اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۱۸
در اوایل جنگ، نظامیان عراقی بسیار خوش میگذراندند. آنقدر آسودهخاطر بودند که فرماندهان در مقر فرماندهی شبها ضیافت میدادند. یک بار در یکی از همین ضیافتها که در واحد ستوان طه عبدالله برپا بود خود این افسر جنایتکار رفت و دو رأس گاو که متعلق به روستاییان منطقه عینخوش بود آورد و با کمک سربازهای آشپزخانه آنها را سر برید و بساط عیش و نوش فرماندهان واحدهای دیگر را مهیا کرد. به نظر فرماندۀ لشکر او صلاحیت کامل داشت و آزاد بود به تشخیص خود هر عملی را در کمال آزادی و بدون اینکه کسی جرأت مزاحمت داشته باشد انجام دهد. روزی دستور داد یکی از خانههای روستایی را خراب و از تیرهای چوبی آن برای خود سایبان موقت درست کردند.
در این جنگ ظلم و ستم زیادی به کشور شما رفته است. من به عنوان یک سرباز احتیاط دشمن شما شاهد گوشۀ کوچکی از آن بودم که برایتان تعریف کردم. اگر حوصلهتان سر نمیرود باز هم بگویم.
روزی در همان جبهۀ عینخوش جنازۀ یک افسر شهید ایرانی روی زمین مانده بود. من به یکی از دوستانم گفتم «برویم آن افسر را دفن کنیم.» آماده شدیم و به سراغ جنازه رفتیم و با زحمت زیاد آن افسر را دفن کردیم. شب شد. یکی از افسران به سنگر ما آمد. نام آن افسر حسن بود. گفت «خبردار شدم که شما یک افسر ایرانی را دفن کردهاید. گور او کجاست؟» گفتم فلان نقطه. دستور داد که بیل و کلنگ را برداریم و برویم. وقتی به آن نقطه رسیدیم ستوان حسن دستور داد دوباره گور را بکنیم و جنازه را بیرون بیاوریم. ما هم با کراهت این کار را کردیم و جنازۀ افسر شما را بیرون آوردیم. ستوان حسن نشست بالای جنازه و جیبهای او را خالی کرد. مقداری پول و یک عکس، انگشتر، ساعت و پوتین را از افسر شهید شما جدا کرد و گفت: »دیگر لازم نیست او را دفن کنید. بگذارید طعمۀ سگها بشود. بیایید برویم.»
ساعت یک بعد از نیمهشب بود. خوابم نمیبرد. به دوستم گفتم «هر طوری هست باید آن جنازه را دوباره دفن کنیم.» او قبول کرد. ما دوباره جنازۀ افسر شما را در همان گور گذاشتیم و برگشتیم به سنگر. این را هم بگویم: برای این که نظامیان دیگر نفهمند که ما مؤید جمهوری اسلامی هستیم. این کار را بدون اینکه کسی متوجه بشود انجام دادیم و وجدانمان آسوده شد.
یک روز از منطقۀ جسر نادری میآمدیم. کامیون آشپزخانه تحویل من بود. در کنار جاده یکی پیرزن آوارۀ روستایی دستهایش را بلند کرده بود و با التماس میخواست ماشین را نگه دارم. کنار زدم و نگه داشت. پیرزن ناله میکرد. سرووضع نابسامانی داشت. جلو آمد و به ما فهماند که مقداری نان میخواهد ـ برای خودش و بچههایش. از داخل کامیون به او نان دادم و پیرزن نالهکنان رفت. وقتی آماده شدم حرکت کنم جیپ یک افسر آمد و کنار کامیون ایستاد. وقتی پیاده شد او را شناختم. افسری بود به نام «حسین اشمیل». او دیده بود که من به پیرزن نان دادهام.
گزارش همین افسر به مقامات بالا باعث شد که مرا پانزده روز زندانی کردند. در زندان احساس دلتنگی نکردم. خیلی هم راحت بودم زیرا معتقد بودم یک کار اسلامی و انسانی کردهام.
یک روز مرا به مقر فرماندهی احضار کرده بودند. میخواستند بازجویی کنند زیرا پی برده بودند که من به نفع جمهوری اسلامی شما تبلیغ میکنم. رفتم و مقداری سؤال و جواب کردند. همه چیز را منکر شدم. وقتی از ستاد بیرون آمدم سه نفر سپاهی را چشم و دست بسته دیدم که از بازجویی برمیگشتند. هر کس از راه میرسید به آنها توهین میکرد. پرسیدم: «اینها چه کسانی هستند؟» گفتند: «از افراد سپاه پاسدارانند که برای عملیات نفوذی آمده بودند.» با این که پاسدارها چشم بسته و دست بسته بودند ولی آنها را اذیت میکردند، توی سرشان میزدند، لگد میزدند. آنها را بردند و دیگر خبری از آنها ندارم.