شعرهایی از احمد مطر، محمود درویش، سعاد صباح و نزار قبانی برای فلسطین
« شهر من »
آنقدر گریستم تا اشکها تمام شد
آنقدر نماز گزاردم تا شمعها آب شد
آنقدر رکوع کردم تا توانم تهی شد
با تو از محمد (ص) پرسیدم
و از مسیح
ای معطر از بوی پیامبران
ای نزدیکترین پل
میان زمین و آسمان
ای قدس ای گلدسته ادیان
تو دخترک قشنگی هستی که انگشتانش سوخته
و چشمانش برافروخته
ای واحه سبز
که روزی پیامبر از آن گذر کرد
خیابانهایت اندوهگین
و گلدستههایت غمگین است
ای قدس
ای زیبایی محاصره شده در سیاهی
ناقوسهای کلیسای” قیامت» راچه کسی مینوازد
بامداد یکشنبهها؟
برای کودکان چه کسی هدیه میآورد
در شب میلاد؟
ای شهر اندوه
ای اشکِ درشت
که برپلکها میدرخشی
ای مروارید ادیان
از دیوارهایت خونها را که میشوید؟
انجیل را که نجات میدهد
و قرآن را؟
کیست که مسیح را نجات دهد
از دست قاتلان؟
کیست ناجی انسان؟
شهر من ای محبوب
فردا فردا لیموها شکوفه میدهند
و خوشهها و زیتونها شادی میکنند
چشمها میخندند
و کبوتران مهاجر
تا بامهای پاک تو باز میگردند
کودکان برای بازی باز میآیند
و پدران و پسران بر تپه های سبز
همدیگر را در آغوش میگیرند
ای میهن من
ای فلات صلح و زیتون
نزار قبانی
« حاکم عرب »
ای شاهزاده نفتی ای بویناک
در گمراهیهایت غلت بزن
نفت را بپاش پیشِ پای دوستانت
غارهای شبانه پاریس
مردانگیت را کُشت
زیرِ پای بدکارهها
خونخواهیت را خاک کردی
و قُدس را فروختی
انگار سرنیزههای اسرائیلخواهرت را سِقط نکردند
و خانهها و قرآنها را نسوزاندند
و از درختها صلیب نساختند
قدس در خون شناور است
و تو مشغولِ خوشگذرانی و خواب
انگار این مصائب به تو ربطی ندارد
کی میفهمی؟
کی انسانیت
درونِ تو بیدار میشود؟
نزار قبانی
«دستِ بیانگشت»
یک قوطیِ ساردین به نام «غزه»
دستمان دادند
و استخوانی خشک به نام «اریحا»
مسافرخانهای به نام فلسطین
بی سقف بیستون
پیکری بیاستخوان
و دستی بیانگشت
دیگر ویرانهای برای گریستن نیست
یک ملت چگونه بگرید
هنگامی که اشکهایش را از او گرفته اند؟
پس از معاشقههای بسیار
سترون شدیم
به ما میهنی دادند
کوچکتر از دانه گندم
میهنی که مثل آسپرین
می توانیم بیآب ببلعیم
پس از پنجاه سال
اکنون در زمین ِ بایر نشستهایم
مانند سگهای بیشمار
پناهگاهی نداریم
پس از پنجاه سال
میهنی جز سراب نیافتیم
این صلح نبود خنجری بود که در ما فرو رفت
این یک تجاوز بود
نزار قبانی
« الفبای تازه»
پس میزنم چراغ جادو و غول را
قالیچه جادویی را
شیوه کهن را میسوزانم
و از فلسطین و استواریاش
از گلولههای آتش در زمینهایش
از گندمزارهای اشک آلودش
از شکوفههایش
الفبای تازهای میسازم
نزار قبانی
«کودکان سنگ »
جهان را خیره کردند
و در دستانشان چیزی نیست
جز سنگ
مثل قندیلها تابیدند
و چون مژدهها دمیدند
ایستادند منفجر شدند و به شهادت رسیدند
و ما چون خرسهای قطبی ماندیم
با پوست ضدحرارت
تاپای مرگ برایمان جنگیدند
و ما درقهوه خانهها نشستیم
چون بزاق صدف
از ما یکی دنبال تجارت است
