دامِ شيطان
چارهاى نداشتم؛ تنها راهى بود كه برايم مانده بود. اوّلين تجربهام بود؛ مىتوانست آخرين باشد يا نَه؛ شروعى براى راهى تازه! هولهولكى تپيدم توى خانه و درِ حياط را پشت سرم بستم. خانۀ بدون عزيز خيلى سوت و كور بود؛ مثل دخمهاى از شكل و قيافه افتاده!
تندىِ پلههاى زيرزمين را پايين رفتم. بوى نم كهنهاى به صورتم خورد؛ انگارى با ملاقه دلم را هم زدند؛ چيزى نمانده بود كه بالا بياورم. چند ماهى مىشد كه عزيز نتوانسته بود دستى به سر و روى خانه بكشد. من هم كه دربهدر دنبال بدبختىهاى خودم بودم، دل و دماغى برايم نمانده بود كه شانهاى به موهايم بزنم، چه برسد كه خانه را آب و جارو كنم.
گوشهاى نشستم و زيپ كيف را باز كردم. خِرتوپِرتهايش را بيرون ريختم. لابهلاىِ آنها يك گوشى گرانقيمت و يك كيف پول زنانه بود؛ پر از چكْ پول و يك كارتِ عابر بانك! با خودم فكر كردم وقتى توى كيفش اينقدر پول نقد هست، حتماً كلى پول هم توى كارتش دارد. بايد مىرفتم سراغِ مُرى دست طلا، كه كارش حرف نداشت و مُو لاى درزش نمىرفت.
بچهمحل بوديم؛ دورا دور مىشناختمش اما اين چند روزه رفته بودم توى نخش و رفيق فابريكِ هم شده بوديم. اصلاً اين پيشنهاد را او به من داده بود. مىدانستم تا اين كارت را به او بدهم، سهسوته آن را خالى مىكند و پنجاه درصد آن را خودش برمىدارد.
ميان خوشحالىام رگۀ تلخى از عذاب وجدان، به جريان افتاده بود كه هر چه با خودم كلنجار
مىرفتم سركوبش كنم، بىفايده بود. كيف پول و گوشى را برداشتم كه بروم سراغِ مُرى دست طلا، كه چيزى به دلم افتاد و منصرفم كرد.
به ديوار تكيه دادم و زانوهايم را به سينهام چسباندم. دستهايم را بردم لاى موهايم و با كلافگى نگاهم بينِ آن خِرتوپِرتها دور مىزد. ميان آنها دفترى كاهى بود كه رنگش به زردى مىزد و مشخص بود گذر سالهايى را به خودش ديده. كنجكاو شدم كه بدانم چى توى خودش دارد؟!
صفحۀ اوّل با نام خدا شروع كرده و نوشته بود: «محمد سالارى، متولد يكم بهمن سال چهل و دو در شهرِ بابك، از توابع كرمان». عكسى از لاى ورقهاى دفتر افتاد كه جوانى را در تابوت نشان مىداد؛ نصفى از گردنش كنده شده و پشت آن نوشته بود: «براثرِ اصابت تركش در بيست و دوم خردادِ شصت و هفت».
برگههاى اوّل با دستخطى كودكانه و خرچنگقورباغه نوشته شده بود: «صبحها با اشتياق به مدرسه مىروم و ظهرها سرِ زمينهاى كشاورزى پدرم كار مىكنم. من درس خواندن را دوست دارم. دلم مىخواهد بعد از تحصيلات راهنمايىام، درس طلبگى بخوانم».
هر چقدر كه پيش مىرفتم، دستخط مرتبتر و خواناتر مىشد. از خاطراتش در حوزۀ علميۀ امام جعفر صادق عليه السلام نوشته بود و درسهايى كه با گوشت و خونش عجين شده بود. متن سخنرانىاش را كه نوشته بود در مسجد محل برگزار كرده، مثل قلابى كه به يقهام چنگ زده باشد، من را با خودش برد: خط به خط و ورق به ورق!
