اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۲۳
برایتان میگفتم. آن روز که حمله ما آغاز شد یکی از اهداف حمله تسلط بر رودخانه کرخه بود. در این معرکه دو فروند از هلیکوپترهای شما ضربات سختی به مواضع ما وارد کرده بودند و ما از دست آنها مستأصل شده بودیم و دائماً زیر برد موشکهای آنان کوبیده میشدیم. آتشبارهای ضدهوایی ما آن دو هلیکوپتر را آماج رگبارهای شدید خود گرفته بودند. در آخرین حمله، یکی از هلیکوپترها مورد اصابت قرار گرفت. هلیکوپتر میان زمین و آسمان میسوخت که خلبان آن با چتر بیرون پرید. بعد هلیکوپتر سقوط کرد و تبدیل به آهنپاره شد. هلیکوپتر دوم بر شدت بمباران خود به طرف ما افزود. این عمل باعث شد گردان ما فرار را بر قرار ترجیح بدهد ـ حال آن که همه میدانستند مهمات هلیکوپتر محدود است و دیر یا زود تمام خواهد شد.
وقتی خلبان شما متوجه از هم گسیختگی ما شد حمله را متوقف کرد و با هلیکوپتر خود به طرف خلبان دیگر که با چتر پایین میآمد رفت ـ خیلی نزدیک به ما، در میان انبوه دشمن. هلیکوپتر دوم مثل پروانه دور چتر میگشت تا خلبان شما به سلامت به زمین رسید. بعد به زمین نشست و خلبان بلافاصله بیرون پرید و او را به درون هلیکوپتر برد. من و گروهی دیگر از افراد که ناظر بودیم تصمیم گرفتیم به طرف هلیکوپتر شما بشتابیم و همین کار را هم کردیم. از پشت خاکریز در آمدیم و به طرف هلیکوپتر دویدیم. وقتی به آنها رسیدیم من گفتم «ما را هم از این معرکه بیرون ببرید. ما میخواهیم با شما بیاییم.» من و چند نفر از افراد سوار شدیم و هلیکوپتر پرواز کرد.
چه لذتبخش بود آن لحظه که از جهنم فرار میکردم. هر دو خلبان خوشحال بودند و ما از هر دو خوشحالتر. راستش اول کمی ترسیده بودیم، اما شجاعت آن دو خلبان باعث شد که ما مه دلگرم بشویم و هراس را از خود دور کنیم. شاید باور نکنید. آنها به ما هیچ نگفتند. با خیال آسوده و در کمال آرامش مانند برادران خود از ما استقبال کردند. مثل این بود که هیچ اتفاقی نیافتاده است.
وقتی در پایگاه به زمین نشستیم آنها ما را تحویل مقامات دادند و بعد از خداحافظی و روبوسی رفتند. انشاءالله که خداوند همیشه آنها راسلامت و پیروز بدارد. آمین!
«ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفاً کانهم بنیان مرصوص»
من مدت کوتاهی بود که در جبهه بودم. در این مدت که از ده روز تجاوز نمیکرد بسیاری مسائل برایم روشنتر شد.
واحد ما در تاریخ 19/2/82 به منطقه شوش رسید. هنوز چند روز نگذشته بود که سیر نزولی وضع روحی در افراد شروع شد. چهرههای زرد و پریده رنگ آنها حاکی از یک بیهدفی و سردرگمی شدید بود. میدانستم که این بیهدفی در افراد زیردست خلاصه نمیشود و فرماندهان ردهبالا هم گرفتار آنند. در آن موقع به عنوان فرمانده گروه در ستاد لشکر ماندیم. هر روز از خطوط مقدم جبهه بازدید میکردم.
یک شب اجبار داشتم در خط مقدم بمانم، و ماندم. در آن شب افراد ما به خاطر رعب و وحشتی که ایشان را فراگرفته بود دیوانهوار به سوی رزمندگان شما آتش میریختند. صدای شلیک و انفجار برای لحظهای قطع نمیشد، اما شلیکهای ما هیچگونه عکسالعملی از جانب نیروهای شما نداشت. نیروهای ما بیجهت آتش میریختند ظاهراً این کار هر شب آنها بود.
در روز 26/3/82 فرمان پیشروی به سوی کوه میشداغ صادر شد. در راه این منطقه چند واحد زرهی متوقف شده بودند. واحد ما هم متوقف شد. ظاهراً رئیس ستاد سرهنگ عبدالجبار شنشل از واحدها بازدید میکرد. واحد ما هم مورد بازدید قرار گرفت.
در آن منطقه ملاقات کوتاهی با افسر توجیه سیاسی داشتیم که برایمان کمی صحبت کرد. فحوای کلامش آن بود که باید جنگید و سستی و اهمال به هیچوجه از طرف هر کس که باشد بخشوده نیست؛ و برای این که ادله کافی داشته باشد گفت «ما چهار نفر از سربازان خودی را به علت ترس و بزدلی اعدام کردیم.» بعد از سخنان افسر توجیه سیاسی در ساعت یک بعد از نیمه شب از کوه میشداغ بالا رفتیم و مواضع را مستحکم کردیم. در ساعت شش صبح، حمله رزمندگان اسلام در این منطقه آغاز شد.
ادامه دارد...