اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۹۳
یکبار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفتهاید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمدهایم بهتزده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد با هم مشورت کردند و یکی از سربازها گفت «اجازه بدهید هر شش نفرمان با همین جیپ به هر طرف که میگویید برویم.» به آنها گفتیم «مانعی ندارد. همین جاده را بگیرید و جلو بروید. کسانی هستند که شما را ببینند و بگیرند. بهتر است آهسته بروید و با فرمان ایست متوقف شوید و خودتان را معرفی کنید.» آن دو سرباز قبول کردند و سوار شدند. ما راه را باز کردیم و با دست اشاره کردیم که حرکت کنند.
آنها داخل جیپ با یکدیگر صحبت میکردند. خیلی ناراحت بودند. لحظهای ساکت شدند. ساکت و بیحرکت ما را نگاه میکردند. جیپ ایستاده بود و حرکت نمیکرد. ناگهان صدای انفجار مهیبی همه ما را تکان داد. جیپ منفجر شد و هر تکهاش به گوشهای پرت شد و آتش گرفت.
هر شش نفر تکه تکه شدند و در میان آتش سوختند اما به اسارت ما در نیامدند. فهمیدیم که آنها با خود نارنجکهایی داشتهاند که برای تن ندادن به اسارت، بعد از مشورت با هم، آنها را منفجر کردهاند.
از این قبیل نشانهها و علایم که فهمیدیم بیهوده به سرزمین اسلامی شما یورش آوردهایم. با دیدن این صحنهها و قدرت مقاومت و استقامت شما بسیاری از نیروهای عراقی پی بردند که نمیتوانند کاری از پیش ببرند. روحیهها در هم شکست و توانایی رزمی روز بروز تحلیل رفت تا به همین صورت در آمد که میبینید و میدانید.
باری، بعد از چند روز که این جاده به تصرف کامل در آمد و دیگر رفتوآمدی در آن صورت نگرفت ما تغییر موضع دادیم و به سمت دیگر جاده که بیابان برهوتی بود رفتیم. از همان روزهای اول استقرار، فرماندهمان، که یک سروان بود و متأسفانه نام او را مانند بسیاری از نامهای دیگر فراموش کردهام، هر روز دستور میداد که یک گروه گشتی به روستاهای اطراف بروند و هر چه غیرنظامی و روستایی دیدند اسیر کرده به مقر فرماندهی او بیاورند. میخواست به اصطلاح اطراف موضع را پاکسازی کند و خیالش از حملههای چریکی شما راحت باشد. این کار مدتها ادامه داشت و هر روز یک کامیون ایفا به اطراف میرفت و روستاییان بیچاره را میآورد و سروان دستور میداد آنها را به بصره ببرند.
در یکی از این روزها عده زیادی را به موضع آوردند. تقریباً پانزده نفر میشدند. همه را از روستاهای اطراف جمعآوری کرده بودند. شش زن در میان آنان بود و بقیه پیرمرد و بچههای کمسن و سال بودند. البته چند جوان هم بودند.
سروان دستور داد همه را به استثنای زنها سوار کامیون ایفا کنند و به بصره ببرند.
وقتی پیرمردها و جوانها و بچههای خردسال را سوار کامیون میکردند زنها داد و فریاد به راه انداختند و به شدت گریه و التماس کردند که اجازه داده شود آنها هم همراه فرزندان و افراد خانوادههاشان بروند. یکی از زنها فریاد میزد «بچههایم به من احتیاج دارند. باید به آنها غذا بدهم. با اینها چکار دارید؟ مرا هم با آنها ببرید. مگر شما انسان نیستید؟ مگر خودتان بچه ندارید؟ مگر نمیدانید که بچه احتیاج به مادر دارد؟» و ضمن این حرفها خودش را میزد و خاک بر سرش میریخت. سروان توجهی نداشت. ماشین حرکت کرد. زنها به دنبال کامیون میدویدند. سروان پرخاشکنان آنها را ساکت کرد و گفت «اگر میخواهید به طرف نیروهای ایرانی بروید از این سمت بروید و بیهوده شیون و زاری نکنید وقتی سروان سمت نیروهای ایرانی را به زنهای بیچاره نشان داد متعجب ماندم که مگر یک افسر صدام چقدر میتواند پست و بیشرف باشد. زنها شیونکنان حرکت کردند و از موضع دور شدند. من آنها را میپاییدم که ببینم چه اتفاقی میافتد. در نیمه راه چهار تن از زنان جدا شدند و ظاهراً به طرف روستایشان رفتند و دو تن از زنان به طرف نیروهای ایرانی که سروان نشان داده بود ـ در امتداد موضع ما و یک ماشین سوخته ـ بیآنکه بدانند وارد میدان مین شدهاند. من نگاه میکردم. آنها میرفتند و گرد و غبار از پشت آنها پیدا بود. نمیدانم چقدر در میان مینها پیش رفته بودند که ناگهان صدای انفجار بلند شد. هر دو در هوا معلق زدند. جنازههاشان را دیدم که روی خاک افتاد.
حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسهای بود که آن سرباز گم شده آفرید.