چه زيبا روايتهاى نهجالبلاغه را گفته بود! و آنجا كه امام على عليه السلام تمام بيتالمال زير دستش بود و حتى حاضر نشده بود به برادر نابينايش ذرهاى بيشتر از حَقّش بدهد. با خودم فكر كردم اگر الآن بيتالمال دست من بود، چهكار مىكردم؟ خُب معلوم بود آنقدر از آن برمىداشتم تا مشكلم را حل مىكردم؛ آب هم از آب تكان نمىخورد! چه كسى مىفهميد كه من به آن دستبرد زدم؟
سطر بعدى را كه خواندم، مو به تنم سيخ شد؛ بدجورى دگرگون شدم. گويا كسى از توى دفتر جواب سؤالهاى من را مىداد. «آنجايى كه كسى نيست ما را ببيند، خدا شاهد و ناظر بر تمام اعمال ماست و جزا و پاداشِ هر عمل بر عهدۀ اوست»!
بغض مثل يك بادكنك توى گلويم تركيد و چشمهايم پر شد. ديگر نتوانستم آن را كنار بگذارم. در صفحههاى بعدى از شركت در تظاهراتهاى زمان شاه و سپس از پيروزى انقلاب نوشته بود. از دورههاى آموزش نظامى و اعزام به جبهه. پانزده بارى جبهه رفته بود؛ گاهى در پست امدادگر در لشكرِ الغدير و ثاراللّه؛ گاهى تك تيرانداز در عمليات كربلاى ۱۰، كربلاى ۵ و....
نمىدانم چه مدت زمانى در نوشتههاى آن غرق شده بودم كه به صفحات آخِر رسيدم. از شركت در عمليات بيتالمقدس نوشته بود و اينكه قرار است «آر. پى. جى» زنِ عمليات باشد. بعد هم وصيتنامهاش را نوشته بود كه براى من حكم تير خلاصى را داشت كه به شيطان وجودم شليك شد!
«عزيزانم در هنگام مرگم چشمهايم را باز بگذاريد تا ضدّ انقلابيون و دشمنان بدانند كه من و امثال من نمردهايم. دستهايم را باز بگذاريد تا مستكبران و طالبان دنيا بدانند كه ما از دنيا چيزى همراه خودمان نبردهايم و ما دنيا را بىارزش مىدانيم».
در آخِر، از خانوادهاش خواسته بود كه اگر شهيد شد، او را در زادگاهش به خاك بسپارند و آنها را به صبر دعوت كرده بود؛ چرا كه ثانيه به ثانيۀ زندگى بشر امتحان الهى است و بهترين اَجرها مخصوص كسانى است كه بر خدايشان توكل مىكنند!
به خودم كه آمدم، اشكهايم روى كاغذ چكيده بود. درحالىكه دستهايم مىلرزيد، گوشى مسروقه را برداشتم و بين مخاطبين، شمارهاى را گرفتم كه به اسم «مامان» ذخيره شده بود. به او گفتم: كه مادرم مدتى است در بيمارستان بسترى شده و قلبش نياز به عمل دارد؛ به هر درى زدم كه هزينۀ عمل را جور كنم اما بىفايده بود. من هم مجبور شدم براى اوّلين بار به كيفقاپى رو بياورم ولى منصرف شدم و آخرين بارم خواهد شد!
مادر گوشى را به دخترش داد كه گويا كنارش نشسته و همۀ حرفهاى من را شنيده بود. خودش را نويسندۀ زندگىنامۀ شهيد معرفى كرد و درحالىكه صدايش مىلرزيد، گفت آن دفتر خاطرات، امانتى از طرف خانوادۀ شهيد در دست او بوده و نذر كرده اگر پيدا شود، هزينۀ بيمارستان يك بيمار بىبضاعت را تقبل كند!