اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۷
در یکی از این روستاهای اشغال شده که قسمتی از آن ویران شده بود هنوز عدهای از سکنه بودند. وقتی به این روستا رسیدیم و مستقر شدیم با سکنه کاری نداشتیم زیرا بسیاری از آنها افراد مسن و از کارافتاده بودند و جوان در این دهکده نبود. بیشتر پیرزنها و پیرمردها و تعداد زیادی، بیش از حد معمول، کودک بودند. میدانید که عربها پراولادند.
سکنه این روستا بسیار وحشتزده بودند. حضور ما آنها را ترسانده بود. ما بسیار کم احتمال میدادیم که خطری از جانب این سکنه بیچاره تهدیدمان کند و لذا کاری به کارشان نداشتیم. این وضع تا روزی که سرهنگ طالع دودی به این روستا نیامده بود برقرار بود. اما روزی که سرهنگ وارد روستا شد و اهالی روستا را دید دستور داد همه آنها در میدان روستا جمع شوند ـ همه، از مرد و زن و کوچک و بزرگ، حتی یک نفر هم غایب نباشد. حدود چهل و پنج نفر از پیرزن و پیرمرد و کودک و حتی مادرانی با طفل شیرخوار در بغل در میدان نیمه ویران جمع شدند.
سرهنگ طالعدودی دستور داد همه آنها همانجا که هستند بنشینند روی زمین. آنها با ترس و لرز نشستند. سرهنگ گفت جمعتر بشوند. شدند. چندتایی همدیگر را بغل کرده بودند. پیش خودم فکر کردم حتماً سرهنگ میخواهد برای آنها خطابهای بگوید؛ ولی عجب ساده بودم. افراد خودی دورتادور میدان را خلوت کرده بودند. یک تانک در دهانه ورودی میدان و سرهنگ هم در کنار آن ایستاده بود. میدانید چه شد؟ سرهنگ طالعدودی فرمان آتش صادر کرد و این جمع روستایی غیرنظامی و بیگناه و بیپناه با تیر مستقیم تانک تکهتکه شدند.
روز غمانگیزی بود و منظرهای وحشتناک. گرد و غبار و دود زیادی به هوا بلند شد و تکههای بدن آنها هر کدام به طرفی پرتاب شد و خون میدان را سرخ کرد. منظره جان کندن چندتایی از آنها هنوز در نظرم زنده است.
آن روز گریه کردم ـ دور از چشم سایر نظامیان. اما میشد کسی را یافت که ناظر این جنایت هولناک تاریخی باشد و احساس سرور کند: سرهنگ طالعدودی که این جنایت یکی از افتخارات اوست. من قبلاً شنیده بودم که برای این سرهنگ، اسیر جنگی معنا و مفهومی ندارد ولی باور نداشتم، تا این که دیدم و باور کردم. خدا لعنت کند او را.
در تاریخ 7/2/1982 صدام یک فرمان حمله صادر کرد. این فرمان برای بازپس گرفتن شهر بستان بود. او برای دست یافتن به این هدف بیشترین و بزرگترین نیرو را بسیج کرد. از جمله لشکر زرهی 12 و لشکر 18 پیاده و لشکر 5 و 1 پیاده، لشکر 423، لشکر پیاده 27 پیاده و گردان تانک ابوعبیده و چهار لشکر دیگر به همراه مهمات فراوان. در همین حمله بود که دو لشکر تازهنفس دیگر از شهر ثوره شرکت کردند، همچنین یک لشکر دیگر از شهر دیوانیه به اضافه نیروهای ویژه و صدها توپ و تعداد بیشماری موشکهای زمین به زمین.
ساعاتی قبل از حمله شخص صدام به این منطقه آمد و عدهای از پرسنل که در آنجا بودند شروع کردند به ابراز احساسات کردن و قربان صدقه صدام رفتن و چندتایی از فرماندهان هم برای خودشیرینی و خوشرقصی به صدام گفتند: «چون فردا سالگرد انقلاب 8 شباط است ما فتح شهر بستان را به شما هدیه خواهیم کرد.» صدام هم خوشحال و مغرور از آنها تشکر کرد. آنها گفتند: «شما از روی جنازه ما به بستان خواهید رفت» و صدام گفت: «همه با هم خواهیم رفت.»
حمله ساعت هفت صبح شروع شد. آتش بسیار سنگین و بیسابقهای روی نیروهای شما تدارک دیده شده بود که ریخته شد.
من به عنوان پزشک در منطقه مشغول خدمت بودم. خیل زخمیها و کشتهشدگان به سوی ما سرازیر شد و جنگ به مدت پانزده روز ادامه یافت. ارتش عراق با همه قوا فقط توانست دو کیلومتر پیشروی کند. تعداد کشتهشدگان در حوزه ما به یک هزار نفر میرسید. تعداد مجروحین حدود سه برابر آنها بود. اجساد کشتهشدگان عراقی صد تا صد تا روی زمین انباشته بود و من ناچار بودم در هر آمبولانس که ظرفیت بیش از چهار نفر را نداشت هجده تا بیست کشته جای بدهم. بیچاره مجروحان که بر اثر وحشت و عدم رسیدگی تلف میشدند. در آنجا بود که بیشتر فهمیدم صدام چه خیانتی دارد به اسلام میکند و باید هر طوری هست ریشه این مرد فاسد از روی زمین برداشته شود.
ادامه دارد...