خانههایی که آدرساش را خدا داده است
محله ما از آن محلات قدیمی است که همه همدیگر را میشناسند و تازه وارد محل هم یک بیست سالی میشود که ساکن آن محله شده است.
صبحِ یک شنبه زمستان، موقعی که میخواستم با دو از کوچه رد شوم تا سریع به جلسهای که دعوت شدهام برسم یکهو با صدای همسایه ایستادم، بوی عطر نانِ داغ در دستش عجیب فضای کوچه را پُر کرده بود؛ از بربریهایی که خریده بود، تعارف میکند؛ میگویم حاج آقا احسان میدهید؟ تکهای از نان را با دست جدا کرده و به طرفم دراز میکند: «نه ولی مهمان از خوی داریم، تو هم بیا شریک صبحانه ما شو تا نان و نمکی تازه کنیم، این همه کار کردن هم بس است، چقدر دنبال مال دنیایی تو دختر»؛ هر وقت من را ببینید این حرف را به شوخی گفته و بعدش از اینکه دختران ایرانی باغیرت هستند صحبت میکند؛ همسایه مان یک رزمنده، بازنشسته و از آن مردان اصیل قدیمی است. آدم پُرحرفی نیست اما به محض دیدن من از همه چیز میگوید، از آب و هوا گرفته تا گرانی و تورم و عشقش به وطن ولی این دفعه هم او عجله داشت و هم من تا از میهمانان اهل خوی اش بپرسم.
از این ماجرا چند روزی گذشت و همچنان چند خودرو با پلاک غیربومی در کوچه پارک شده بود و از جایشان هم تکان نمیخوردند. کم کم پِچ پِچ در کوچه پیچید که این میهمانان کی هستند و در نهایت همه انگشتها به سمت خانه آقای همسایه اشاره شد.
ماموریت کَند و کاو را به چند نفر از خانمهای مُسن محله که به خانم مارپل ها معروفند سپردیم و آنها هم به نتایج موفقیت آمیزی رسیدند: «همان آقای همسایه، طبقه بالای خانهاش را در اختیار چند خانواده زلزلهزده خوی گذاشته است». همین کافی بود تا تمام همسایهها به نوبت آن خانوادهها را به صرف ناهار و شام دعوت کنند. بیهوا یک هوای بهاری در آن سرمای زمستان به محله مان دمیده شد و صد البته برای من یک سوژه بزرگ گزارش به دست آمد.
آقای همسایه و نیت رزمندگیاش
آقای همسایه را در محله به حاج رضا میشناسند، دست به خیر دارد و حتی در زمان کرونا هم یک ریالی از مستاجران خود نگرفته بود و به قول خودش اینگونه به وظیفه انسانیاش عمل کرده است.
از سرِ شانس دوباره در کوچه دیدمش و این بار من حرف میزنم تا راضیاش کنم در مورد این کارش صحبت کند؛ سگرمههایش رفت تو هم و آرام با تردید میگوید: یک در میلیون امکان دارد که همسایهات خبرنگار باشد که این هم شامل ما شده است. آخر من از چه چیز این ماجرا بگویم که برای تو جالب باشد؟ مگر من چه کار کردهام؟ آنقدر آدم هستند که کارهای بزرگی میکنند که من اصلا در مقابل آنها عددی نیستم. واقعا نمیدانم کجای این موضوع برای تو جذاب آمده است؟
میگویم از هر جایی که دوست دارید بگویید، مابقیاش با من، کم کاری نکردید که! بالاخره یک نوع ایثار است؛ لبخند روی چهرهاش مینشیند:خُب اینجا که نمیشود صحبت کرد، ولادت امام حسین(ع) هم است، پس بعد از ظهر من را هم بردار تا برویم گلزار شهدا و آنجا با هم صحبت کنیم و تو هم از نزدیک ببینی ایثار واقعی یعنی چه.
در گلزار شهدا تک به تک رفقایش را نشانم میدهد و خاطرات کوتاهی از هر کدام شان تعریف میکند: این را ببین، آن زمانی که شهید شد، ۱۶ ساله بود، الکی نیست، از جانش گذشته است، حال تو بگو، ایثار کار اوست یا منِ پا به سن گذاشته ۶۰ و چند ساله؟
سرم را به نشانه تائید تکان داده و دوباره از نو سئوالم را میپرسم! حاج آقا چرا خانهتان را در اختیار افرادی گذاشتید که تا همین چند روز پیش حتی نمیدانستید همچنین آدمهایی در این کره خاکی زندگی میکنند، چشمهایش از تعجب گرد میشود: آن شبی که زلزله یک بخش از وطنم را دردمند کرد، دل تو دلم نبود که باید یک کاری کنم، واقعیتش توان اینکه مدام به منطقه بروم و بیایم را نداشتم و خوب و بد هم کمکهای زیادی به مردم میشد که تا حدودی مرهمی یا مُسکنی برای آنها باشد ولی درد اصلی خانه بود که آن را هم در بهترین شرایط بعد از چند ماه میتوانند سالم و مقاوم به دست بیاورند ولی این چند ماه را چیکار باید میکردند؟ کجا باید میماندند؟ خود تو چند روز میتوانی در چادر زندگی کنی؟ آن هم در این سرمای تا استخوان سوز!
