۱۸ آذر ۱۴۰۲ - ۱۳:۳۱
کد خبر: ۷۴۷۴۱۱

«زن، عاشقی، آبادی»؛ یک خانم برای تحول شهر کافیست

«زن، عاشقی، آبادی»؛ یک خانم برای تحول شهر کافیست
دوستی‌هایمان آن‌قدر پررنگ می‌شود که بچه‌ها با شوق و ذوق راهی مسجد می‌شوند، آن هم بدون هیچ اجباری. پایگاه بنت‌الهدی حالا یک خانه شده، خانه‌ای برای همه مردم شهر.

ساعت چهار صبح بود که بچه‌ها صدایم زدند تا بیدار شوم اما من تمام شب بیدار بودم و چشم روی هم نگذاشته بودم. شوق دیدار به قدری زیاد بود که انگار هیجان تمام وجودم را در برگرفته بود و اجازه خواب نمی‌داد. تا بقیه آماده شوند و صبحانه بخورند تصمیم گرفتم بار دیگر وضو بگیرم و با وضو به دیدن حضرت آقا بروم چون این دیدار برایم بسیار مقدس بود.

بعد از اینکه وضو گرفتم به سمت اتوبوس‌ها حرکت کردم اما انگار آب سرد روی سرم خالی شد همه اتوبوس‌ها پر شده بودند و من به دهمی رسیده بودم. با این اوصاف باید باز هم حسرت یک نگاه از فاصله نزدیک را بر دلم می‌گذاشتم. کل مسیر خودم را نصیحت کردم و به زمین و زمان گلایه کردم.

قرار بود اتوبوس‌ها در میدان حر بایستند تا ون‌ها برای ادامه مسیر برسند اما راننده اتوبوس ما خوب متوجه نشده بود و ما را همان جا پیدا کرد و گفت که بقیه مسیر را پیدا بروید. از اتوبوس که پیاده شدم نفهیدم چطور فقط با تمام توان می‌دویدم تا سریع‌تر برسم. بقیه هم که دویدن مرا دیده بودند پشت سرم می‌دویدند. نیروهای حفاظت سریعا به طرف ما حرکت کردند و من تازه متوجه شدم بقیه خواهران هنوز داخل اتوبوس‌هایشان نشسته‌اند و منتظرند تا ون‌ها برسند. 

اولین میهمان بیت

دست به دامان نیروهای حفاظتی شدم که دوباره برم نگردانند؛ قبول کردند و ما جلوتر رفتیم و سوار اولین ون شدیم و شرایط به نحوی رقم خورد که من اولین نفری بودم که وارد حسینه شدم. 

حس می‌کردم درب بهشت به رویم باز شده است، نرمه نسیمی با بوی معطر توی صورتم می‌خورد. آنقدر شوکه شده بودم که حس می‌کردم پاهایم به زمین چسبیده است و نمی‌توانم قدم از قدم بردارم. پس از سال‌ها به آرزویم رسیده بودم و پایم به حسینه امام باز شده بود تا از نزدیک حضرت آقا را ببینم. 

تمام مدتی که منتظر نشسته بودیم زندگی‌ام مثل فیلمی از جلوی چشمم رد می‌شد.

۲۲ سالم بود که وارد بسیج محلات شدم اما خیلی طولی نکشید که وارد دانشگاه شدم، همان روزهای ابتدایی وارد بسیج دانشگاه آزاد بروجن شدم و کار را شروع کردم، فقط کافی بود توی دانشگاه کمی وقت اضافه بیاورم، راهم به سمت پایگاه بسیج کج می‌شد.

