اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۹۵
توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتحالمبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفتهرفته از هر سو فرو ریخت.
ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله میانداختیم میگفتند «کم است، بیشتر.» گلوله پشتِ گلوله پرتاب میکردیم و میپرسیدیم «مگر چه خبر شده.» میگفتند «ایرانیها حمله کوچکی کردهاند میخواهیم آنها را به شدت درهم بگوبیم. شما تا میتوانید شلیک کنید.» میگفتیم یک حمله کوچک و موضعی مگر اینقدر گلوله میخواهد؟» میگفتند شما کاری به این کارها نداشته باشید. فقط شلیک کنید. تا ساعت شش صبح شلیک کردیم. وقتی هوا روشن شد دستور دادند عقبنشینی کنیم. گفتیم «پس این همه توپ و کامیون و خودرو را چه کار کنیم.» گفتند «بگذارید همهاش بماند. فقط جانتان را نجات بدهید.» ما هم به تقلا افتادیم و آماده شدیم خودمان را از معرکه نجات دهیم.
گلولههای بسیاری از طرف نیروهای شما به موضع ما اصابت کرده بود. خسارت زیادی داده بودیم. وقتی آماده عقبنشینی شدیم ناگهان یک نفر فریاد زد «ایرانیها آمدند.» با این دو کلمه آن یک ذره نیرویی که برای فرار داشتیم از دست دادیم و همگی به سنگرها پناهنده شدیم. ترس زیادی بر دلهای ما افتاد.
زبان خیلیها بند آمده بود. نمیدانستند چه کنند. هر کس به سوراخی میخزید. کسی نمیتوانست تصمیم بگیرد. فرمانده گروهان ما سرگرد حسین، گفت «شما همینجا بمانید تا من بروم نیرو بیاورم.» بلافاصله سوار جیپ خود شد و از معرکه بیرون رفت. وقتی به جاده دزفول رسید رزمندگان شما اسیرش کردند. او الان در یکی از اردوگاههاست. فرمانده گردان ما سرهنگ عبدالکاظم، وقتی خطر را احساس کرد با جیپ خودش در غفلت ناشی از هرج و مرج دیگران فرار کرد.
همه پراکندگیها بر اثر خوفی بود که خدا در دلهای ما انداخته بود. آنچنان میترسیدیم که دست و پایمان میلرزید ما داخل سنگرها بودیم و نمیدانستیم ایرانیها آمدهاند یا نه، وا صلاً بیرون چه خبر است. من کمی که آرام گرفتم آهسته به بیرون سرکشیدم و دیدم کسی در موضع نیست. با احتیاط بیرون آمدم و از سنگر فاصله گرفتم. داخل سنگرها همه روی هم ریخته بودند و با ترس و وحشت منتظر رسیدن نیروهای شما بودند. بعد از دقایقی یک پیرمرد ریشسفید و یک پسربچه بسیجی را دیدم که نزدیک موضع ما رسیدهاند. پیش خود گفتم «ایرانیها که آمدهاند همین دو نفر هستند!» کم مانده بود از حیرت قلبم از کار بایستد آخر این چه خوفی بود که خدا در دل ما انداخته بود. قربان خدا بروم. ما در این موضع پانصدوپنجاه نفر بودیم که از ترس این پیرمرد و این پسربچه بسیجی نمیتونستیم آب دهانمان را قورت بدهیم. همه توی سنگرها از ترس نفسهاشان به شماره افتاده بود.
کمکم چند نفر با احتیاط از سنگرها بیرون آمدند و دور پیرمرد و پسربچه حلقه زدند. من به سنگرهای اطراف دویدم و همه را خبر کردم پیرمرد خیلی جدی بود. دستور داد روی زمین بنشینیم. تقریباً همه از سنگرها بیرون آمدند و پیرمرد سخنرانی کوتاهی کرد. فکر میکنم آن دو بسیجی، یعنی پیرمرد و پسربچه، راه را گم کرده بودند و اصلاً قصد نداشتند به طرف موضع ما بیایند آخر واحد ما توپخانه بود و از جبهه خیلی فاصله داشت. ولی آنها توانستند 550 نفر را اسیر و 18 توپ، مقدار بسیاری مهمات، چندین کامیون و خودرو را به غنیمت بگیرند. البته یک نفر از مجاهدین عراقی هم خودش را به موضع ما رساند و همراه آن دو بسیجی شد که بعد در روزنامه خواندم در جبهه شهید شده است. وقتی پیرمرد برای ما صحبت میکرد یک سرباز عراقی که متوجه اوضاع نبود با پارچه سفید از داخل سنگری بیرون آمد. همه ما زدیم زیر خنده. منظره بسیار مضحکی بود. آن سرباز هم خندهاش گرفت و گفت «سی نفر از افسران و درجهداران داخل سنگر مرا فرستادند بیرون و گفتند برو یک ایرانی پیدا کن بیاید ما را اسیر کند.» سرباز به اتفاق یکی دیگر از افراد رفتند و آن 30 نفر را هم آوردند. پیرمرد کمی ما را نصیحت کرد و گفت «صدام لعنتالله علیه کافر است و شما گول او را خوردهاید. حالا به لطف خداوند همه سالم و مهمان جمهوری اسلامی هستید.» و افزود: «هر کس هر چیز قیمتی در سنگر دارد مانند انگشتری، حلقه طلا، ساعت و... بیاورد. ما شادمانه به طرف سنگرهایمان پراکنده شدیم و هر چه لازم داشتیم با خودمان آوردیم.
ادامه دارد...