اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۱۱
حمله رزمندگان شما آغاز شده بود و افراد ارتش ما تلفات قابل توجهی را متحمل شده بودند و ناچار دست به عقبنشینی زده و عده زیادی ههم به اسارت در آمده بودند. سربازان دلیر قادسیه صدام آنقدر عقبنشینی کرده بودند و رزمندگان شما آنقدر جلو آمده بودند که چادر بزرگ بهداری در برد سلاحهای سنگین و سبک شما قرار گرفته بود.
داخل چادر بزرگ بهداری مملو از افراد مجروح و زخمی بود. همه هراسان بودند و نمیدانستند چکار کنند. وقتی که چند تن از مجروحان تازه خبر آوردند که در محاصره هستیم، با شنیدن این خبر، دلم آرام گرفت، اما تلاطم چشمگیری بین مجروحین و کادر پزشکی افتاد و هر کدام میخواستند از هر طرف که میتوانند بگریزند. عدهای که جراحت کمتری داشتند با آمبولانسها فرار کردند و هر چه به آنها التماس کردم که «بمانید، اینها سربازان اسلام هستند، با ما کاری ندارند.» توجهی نکردند و آمبولانسها را که مورد نیاز بود برداشتند و گریختند. من مانده بودم و عده زیادی مجروح که بیشترشان گریه و زاری میکردند. و حتی چند نفر از ایشان سرمهایشان را باز کرده میخواستند فرار کنند که من مانع شدم.
صدای شلیک هر لحظه بیشتر میشد. من خیلی نگران بودم. هر لحظه احساس میکردم «الآن یک گلوله توپ تمام چادر را با نفراتش به آتش خواهد کشید و من اگر زنده بمانم هرگز خودم را نخواهم بخشید.»
عده دیگری از مجروحین پیش من آمدند و گفتند «هر طور شده باید از این محاصره فرار کنیم. اینجا ماندن فایدهای ندارد. وقتی ایرانیها بیایند همه چیز را نابود میکنند و به هیچ کدام از ما رحم نخواهند کرد.»
به آنها گفتم: «هرگز چنین نیست. شما بمانید، اگر حادثهای رخ نداد و زنده ماندیم خواهید دید آنچه فکر میکردید باطل بوده است.» به آنها قول دادم که «هیچ گونه آسیبی از طرف رزمندگان شما به ما نخواهد رسید.» و پیشنهاد کردم که دعا کنند و یاد خدا را در دل بیاورند. در این میان هر لحظه صدای شلیکها سنگینتر و نزدیکتر میشد و هراس افراد مجروح بیشتر. در این موقع هیچ کاری از دستم بر نمیآمد. منتظر دو حادثه بودم: یا چادر و افراد آن به کلی نابود میشدند، یا رزمندگان شما میرسیدند و کار فیصله پیدا میکرد. آتش سهمگین در اطراف چادر باز هم شدیدتر شد و چند ترکش به چادر اصابت کرد. ناگهان انفجار بسیار مهیبی مرا وادار کرد افراد را روی زمین درازکش کنم تا شاید از خطرات احتمالی تا حدودی مصون بمانند. خودم هم در کنار آنها دراز کشیدم ـ با هزار فکر و خیال. احساس کردم در فضای چادر هیچکس نیست. صدا از کسی بلند نمیشد. شاید باور نکنید اما میتوانم بگویم که مجروحین هم درد زخمهای خود را فراموش کرده بودند. در رؤیا سفری به بغداد کردم، به خانهام، و سفری به تهران، و حتی به اردوگاه. به سرنوشت میاندیشیدم که مرا به کجا خواهد برد. به آن دنیا هم رفتم. لرز تمام بدنم را فرا گرفت. در این توهمات غوطه میخوردم که ناگهان احساس آرامش عجیبی کردم. صدای اللهاکبر آمد. اول خیال کردم شاید باز هم دچار توهمه شدهام ولی صدا هر لحظه نزدیکتر میشد. سرم را بلند کردم. دهانه چادر باز بود و چند جوان در آستانه آن ایستاده بودند. یکی از آنها که جوانکی بود جلو آمد. افراد از زمین بلند شدند و دستهایشان را بالا بردند. من هم بالا بردم و جلوتر رفتم و در مقابل جوانک ایستادم. او با متانت همه را دعوت به آرامش کرد. پسر خیلی معقولی به نظرم آمد. وقتی گفت: «شما در امان هستید. در پناه اسلام هستید.» شوق تمام افراد را فرا گرفت و حتی یکدیگر را بوسیدند. او دوباره تکرار کرد: «هیچ ترسی نداشته باشید. شما برادران ما هستید.»
دلگرم به آن سپاهی گفتم: »من پزشک هستم، زخمیهای ما احتیاج شدید به مواظبت و مداوا دارند.» سپاهی گفت: «شما زخمیهایتان را مداوا کنید.» گفتم: «دارو و وسایل لازم کم داریم و باید از انبار مخصوص بیاورم.»
به اتفاق آن سپاهی و چند تن دیگر از افراد که جراحات سطحی داشتند از چادر بیرون آمدیم و به طرف انبار داروها رفتیم. هر چه لازم بود همراه آوردم. هنگام برداشتن دارو از انبار به آن سپاهی گفتم اجازه بدهید لباسها و لوازم شخصی خودم را هم بردارم. جوانک گفت: «شما آزادید هر کاری که میخواهید انجام دهید و هر چه لازم دارید از انبار بردارید.»