دیگری یک میلیارد دیگر میخواهد
یکی در جستجوی قصر سلطنتی
و دیگری دلال اسلحه
یکی در رویای مسابقه ی برگشت
و یکی در جستجوی اریکه و سپاه و تخت
آه ای نسل خیانت
و ای نسل دلالها
و ای نسل تفالهها
و ای نسل هرزگیها
به زودی هر چقدر هم طول بکشد ویرانتان میکنند
کودکان سنگ
نزار قبانی
ای وطن
از بازارِ ارز و سهام بیرون بزن
و به سپاه عرب بپیوند
که کودکان در لبنان درحالِ مرگند
هرگاه درخوابها صلاح الدین را دیدم
در قدس گدایی میکرد
و به شمشیرهای عرب التماس مینمود
هرگاه اورا دیدم
سراغِ محلههای طیّ و تمیم و غزیه را میگرفت
هرگاه یاد حال و روز اعراب میافتم میگریم
هرگاه به یاد قریش میافتم
میگریم
هرگاه کودکی عرب را میبینم
که نفرت را از رادیوها مینوشد
میگریم
هرگاه لشگر عرب
به مردم شلیک میکند میگریم
آیا ممکن است قلب من
مثل تکه ای چوب بخشکد؟
آیا ممکن است خودم را از میان اعراب
خط بزنم؟
من پیوسته منتظر خواهم ماند
منتظرِ مهدی که میآید
و در چشمانش پرنده آواز میخوانَد
و ماه میدرخشد
و باران میبارد
من منتظرِ بهشت
ورای سرابها خواهم بود
و پیوسته منتظر میمانم
منتظرِ گل سرخی
که از زیرِ ویرانهها خواهد شکفت
سعاد صباح
در این سرزمین
دراین سرزمین چیزی هست شایسته زیستن
بوی نان در بامداد
سر به هواییِ اردیبهشت
آرای زنان درباره مردان
نامههای آشیل
آغازِ عشق
گیاهِ روییده از سنگ
مادرانی بر بندِ نای
و ترس اشغالگران از گذشته
دراین سرزمین چیزی هست شایسته زندگی
پایانِ تابستان
زنی که از چهل سالگی گذشته
و همچنان زیباست
طلوعِ خورشید در زندان
ابرهایی که آفرینش را بازتاب میدهند
هلهلههای آنان که با لبخند
به سوی سرنوشت میروند
و ترس خودکامهها از ترانهها
در این سرزمین چیزی هست شایسته زیستن
در این سرزمین
که سروَرِ سرزمینهاست
از آغاز تا پایان
که نامش فلسطین بود
و همیشه فلسطین میمانَد
بانوی من
تو شایستهای
چون تو ملکه منی
و شایسته زندگی
محمود درویش
دخترک
روی ساحل دخترکی است
و برای دخترک خانوادهای
و خانه ای
خانه دو پنجره دارد
و یک در
روی دریا ناوچهای است
سرگرم ِشکارِ رهگذرانی
که بر ساحل قدم میزنند
چهار پنج هفت
بر ساحل فرو میغلتند
دخترک کمی شانس میآوَرد
و زنده میمانَد
انگار دستی از غیب نجاتش داده است
دخترک جیغ میکشد:
پدر پدر پاشو برگردیم
دریا به ما نیامده است
اما از پدرش صدایی در نمیآید
که در گذرگاه نسیم
بر سایه اش فرو افتاده است
چون ردی از خون بر چهره نخل
بر چهره ابر
جیغِ دخترک از ساحل فراتر میرود
فراتر از شبی کویری
اما پژواکی وجود ندارد
دخترک فریادی ابدی میشود
در اخبارِ فوری
که اکنون دیگر فوری نیست
زیرا هواپیماها بازگشتهاند
تا خانه را بمباران کنند
خانهای که یک در دارد
و دو پنجره
محمود درویش
دادخواهی
از ناگواریها به که دادخواهی کنیم؟
چه کسی به دادخواست ما گوش میدهد
و یاری امان میکند
آیا مرگ را ذلیلانه از پادشاه بخواهیم؟
آیا مرگ ما را زنده میکند؟
ما گلهای هستیم که قصابِ ما چوپان است
