اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۲۵
نیروهای ما در منطقه موسیان مستقر بودند. روزی سربازی شتابزده پیش من آمد و گفت «یک استوار و پنج سرباز، یک زن و شوهر جوان روستایی را گرفتهاند و نسبت به آنها سوءنیت دارند.»
بلافاصله با جیپ به آن نقطه رفتم. استوار را میشناختم. او بعثی بود. میخواست بعد از تیرباران شوهر به زن تجاوز کند که من بعد از کشمکش زیاد مانع شدم و آن زن و شوهر بیچاره را که به شدت ترسیده بودند و گریه میکردند از دست آنها خلاص کردم.
این استوار نمونه کوچکی از حیوانات باغوحش حزب بعث عراق بود. آنها رفتند و من هم برگشتم به مقر و جرئت نکردم از عمل زشت استوار گزارشی به مقامات بالا بدهم و قضیه مسکوت ماند.
مورد دیگری که اتفاق افتاد مربوط میشود به سرهنگ هشام فخری فرمانده لشکر دهم عراق. شما گفتید که اسرای دیگر درباره وحشیگری این سرهنگ برایتان تعریف کردهاند. چه اشکالی دارد من هم یک نمونه از هزاران را برایتان تعریف کنم.
یک روز سرهنگ هشام فخری به سربازی که راننده خودرو و مهمات بر بود دستور داد مهمات را به خط مقدم برساند. این سرباز از افراد ناراضی واحد بود. من او را میشناختم. او همیشه میگفت «ایران بر حق است.» و از شما جانبداری میکرد.
نام آن سرباز، عبدالستار عامر و اهل شهر کوت عراق بود.
سرباز عبدالستار عامر از دستور سرهنگ هشام فخری تمرد میکند و سرهنگ هم با خشونت تمام او را کناری میکشد و با اسلحه کمری خود در مقابل چشمان سایر پرسنل او را تیرباران میکند و جنازهاش را به گوشهای پرت میکند. همه پرسنل حیرتزده و مغهوم ناظر حیوانمنشی این سرهنگ خونخوار صدام حسین بودند. این عمل تأثیر بسیار بدی در روحیه افراد گذاشت.
با این فشاری که فرماندهان عراقی بر افراد وارد میکنند آیا میتوانند بر نیروهای اسلامی شما پیروز شوند؟ هرگز. حتی اگر این فشار هم نباشد آنها قادر نخواهند بود شما را از پای در بیاورند ـ همچنان که تاکنون نتوانستهاند.
فرمانده گروهان پیاده که جلوتر از واحد تانک مستقر بود بر حسب معمول نظامی توانسته بود بیست و پنج نفر از افراد شما را اسیر کند. درجه این فرمانده پیاده سروان بود. نام او را به یاد ندارم. سروان پانزده نفر از اسرای شما را به پشت جبهه فرستاد و ده نفر باقی مانده را در یک صف قرار داد و تیرباران کرد. من وقتی این خبر را شنیدم به فرمانده گردان شکایت کردم. گفتم «این عمل، انسانی و اسلامی نیست. چرا این کار را میکنید؟» فرمانده گردان به فرمانده تیپ گزارش کرد و آن سروان به مقر فرمانده تیپ احضار شد. من بیرون مقر ایستاده بودم و میخواستم از نتیجه بازجوئی مطلع شوم. وقتی سروان از مقر فرمانده تیپ بیرون آمد لبخند میزد. و لبخند او گویاتر از آن بود که جای پرسشی باقی بماند.
در آنجا فهمیدم که فرماندهان رده بالا با این جنایتها موافقت دارند، همچنان که سرهنگ هشام فخری موافقت دارد، همچنان که صدام حسین موافقت دارد و همچنان که اربابان صدام حسین موافقت دارند. همچنان که استکبار موافقت دارد که مسلمین را از بین ببرند.
قبل از این که اسیر بشوم، اخبار گوناگونی درباره نحوه رفتار رزمندگان شما با اسرا شنیده بودم. این خبرها هیچ کدام جنبه مثبت نداشت. یکی از این موارد که به آن حساسیت نیز داشتم اعدام افسرها بود. چون خودم افسر هستم. بالطبع روی این مورد دقیق بودم. از خود میپرسیدم اگر اسیر بشوم چه خواهد شد؟
در عملیات فتحالمبین اسیر شدم. برخورد رزمندگان شما برایم غیرمنتظره بود. آنها با آغوش باز ما را پذیرفتند. آب، سیگار، پرتقال و غذا به اندازه کافی در اختیارمان گذاشتند و مانند میهمان از ما پذیرایی کردند.
تذکر این نکته بد نیست که شایعات بدرفتاری با اسرا را پادوهای سیاسی حزب بعث در جبههها میپراکنند تا افراد نسبت به رزمندگان اسلام با بدبینی و کینه روبهرو شوند.
شما حتماً عدنان خیرالله را میشناسید. او پسرخاله صدام وزیر جنگ عراق بود. روزی عدنان خیرالله به جبهه آمد و در مقر فرماندهی لشکر 9 تأمل کرد. فرماندهی این لشکر را سرتیپ کامل عبدالله لطیف به عهده دشت که بعد از او سرهنگ طالع دودی فرمانده شد که در جنایتکاری و خیانت کمنظیر بود. یکی از جنایات او قتلعام مردم یکی از روستاهای سوسنگرد بود.
ادامه دارد...