جذب در کافه دانشگاه

دیگر همه می‌دانستند غفاری را اگر می‌خواستند باید داخل پایگاه سراغش را بگیرند. آرام و قرار نداشتم، ظهرها بعد از نماز سریع بلند می‌شدم و راهی کافه دانشگاه می‌شدم. بقیه فکر می‌کردند گرسنگی اجازه نمی‌دهد تعقیبات نماز را بخوانم و بیشتر بمانم اما من ماندن بیشتر را جایز نمی‌دانستم. از فرصت استفاده می‌کردم، هر چند اوایل خجالت می‌کشیدم اما یک نفس عمیق می‌کشیدم و با لبخند خودم را میهمان میز سایر دانشجوها می‌کردم. هر چه سرد برخورد می‌کردند کم نمی‌آوردم و طرح و نقشه دوستی پیاده می‌کردم.

بچه‌های مسجد دانشگاه که خواه ناخواه پایشان به بسیج باز می‌شد، من باید بقیه دانشجوها را جذب می‌کردم. دوستی‌های کافه نتیجه داده بودم و خیلی از دخترهای کم‌حجاب‌تر هم یکی یکی راهی پایگاه می‌شدند.

همه کاره دانشگاه

حراست دانشگاه خرده می‌گرفت که چرا همه کس آدم را میبری داخل پایگاه، اما کم نمی‌آوردم. همه دانشگاه دیگر غفاری را می‌شناختند. برنامه‌ای هم اگر بود پایه ثابتش خودم بودم و صفر تا صد کارها را انجام می‌دادم. برای درسم هم کم نمی‌گذاشتم و به عنوان نخبه علمی در دانشگاه معرفی شدم.

همیشه بنا این بود یک نفر از پایگاه برادران فرمانده بسیج دانشگاه شود و یکی از پایگاه خواهران بشود جانشین اما شرایط جوری شد که من شدم فرمانده بسیج و تا سال ۱۳۹۶ که مشغول تحصیل بودم یک پایگاه بسیج را که نه یک دانشگاه را می‌چرخاندم و حرفم برای مسؤولان دانشگاه هم برو داشت.

دانشگاه که تمام شد تاب نیاوردم، با شهدا اخت بودم و هر جا کم می‌آوردم دست به دامانشان می‌شدم. به شهدا قول داده بودم این‌بار توی محله و از سنگر دیگری راهشان را ادامه دهم. انگار دِینی بر گردنم بود که باید انجام می‌شد. شهدا مسیری را رفته بودند که نباید فراموش می‌شد.

به خاطر همین به مسجد صاحب‌الزمان(عج) نقنه رفتم و شدم فرمانده پایگاه بسیج بنت‌الهدی. به خودم قول دادم تا توان دارم برای شهدا و بدون هیچ چشم‌داشتی کار کنم.

کار پایگاه محله چندین برابر دانشگاه بود، آدم‌های بیشتری از کوچک و بزرگ تا پیر و جوان می‌آمدند و خواسته‌های متفاوتی داشتند، سخت بود اما کمر همت بستم تا جایی که می‌شود به همه کمک کنم. 

پایگاه بنت‌الهدی هم محدودیتی ندارد، بچه‌ها از سن چهار تا پنج سالگی با هر دیدگاه و پوششی وارد می‌شوند، اینجا برای ورود داشتن حجاب شرط نیست و واقعا خط‌کشی بین بچه‌ها انجام نمی‌شود. اگر این بچه‌ها را ما جذب نکنیم فردا مشکلات بزرگتری در جامعه ایجاد می‌شود که حل آن‌ها سخت و دشوار است.

ارتباط بین مدرسه، مسجد و بسیج برایمان اولویت دارد، توی مدارس با بچه‌ها دوست می‌شویم، حرف می‌زنیم و فعالیت‌های مختلف انجام می‌دهیم، قرارهای بیشتر هم می‌ماند برای عصرها که توی مسجد، کنار شهدا و امامزاده همدیگر را ببینیم.

دوستی‌هایمان انقدر پررنگ می‌شود که بچه‌ها با شوق و ذوق راهی مسجد می‌شوند. مسجد هم که می‌آیند با فعالیت‌های مختلف جذب بسیج می‌شوند آن هم بدون هیچ اجباری.

