سخت است.» (ص33)
راوی خواستهی چندان زیادی ندارد جز یک زندگی آرام و بیدغدغه.
«کاش من هم میتوانستم بدوم و مثل پارکورکارها از روی زندگی بپرم، برسم به دیواری در ته دنیا که پشتش هیچچیز نیست، از همهچیز و همهکس دور باشم، خودم باشم و خودم، تکیه بدهم و یک دل سیر سیگار بکشم، آنقدر که خودم را هم دود کنم بروم هوا. بشوم بخشی از ذرات معلق در فضا، سبک، آرام.
دنبال چه بودم من؟» (ص85)
آیدین در مسیر زیر و بالا کردن خاطرات، به خاطرهای از حبیب، دوستش اشاره میکند. حبیب که روی کشتیهای تفریحی کار میکند، با پیرمردی گرجی آشنا شده که سه سال بوده خانه و زندگیاش را ترک کرده بوده است:«چهل سال برای یک شرکت صنایع دستی سگدو زده، صبحها مثل سگِ دربان پارس کرده و عرق ریخته اما شبها مثل یک بچه گربه سرش را با خیال راحت زمین گذاشته.» (ص123)
پیرمرد تعریف میکند که چطور با بیتوجهی باعث مرگِ گاگا، نوهشان میشوند و برای تنبیه تصمیم عجیبی میگیرند:«عصر روز خاکسپاری پیرمرده و زنش میگویند: «دنیا بدون گاگا جای ماندن نیست، مگر احمقیم بمانیم؟»
دو تا کاتر برمیدارند و دور همان میز چوبی مینشینند و شروع میکنند به دریدن گلوی خودشان. زن میتواند و مرد دستش میلرزد و فوارهزدن خون گلوی زن را نگاه میکند و از خانه میگریزد.» (ص124)
پیرمرد گرجی بعد از سه سال آوارگی زمانی که در خود میبیند که میتواند به گناهاش اعتراف کند، تصمیم میگیرد به خانه برگردد: «پیرمرده هرچه در آن سه سال کار کرده بود را بین همه پخش و پلا کرد و گفت: «حالا وقت برگشتن به خانه است.» حبیب آن بیست یوروها را قبل از اینکه قاب کند و به دیوار اتاقش بزند، نشانم داد تا لمسش کنم، گفت: «همه دیر یا زود در زندگیشان یک گندی میزنند بالاخره، یکی قدِ چهل یورو، یکی صد، یکی هزار، همینطور بگیر برو. هنر در این است که از یکجایی به بعد بفهمی داری چه غلطی میکنی.» (ص 124)
آیدین در مسیر جستوجوی بیرونی و درونی خود گزارهای را پیش روی خود میبیند که شاید همه در زندگی دنبال آناند و چون نمییابند پشت به همه به دل جاده میزنند، همه یک روز خبطی میکنند و مهم این است که در یک نقطه از زندگی بیدار شوند:«روزهایی در زندگیام بوده که به آرامش آن بچهگربهی گرجی، چشم هم گذاشتهام و خیالم نبوده دنیا را آب ببرد، وقتهایی بوده که سود و زیان برایم یکی شده، جوری که میتوانستم مثل آن درویش حجرهی عطار نیشابوری، کاسهی چوبین زیر سر بگذارم، چشمها را ببندم و بگویم: «گور بابای دنیا و مافیهاش.»بدنم را شل کنم تا به آنی، ملکالموت جان از تنم بگیرد. اما مگر زندگی همیشه روی یک پاشنه میچرخد؟» (ص 124-125)
راوی رمان «همه» پرسشی را که سالها در خود پنهان کرده در پایان کتاب بر زبان میآورد تا مگر بالاخره پاسخی برای آن بیابد: «دلدل میکردم بپرسم یا نه، خودم را خلاص کنم از یکعمر عذاب یا همچنان سردرگم بمانم. دل به دریا زدم و پرسیدم. مادرم را بردم به بیست و پنج سال قبل [...] چیزی که باعث شد پدرم بعد از یک سال گذاشتن و رفتن، دوباره برگردد سر خانه و زندگیاش.» (ص 157)
مادر آیدین میگوید: «میدانی آخرین چیزی که مادرم بهم گفت چی بود؟ آخرها خیلی مریض بود. صدام کرد، رفتم و نشستم سر بالینش. گفت دخترم! من در زندگی آرزوهای زیادی داشتم، هر دفعه میگفتم این بزرگترین آرزوی من است و قبلیها خیلی حقیر بودند. میدانی آخرش به چه آرزویی رسیدم؟ گفتم نه مادر! شما بگو. گفت اینکه هیچ آرزویی نداشته باشم. . آیدین جان! آن سال که پدرت رفته بود، هر ماه زنگ میزد. نمیگفت، ولی میفهمیدم که التماس میکند ازش بخواهم که برگردد. اما من هیچوقت ازش نخواستم برگردد حتی برای یکبار. او که میرود اگر خودش نخواهد، همان بهتر که برنگردد.»» (ص157-158)
برگردیم به پیشانینوشتهای کتاب؛ آیدین در طول این رمان 158 صفحهای، در پی کشف راز مهم زندگی خود به دنبال «نشانه» میگردد و میکوشد همچون «درویش حجرهی عطار» سبکبال باشد و چیزی نخواهد، رستگاری در نخواستن است.
اگر به دنبال رمانی پرسشگر و تأملبرانگیز میگردید تا راهی نشانتان بدهد و شیفتهی جزئیات دقیق و مهندسی حسابشده و معمارگونهی داستانی هستید، لذت خواندن رمان «همه» نوشته تیمور آقامحمدی را از دست ندهید.