برخورد با مردم به لطافت حکومت پهلوی/ موسیو این مغز، مغز انسان است!
۴۴ سال پیش در چنین روزهایی سرنوشت ملت ایران داشت به دست خودشان رقم میخورد و تولدی دیگر برای این سرزمین کهن به وقوع میپیوست. محمود گلابدرهای آن روزها را به خوبی با قلم روان خود توصیف میکند. اگر شما هم میخواهید بدانید این روزها چطور بر مردم ایران گذشته، ذهن خود را به شاگرد جلال آل احمد بسپارید که در روزهای پایانی دیماه و اولین روز بهمن سال ۵۷ مینویسد:
صبح زود از خانه بیرون زدم. امروز ۸ بهمن است. از سی متری سرازیر شدم و زدم به دسته. دسته به هم گره خورده مرتب است. منظم است. شعار آهنگ حزن انگیزی دارد و مقطع و بریده بریده است. شعار شمرده و مشخص است. شعار را بلد بودم. ولی حالا آهنگش به دل مینشیند:
میکشیم ما همه انتظار تو
میکنیم جملگی جان نثار تو
برلبم این سرود
برخمینی درود
مرگ بر بختیار
نوکر جیره خوار
از جلوی دانشگاه گذشتیم دانشگاه شلوغ بود و تماشاچیها ولو ورده بودند. تا سرپیچ شمیران همچنان گفتیم و رفتیم و سرخیابان طالقانی نشستیم. آقا نبود. نماینده آقا آمد و از شرق گفت که بیدار شده و از این نهضت گفت و از مسئولیتی که برگردن ما گذاشته شده گفت. بعد گفت که خمینی با آقای طالقانی تلفنی صحبت کرده و قول داده که دو روز دیگر هم صبر کنید و بعد از دو روز حتماً میآیم و گفت مطمئن باشید که آقای طالقانی با بختیار هیچگونه صحبتی نکرده. بچهها کف خیابان نشسته بودند باز پرسیدند تکلیف ما چیست؟ ما نمیتوانیم صبر کنیم و باز نماینده آقا گفت دو روز دیگر هم صبر کنید بعد همه چیز روشن میشود. خودمان فرودگاه را باز میکنیم حالا خواهش میکنم بفرمایید.
بچهها از جا برخاستند و دور زدند همین طور تا مجسمه با همین نظم و ترتیب آمدیم و داشتیم میرفتیم که دور مجسمه دور بزنیم که ناگهان صدای تیر بلند شد. همه جا آدم بود همه از جا کنده شدند و ریختند روی هم روی هم که نه مثل شاخه درخت خم شدیم روی هم و تاب برداشتیم و موج زدیم و حرکت کردیم و دویدیم و گریختیم و باز برگشتیم. ولی حالا که برمیگشتیم کم بودیم تیر تصفیه کرده بود توی میدان. حالا بچهها مثل آهو میدویدند. از سمت پایین از سربام قرارگاه ژاندارمری از کوچههای پایین شلیک میکردند و این آهوان جوان تک تک میافتادند. کنار حوضچهها میافتادند. کنار خیابان کنار دیوار پای ستون مجسمه سرکوچه سرخیابان میافتادند و خونشان کف خیابان را سرخ میکرد.
آمبولانسها مثل قرقی توی جمعیت تیزوبز قیقاج میدادند و ویراج میدادند و به سرعت میرفتند و شهدا را از کف خیابان برمیداشتند و میبردند و باز یکی دیگر و یکی دیگر، بچهها با دستهای خونی باز به قرارگاه حمله میکردند و فحش میدادند و پاره آجر پرت میکردند. من سر کنج کوچه بودم خبرنگاران با دوربینهای نشسته بردوش، همه جا بودند. شکاری میافتاد و این دوربین به کولها مثل سگ تازی بو میکشیدند و میدویدند و بچهها نعش را بر میداشتند و آمبولانس میرسید. همه جا آمبولانس بود. آمبولانسها به سرعت شهدا را برمیداشتند و میبردند.
همه جا خون بود. دستهای همه خونی بود. بچهها کف خیابان میافتادند و کف دست و صورتشان را خونی میکردند و به طرف دوربینها میدویدند. کنار من چند نفر شیشههای بنزین به دست کمین کرده بودند و تا فرصت مییافتند به طرف سربازها پرت میکردند. اتوبوس سرویس ژاندارمری سر سیمتری میسوخت میگفتند از همین اتوبوس جریان شروع شده. یک عده هم پشت اتوبوس کمین کرده بودند از سربام میزدند از بالا میزدند نشان میگرفتند و میزدند و درست وسط دسته بچهها. یکی آخی میگفت و میغلتید و میافتاد و خون یکباره همه جا جاری میشد. حالا همه دکمههای پیراهن را باز کرده بودند و سر این کوچه تنگ ایستاده بودند و داد میزدند «بزن مردی بزن» و آن طرف سربازی التماس میکرد و هی اشاره میکرد بروید. یکی دو تا از بچهها را دیدم. میدویدند. همه میدویدند...
از همه طرف شلیک میشد همه زار میزدند و گریه میکردند. من حالا پشت پایه مجسمه بودم. پسری به سرشانهاش تیرخورده بود و دستش آویزان بود و خون میریخت. ولی با دست دیگرش هی دست آویزان و غرق در خونش را بالا میگرفت و نعره میزد «بیاین. بیاین» انگار دستش مال خودش نبود. حالا خبرنگارها این جا جمع شده بودند. یکی از بچهها مغزی را کف دست داشت و هی میدوید جلوی دوربین و داد میزد «موسیو این مغز مغز انسان. مغز انسان» و باز میدوید.
همه میدویدند بال بال میزدند... ناگهان درست دم تلفن سرکنج یکی کنار من افتاد من هم افتادم اول خیال کردم تیر خوردم ولی دیدم چیزی، خونی، سوزشی حس نمیکنم بلند شدم زدم به پای پسری، چشمم به سربازها بود تا برگشتم دیدم پسر سر ندارد پایش را گرفتم دوسه نفر آمدند او را کشیدیم یکی چنگ زد و مخش را از کف خیابان برداشت و دوید پیکانی آمد. مثل قرقی دور زد نعش را برد. حالا همه میدویدند و در میرفتند میدان خالی خالی بود و ما همهمان توی امیرآباد بودیم... امیرآباد از بالا تا پایین قرق بود از پایین تا این جا ته بلوار ریو بود و سرباز بود و جیپ بود.
از بلوار ماشین ماشین آدم میآمد که بروند خون بدهند. «اوی منفی، آی مثبت، داد میزدند ماشینها به سرعت میآمدند محلفه، پنبه، پتو از ماشینها آویزان بود و باد افتاده بود توی ملافهها و ماشینها به سرعت به طرف بیمارستان میرفتند. رانندهها پارچه سفیدی به پیشانیشان بسته بودند تکه پارچه سفیدی هم سر آنتن ماشینشان بود. عجیب بود این ماشینها به هم نمیخوردند. از این ور از سمت جنوب بلوار به طرف بیمارستان میرفتند. خلاف میرفتند...