بچه‌ها داخل مسجد ورزش می‌کنند ۱۲۰ ورزشکار کاراته‌کار موفق داریم که کلی هم مدال رنگارنگ کسب کرده‌اند، طبقه بالا هم زبان و ریاضی و عربی تدریس می‌شود تا آن‌هایی که ضعیف‌ترند به بقیه برسند.

خانه‌ای امن برای مردم یک شهر

پایگاه بنت‌الهدی حالا یک خانه شده، خانه‌ای برای همه خانواده‌ها، هر کسی با مشکلی می‌آید و دلخوش بیرون می‌رود، معضلات شهر نقنه را شناسایی کردیم تا بهتر بتوانیم به مردم کمک کنیم، تعدادی از افراد معتاد را به کمپ فرستادیم، مشاغل زودبازده ایجاد کردیم، خانم‌ها اینجا با وام‌های قرض‌الحسنه نان خانگی می‌پزند، ترشی، شیره انگور، رب انار و خیلی محصولات دیگر تولید و مخارج زندگی را فراهم می‌کنند.

گفتم زندگی، چقدر دلم برای دخترهایم زهرا سادات و سما سادات تنگ شد. زهرا کلاس دهم است و سما چهارم، هر وقت از راه می‌رسم به استقبالم می‌آیند همدیگر را بغل می‌کنیم و گرم خنده و صحبت می‌شویم. گاهی که خسته می‌شوم دخترم برایم یک لیوان چایی یا آب می‌آورد و می‌گوید: مامان غصه کارهای خانه را نخور خودم کمکت می‌کنم نکند تو برای شهدا کم بگذاری.

خانواده‌ای امن و حامی

اصلا همه خانواده پشت و پناهم هستند. مادر عزیزم و همسر جهادی‌ام در این مسیر همواره عین ۲ بال، یار و یاورم بودند و حواسشان به دخترها بوده تا من بهتر به کارهای پایگاه بپردازم. وقتی هستند کمتر دغدغه دارم و خستگی‌ام کمتر می‌شود. کمک ایشان باعث شد ۶ سال متوالی به عنوان فرمانده پایگاه برتر در رده‌های استانی و کشوری جشنواره مالک اشتر شوم.

همین چند وقت پیش یادواره شهدا داشتیم، بچه‌های دهه هشتادی و نودی پا به پای بقیه کار می‌کردند، یکی دلنوشته آماده می‌کرد و دیگری رزق شهدایی.

توی همان برنامه بود، مجری که گفت برای سلامتی رهبر صلوات بفرستید باز هم بغض همیشگی به سراغم آمد. آرزو شده بود، هر که می‌پرسید چه آرزویی داری می‌گفتم فقط دیدار حضرت آقا، قبلا در دوران دانشجویی ۲ بار دعوت شدم اما هر بار مشکلی پیش آمد و لایق دیدار نشدم. 

توسلی که کارساز بود

متوسل شدم به شهدا، میهمان شهدا بودیم، چشمم خورد به عکس شهید خلیل‌زاده، شهید ۱۳ ساله شهر نقنه که همیشه همراهم بود و در کارها یاورم، از ته ته قلبم آرزو کردم که اگر می‌شود یک بار حضرت آقا را از نزدیک ببینم و در کمال ناباوری بعد از ۲ روز برای دیدار دعوت شدم.

حالا من، فاطمه سادات غفاری جایی نشسته بودم که بیش از ۳۰ سال آرزویش را داشتم، به خودم که آمدم صورتم خیس اشک شده بود. سال‌هایی را مرور کردم که دورا دور به عشق رهبرم کار کرده بودم و حالا دیدارشان نصیبم شده بود.

احسان قنبری نسب
منبع: فارس
برچسب ها: زن آبادی تحول
ارسال نظرات