اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۷۰
ما در آن منطقه نیروهای زیادی داشتیم. بیشتر آنها فرار کردند یا تسلیم شدند. روز بعد عید فطر بود ما را در یک جا جمع کردند یک روحانی برایمان سخنرانی کوتاهی کرد و بعد از کمی نصیحت و تبریک عید فطر گفت «ایران کشور خودتان است. خوش آمدید به جمهوری اسلامی.» از این جملات خیلی خوشحال شدم و اطمینان بیشتری بر دلم نشست. بعد از خوردن صبحانه با چند کامیون به اهواز منتقل شدیم. چند روز در آنجا بودم. بعد به اردوگاه داودیه رفتم. مدتی هم آنجا بودم. سپس به این اردوگاه منتقل شدم. الحمدلله حالم بسیار خوب است و هیچگونه ناراحتی ندارم.
نمیدانم سایه شوم حزب بعث و صدام حسین کافر چه وقت از سر ملت مظلوم و در بند عراق دور خواهد شد تا ما هم پرچم جمهوری اسلامی را در عراق به اهتزاز درآوریم و بر بالای پشتبامها ندای تکبیر سر دهیم. امیدوارم آن روز خیلی دور نباشد و خداوند به من عمری بدهد که آن روز را با چشم خود ببینم.
دستور رسید که هر چه زودتر تیپ 238 از گیلان غرب به جبهه طاهری خرمشهر برود. گفته بودند در این جبهه ما حمله وسیع و همهجانبهای علیه دشمن خواهیم داشت و این حمله احتیاج به نیروهای زیاد دارد و باید از سایر جبههها تأمین شود.
بعد از چند روز به جبهه طاهری رسیدیم و بلافاصله گفتند باید به خرمشهر برویم. دلیل این کار را پرسیدیم. گفتند «حمله تمام شده و نیروهای اسلامی را به شدت درهم کوبیدهایم. بنابراین احتیاجی نداریم. واحد شما باید به خرمشهر برود.» دانستیم که فرماندهان رده بالا خواستهاند با این حیله نیروها را به خرمشهر بکشند. تا از ازادی این شهر با تمام قوا جلوگیری کنند. فرماندهان ارتش عراق ناچار بودند این کار را بکنند زیرا اگر جز این میکردند نتیجهای جز فرار نیروها از یگانها به بهانهها و از طرق گوناگون به بار نمیآمد.
پس از چند روز که در خرمشهر بودیم عملیات بزرگ بیتالمقدس شروع شد. من و پانزده نفر از افراد پشت خاکریز تازهای آمدیم و سنگر گرفتیم. این عده به سرعت شروع به کندن سنگر کردند. من تازه کارم را شروع کرده بودم که متوجه شدم از فاصله خیلی زیادی نیروهای شما به طرف ما میآیند ـ البته از پشت. به افراد گفتم «دیگر سنگر نکنید. نیروهای ایرانی آمدند.» آنها باور نمیکردند و هنوز مشغول سنگرکنی بودند. گفتم «چرا خودتان را خسته میکنید. آنها الآن میرسند و همه ما را اسیر میکنند. دیگر احتیاجی به سنگرها نیست.» در همین حین فرمانده گروهان، ستوان یکم حسین حمزه، خودش را به ما رساند و سر من فریاد زد «چرا بی کار ایستادهای؟» گفتم «جناب سروان، نیروهای ایرانی دارند از پشت میآیند. دیگر چرا سنگر بکنم؟» ستوان حسین حمزه دوباره داد زد «باید سنگر بکنی و حمله کنی.» ما مشغول بحث و جدل بودیم که عدهای از نیروهای خودمان به ما رسیدند و گفتند «فرار کنید. ایرانیها آمدند.» گلوله توپ و خمپاره از هر طرف میآمد و تقریباً گردان ما از هم متلاشی شد. عدهای از افراد فراری واحدهای دیگر در موضع ما جمع شدند. آنها میخواستند به پشت جبهه فرار کنند و فرار هم کردند، ولی من به اتفاق چهل پنجاه نفر که دلمان میخواست اسیر شویم ماندیم تا نیروهای شما برسند. پس از چند دقیقه سروانی که از واحدهای دیگر بود به موضع ما رسید و دستور داد فوراً چلو پیشروی نیروهای شما را سد کنیم. به آن افسر گفتم «جناب سروان، شما از جان ما چه میخواهید. تمام گردان از هم پاشیده. هر که توانست فرار کرد و رفت. ما چند نفر نمیتوانیم با هجوم ایرانیها مقابله کنیم. چرا ما را بیخود به کشتن میدهید سروان گفت «اگر به طرف نیروهای ایرانی حمله نکنید همه شما را اعدام خواهم کرد.» و بلافاصله یک کلاشینکف از زمین برداشت و به طرف چهار نفر از سربازها که پیش او ایستاده بودند شلیک کرد. هر چهار سرباز کشته شدند. آن وقت گفت «ببینید! همهتان را اینطور اعدام میکنم!.»
اسم یکی از سربازهای اعدام شده حسن کاطع بود که پسر عمویش همانجا ایستاده بود. او جلو آمد و گفت «جناب سروان، ما دستور شما را اطاعت میکنیم و یک ضدحمله به ایرانیها میزنیم ولی تا ما خودمان را آماده کنیم شما بروید روی خاکریز و یک ارزیابی از نیروهای ایرانی بکنید. سروان قبول کرد و با عجله رفت بالای خاکریز. پسرعموی حسن، آرپیجی داشت، و سروان هم پشتش به ما بود. او بلافاصله موشک آرپیجی را به کمر سروان شلیک کرد. در یک لحظه سروان تکهتکه شد. پسرعموی حسن نفس کشید و گفت «انتقام این سه نفر و پسرعمویم را گرفتم.»