دوباره مابین مزار شهدا قدم برمیدارد: این میهمانی که خانه ما آمدهاند را خدا به خانهام هدایت کرده است، مریضی دارند که چند سال پیش در اثر سکته مغزی تمام بدنش بیحس شده است و توان حتی بلند شدن از روی تخت را هم ندارد و الان سالهاست که از طریق لوله گاواژ معده غذا میخورد، حال تو فکرش را بکن که خانهات مدام بلرزد و تمام افراد خانواده به خاطر پدرشان که در رخت بیماری است نتوانند از خانه بیرون بروند.
پشت سرش حرکت میکنم و سئوالهایم را پشت سر هم میپرسم! الان چند مدت است که در خانهتان هستند؟ اصلا از کجا پیدایشان کردید؟ سرش را برگردانده و نگاهی میاندازد: من آنها را پیدا نکردم، آنها را خدا به درِ خانهام فرستاده است؛ به همین سادگی. البته نشمردم هم چند روز است که پیش ما هستند! اصلا به من چه! تا هر موقع هم که خدا بخواهد خواهند ماند.
لابلای حرفهای حاج آقا متوجه شدم که میهمانانشان چند خانواده هستند که حاج آقا طبقه دوم خانهاش را به قول املاکیها مبله و رایگان در اختیارشان گذاشته است و حتی تا الان فامیلی میهمانهایشان را هم نمیداند و هر صبح از خواب بلند شده و در صف طولانی نان میایستد تا مبادا همسایه طبقه بالاییاش نان بیات بخورد و یک موقع احساس غریبگی کند.
حاج آقا میگوید: آن زمانها که مربی تیراندازی در جبهه بودم، به بچهها میگفتم که این تیرها را برای اینکه مردم مان دردی نکشد، میاندازیم و میخوریم؛ الان که دیگر سنی از من گذشته و آن جوان ۲۰ ساله نیستم ولی نمیتوانم ببینم که هموطنم دردمند باشد و من سرم را راحت روی بالشت بگذارم! خدایی ناکرده این اتفاق در دورترین نقطه از کشورمان هم میافتاد، باز این کار را میکردم. بالاخره این تنها کاری است که از دستم برمی آید.
آقای رستمی و اتاق ۳۰ متری طبقه بالای خانهاش
بخاری خانهمان تا انتها روشن است ولی مگر میشود این سرمایِ زمستان را طاقت آورد، حال شما فکرش را بکنید مردم مظلوم خوی تو این هوا در چادر زندگی میکنند! چند تا باید پتو بکشند که گرمشان شود؟ چه کار کنند تا بچههای کم و سن و سالشان ذات الریه نشوند؟ اینها را مردی در تاکسی که دقیقا پشت سر من نشسته، میگوید.
دوباره به حرف هایش ادامه میدهد: من چند تا آگهی زدم و به این طرف و آن طرف هم سپردم تا طبقه بالای خانهام را در اختیار زلزلهزدگان بگذاریم؛ سراسیمه به عقب برگشته و نگاهش میکنم!میپرسم حالا کسی هم آمد؟ چروک صدایش را صاف کرده و میگوید: آبجی چند نفری آمد. والله نمیدانم چجوری میتوان به این عزیزان کمک کرد! فقط این کار از دستم بر میآمد، شرمندهام واقعا.
خودم را معرفی کرده و در مسیری که با هم همسفر هستیم، گفتگوی کوتاهی با او انجام میدهم. میگوید: به تیپ و قیافهات نمیخورد در روزنامههای خارجی کار کنی! لطفا چیز بدی هم ننویس، آخر زلزله خوی قاب قشنگی شد از مردم ایران. یعنی آن قاب واقعی از مردمان دلسوز و برادردوست؛ همه ما همدردیم در هر دردی. شاید یک روز این اتفاق سر من بیاید، خُب قطعا آن روز هم از حاکمیت انتظار دارم و هم از مردمم. همه با هم ایران را تشکیل دادیم دیگر.
آقای رستمی راننده ترانزیت است و دو بچه دارد؛ او ۵۰ ساله است و از دار دنیا یک خانه یک و نیم طبقهای دارد.
