۰۵ تير ۱۴۰۱ - ۱۷:۱۰
کد خبر: ۷۱۳۳۰۰

کتاب «این آمدن نبود» روانه بازار نشر شد

کتاب «این آمدن نبود» روانه بازار نشر شد
کتاب «این آمدن نبود» درباره زندگی‌نامه فرماندة گردان سلمان لشکر قدس گیلان است که از سوی انتشارات 27 بعثت منتشر شده است.

به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، کتاب «این آمدن نبود» درباره زندگی‌نامه فرماندة گردان سلمان لشکر قدس گیلان؛ شهید علی‌رضا خلوص دهقان‌پور است که  به تازگی روانه بازار نشر شده است. این کتاب توسط انتشارات 27 بعثت در 208 صفحه با قطع رقعی با تصاویر رنگی در پایان کتاب، با قیمت 52 هزار تومان منتشر شده است.
 
این کتاب به قلم حمیده عاشورنیا دوره‌های مختلف زندگی این شهید را از کودکی تا شهادت، در یازده فصل، معرفی و به ویژگی‌های اخلاقی و زندگی فردی و مبارزات وی پرداخته است.
 
در بخشی از کتاب می‌خوانیم:
علی‌رضا هر وقت از منطقه برمی‌گشت برای پسر بچه‌ها پوکة فشنگ، ضامن نارنجک و آهن پاره‌های یادگاریِ جنگ سوغات می‌آورد. دوست داشت بچه‌ها جنس زمخت جنگ را از نزدیک لمس کنند. یکی از پسرهای مکرّم خانم، علی پسر 8 ساله‌ای بود که چند بار بهش سفارش کرده بود این دفعه که از جبهه برمی‌گردد برایش پوکه بیاورد تا به دوستانش نشان بدهد. حوالی ساعت 2 نیمه شب علی‌رضا از مأموریتِ کردستان برگشت. به هاجر سپرده بود اگر تصفه شب رسید، به خاطرِ این‌که صدای زنگ حیاط برای صاحب‌خانه مزاحمت ایجاد نکند، با سه تک بوق که اسمش را گذاشته بود «بوقِ حزب اللهی» خبر آمدنش را بدهد. آن شب هم هاجر بعد از شنیدن بوق، چادر سر کرد و درِ حیاط را برایش باز کرد. صبح زود پسر مکرّم خانم پوتین‌های علی‌رضا را گوشة پله‌ها که دید با خودش گفت: «آخ جون، عمو خلوص برگشته. بعد از مدرسه، بیام سوغاتی‌هامو ازش بگیرم.» از مدرسه که برگشت عمو خلوص برای انجام کارهایش و جذب نیرو به سپاه رفته بود. علی به خاطر برگشتن عمو خلوص همان‌جا توی حیاط، با تیله بازی خودش را معطل کرد. مدام می‌رفت از هاجر می‌پرسید: «پس عمو خلوص کِی می‌آد؟» هاجر که دید برگشتن علی‌رضا به خانه اصلاً قابل پیش‌بینی نیست، برایش یک بشقاب غذا کشید که همان‌جا توی اتاق آن‌ها را بخورد تا عمو از سپاه برگردد. علی غذا را خورد. باز ارام و قرار نداشت. هاجر گفت: «برو دفتر مشقت رو بیار مشقات رو بنویس.» دفترش را برداشت و دوباره رفت با اتاق هاجر. از توی اتاق به حیاط اِشراف نداشت. رفت روی ایوان نشست. بالاخره مشقش را با عجله و خرچنگ قورباغه‌ای نوشت. ساعت 4 بعدازظهر صدای خاموش شدن ماشین دمِ در فهمید انتظارش سر رسیده. پرید در را باز کرد...

ارسال نظرات