اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۶۵
وقتی به شلمچه آمدیم دو ماه پشتیبان نیروها بودیم. فرمانده گردان ما سرگرد ستاد مأمور قاسم عبدالرحمن بود. به واحدهای ما ابلاغ کردند نیروهای ایرانی حمله کردهاند و باید هر چه زودتر قوای کمکی به خط مقدم برسد. ما بلافاصله آماده حرکت شدیم و به شلمچه آمدیم و رفتیم به خط اول. آتش توپخانه شما خیلی دقیق و سنگین بود. باعث تعجب همه بود که چطور توپخانه اینقدر هدفها را میزند. در همان دقیق اول عدهای سربازها فرار کردند. فرمانده گردان دستور داد تمام اسلحهها تیراندازی کنند تا آتش روی نیروهای شما سنگین شود و مانع ایجاد کند. هر لحظه وضعیت ما خرابتر میشد. بالاخره فرمانده سرگرد مأموم قاسم عبدالرحمن موقعیت را غیرقابل مقابله دید و در فرصتی فرار کرد. به دنبال او عده زیادی از سربازان و درجهداران هم فرار کردند. من و دو نفر از دوستانم به نامهای سرباز موسی و گروهبان دوم اسماعیل ماندیم. به آنها گفتیم «شما چه نظری دارید؟» گفتند «میخواهیم تسلیم شویم.» سه نفری داخل یکی از سنگرها مخفی شدیم و منتظر رسیدن نیروهای شما ماندیم. تقریباً یک ربع ساعتی گذشته بود که د و نفر پاسدار موتورسوار آمدند. با یک پارچه سفید به آنها علامت دادیم جلوتر آمدند پاسدار راننده موتور سنش کم بود و ریش نداشت. دیگری کمی بزرگتر بود. آنها به طرف ما آمدند. دستهایمان را بالا بردیم. پاسدار بزرگتر از ترک موتور پایین آمد و اسلحههای ما را بازدید کرد و متوجه شد که ما حتی یک گلوله هم تیراندازی نکردهایم. بعد ما را بوسید و گفت «نترسید. شما در حمایت اسلام هستید.» بعد به اتفاق آن پاسدار بزرگتر پیاده به مقر شما آمدیم. در آنجا به ما غذا و آب دادند. سپس به اهواز منتقل شدیم و چند روز بعد به تهران آمدیم.
خدا را شکر میکنم که زنده هستم و امیدوارم هر چه زودتر نابودی صدام را ببینم.
ساعت 9 صبح بود که جنازه یک افسر بعثی به نام ستوان دوم جواد جابر علیوی را به یگان بهداری آوردند. این افسر مسئول حزب بعث در گردان ما بود. در حمله شما کشته شده بود. حمله برای آزادی خرمشهر بود ـ عملیات بیتالمقدس. حمله، شب قبل شروع شده بود و ما هنوز در پادگان حمید بودیم.
این افسر بعثی از ناحیه سر و شکم به شدت صدمه دیده بود. چند دقیقه بعد هم جنازه یکی از بسیجیهای شما را آوردند. او از ناحیه دست، سر و شکم مجروح شده بود. وقتی ا ین بسیجی را معاینه کردم و فهمیدم شهید شده است به افراد تخلیه مجروحین گفتم «این که کشته شده.» گفتند «وقتی او را از روی زمین برداشتیم زنده بود. حتماً بین راه مرده است.» دیگر حرفی نزدیم و به اتفاق چند سرباز هر دو جنازه را در یک کانتینر گذاشتیم، به فاصله یک متر، طوری که از هم جدا باشند و شبههای پیش نیاید. زیرا بعید نبود به خاطر این عمل توبیخ شویم و بعثیها بگویند که «چرا یک بسیجی آتشپرست را در جوار یک بعثی گذاشتهاید.» برگشتم به بهداری و مشغول مداوای افراد زخمی شدم. تعداد زخمیها آنقدر زیاد بود که به زحمت میتوانستیم به آنها رسیدگی کنیم به سرعت همه را به پشت جبهه تخلیه میکردیم تا بهداری گنجایش زخمیهای دیگر را داشته باشد.