از آقای رستمی میپرسم، میتوانستید کمک نقدی بکنید، صدایش را یواشتر کرده و میگوید: خواهر، درست است که راننده ترانزیت هستم ولی ماشین مال خودم نیست و برای صاحب کارم، کار میکنم، همین بتوانم از پَسِ مخارج خانواده بر بیایم، من که گفتم شرمنده شدم ولی یک اتاقتر و تمیز و با امکانات در طبقه بالای خانهام دارم که آن را در اختیار زلزلهزدگان گذاشتم تا هر زمانی که دلشان بخواهد در آنجا ساکن شوند. خُب یک نان داریم که هر روز بین چهار نفر تقسیم میکردیم و با آمدن میهمانها آن را به تعداد بیشتر تقسیم میکنیم. شکم که شیشهای نیست نشان دهد با چی سیر شدهای؟ مهم این است که همه سیر باشیم.
آقای رستمی از آن آدمهایی است که کمتر حرف میزند و همیشه لبخند بر لب دارد؛ او به حرف هایش ادامه میدهد: وطن مثل آینه نیست که یک روز اخمی دیدی تو هم اخم کنی، بدی دیدی، تو هم بدی کنی! وطن یعنی اگر خوب بود، تو خوبتر باشی، عاشقش باشی! ایثار و از خودگذشتگی کنی حالا به هر طریقی.
آقای سهرابینیا و خانهای که دربست در اختیار زلزله زدگان است
در این چند مدتی که به خوی سفر کردم، با تعداد زیادی از اهالی آنجا آشنا شده و با هم سلام و علیک داریم، گاها حس میکنم که دلشان میخواهد تا یکی بنشیند کنارشان و آنها فقط حرف بزنند از همه چیز. این آخرین باری هم که به خوی رفتم یکی از اهالی فیرورق شماره یک آقایی را به من داد که خانهاش را در اختیار زلزلهزدگان گذاشته است، میدانست دنبال همچین سوژهای هستم.
چند دفعهای با آن شماره تماس گرفتم ولی چیزی جز بوق ممتد به گوش نمیرسید. این بار که تماس گرفتم گوشی را برداشت؛ همان اول خودم را معرفی کرده و میروم سر اصل مطلب.
خط تماس مدام قطع و وصل میشود و مجبورم هی سئوالاتم را تکرار کنم؛ آقای سهرابینیا خودتان هستید؟ شما منزلتان را در اختیار زلزلهزدگان گذاشتهاید؟ با همان صدای ضعیف پشت تلفن میگوید: بله! چطور مگه؟
میگویم برای گزارشم در خبرگزاری فارس میخواهم و لطفا به سئوالات من جواب دهید؛ میگوید: آخر چه کار کردهام که آن را گزارش میکنید؟ در هیچ جایی پخش نکنید! آبرویم میرود!
با تعجب میگویم شما لطف کردید برای چه آبرویتان برود؟ میگوید: ما در شهر زندگی نمیکنیم، در یک روستا زندگی میکنم و اینجا هم همه همدیگر را میشناسند و اگر بفهمند من این کار ناچیزم را در بوق و کرنا کردهام، آبرویم میرود.
اجازه میگیرم تا فقط اسمش را در گزارش بیاورم و با هر سختی که بود، قبول کرده و با تردید میگوید: یک موقع مردم نگویند چه آدم ریاکاری؟ یا مثلا مگر چه کردی که حالا جار هم میزنی؟
اطمینان خاطر میدهم که کسی چنین فکری نکند؛ حالا شغلتان چیست؟ میگوید: پیمانکار ساختمان و دامدار هستم؛ خدا رو شکر یک درآمد بخور و نمیری داریم.
از نیتاش در مورد اسکان زلزلهزدگان میپرسم، مابین قطع و وصل شدن خط تماس صدایش را میشنوم: نیت خاصی نداشتیم جزء حس انسان دوستی! با همسرم مشورت کردیم که ما چطور میتوانیم کمک کنیم که این کار به فکرمان رسید. اولویتمان هم خانوادههایی بودند که بچههای خردسال و یا افراد مُسن داشتند.
او ادامه میدهد: از دو روز بعد زلزله ما این کار را کردیم و تا همین الان هم افرادی زیادی برای اسکان آمدند و رفتند. یعنی تاکنون میزبان خانوادههای زیادی بودیم و با همهشان هم رفیق شدیم.
آقای سهرابینیا میگوید: خواهرم هر چیزی در این دنیا یک پایانی دارد، مثل جاده، رفاقت، عشق و زندگی؛ پس آنچه در این میان مهم است این است که در این مسیر چه کرده ایم؟ آیا آن خرده شیشه وسط راه بودیم که احتمال دارد لاستیک ماشین را پنچر کند و یا پای رهگذر را زخمی؟ یا آب نطلبیده ای در آن راه. این به خود هر فرد بستگی دارد که انتخاب کند.