ما در سرزمین خود
تبعیدی هستیم
تابوتمان را بر دوش میبریم
و درسوگمان به خودمان دلداری میدهیم
حاکم ما که عمرش دراز باد
ما را امتِ میانه قرار داد
از این رو نه دنیا برایمان ماند نه آیین
حاکمان ما نه خیانت کردید نه اهانت
خدا به شما پاداش دهد
سرزمین ما را سرزمین بلا کردید
و آرزوهای ما را بر آوردید
قدس از شما سپاسگزار است
شما گاهی در تهدیدها
دماغ آمریکا را به خاک مالیدید
تا سفارتش را منتقل نکند
چون اگر این کار را میکرد
ما فلسطین را گم میکردیم
حاکمان
برای شما این پیروزی درخشان
کافی است
مبارک باد
احمد مطر
قلعه حیوانات
در گوشهای از کُره زمین
قفسی مدرن برای جانوران جنگل هست
که سربازان و نیزهها
از آن نگهبانی میکنند
در آنجا یوزپلنگهایی میزیند
که به آزادی ایمان دارند
درندگانی که بقایای مغز انسان را
با کارد و چنگال میخورند
بر سفره انقلاب
سگانی هست در کنارِ سگانی دیگر
دُمهایی که روی دُمهای دیگر
در آب میچرخد
ریشهایی روغن زده و چفیه پوش
میمونهایی آفریقایی دارد
با قلادههای اسراییلی
که تمام روز با آهنگهای امریکایی میرقصند
گرگهایی دارد
که خدای تاج و تخت را میپرستند
و گوسفندان را به سمت خدا فرا میخوانند
تا آنها را درمحراب ببلعند
کلاغی آنجا هست
که مانند ِکلاغ نیست
پرهایی از تاریخ دارد
با بالهای سلطنتی
هیکلی به اندازه عقرب
و صدایِ مار
که به جوجه عقابها
از راهِ رسانه ها فحش میدهد
ببرهای جمهوریخواه دارد
و کفتارانِ دموکرات
و خفاشهای مشروطه خواه
و مگسهای انقلابی
با مایوهای خاکی
که در آستانه ی در به خاک میافتند
و در هیاهوی جامهای باده مبارزه میکنند
به درها میکوبند و درها را میگشایند؛
قفسی مدرن برای جانورانِ جنگل
هیچ انسانی آنجا اجازه ورود ندارد
بالای در نوشته اند:
اتحادیه عرب
احمد مطر
انگیزه
دویست میلیون مورچه
در یک ساعت
فیلِ غول پیکری را خوردند
ما دویست میلیون آدم داریم
که در زشتیِ ذلّت خوابیدند
و با صبرِ جمیل بیدار شدند
و نسل به نسل
به تمرینِ شعار پرداختند
سپس به نبرد رفتند
امّا از کشتنِ یک مورچه عاجز بودند
احمد مطر
فریاد دادخواهی
مردم در سرزمینِ من
سه گونه میمیرند
و مُرده هم یعنی کشته شده
گونهای به دستِ اصحاب فیل میمیرند
و گونه دوم را اسراییل میکُشد
و گونه سوم را عربائیل
و عربائیل سرزمین من است
که از حجاز تا نیل ادامه دارد
خدایا دلتنگ شدیم
دلتنگ برای مرگی راحت
خدایا دلتنگ شدیم
نجاتمان بده ای عزرائیل
احمد مطر
مورچه و فیل
مورچهای به فیل گفت
برخیز و مرا ماساژ بده
آنگاه مرا بخندان
و اگر نتوانستی بخندانی
با بوسه و مال و منالت جبران کن؛
اگر نتوانستی برای من هر روز
هزارتا کشته بیاور
فیل خندید
مورچه خشمگین شد:
داری مسخرهام میکنی بُشکه؟
چه چیز خنده داری در آن حرفها بود؟
از من کوچکتر هم هستند
اما چیزهای بزرگ از من خواستهاند
از تو بزرگتر هم بودهاند
امّا ذلیلِ من شدهاند
چه دلیلی برایت بیاورم؟
کشورهای عربی از تو بزرگترند
امّا از من کوچکتر است
اسرائیل
احمد مطر