به گزارش خبرنگار سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، کتاب «در کمین گل سرخ» از جمله کتابهای خواندنی درباره جنگ و بهویژه نقش تعیینکننده شهید علی صیاد شیرازی در هشت سال دفاع مقدس است، کتاب که بهقلم محسن مؤمنی شریف نوشته شده و چاپ سیودوم آن از سوی سوره مهر در دسترس علاقهمندان قرار گرفته است، بهسبک جالبی نوشته شده است. نویسنده به شرح ماوقع وقایع مختلف در زندگی شهید پرداخته و در خلال آن، روایتهای شهید صیاد شیرازی را نیز به بخشهای مختلف کتاب افزوده است. این بخشها، بولد شده است تا مخاطب بتواند میان این دو بخش تمایز قائل شود.
یکی از بخشهای خواندنی کتاب به شرح عملیات فتحالمبین اختصاص دارد. نویسنده روایت این بخش را از ماجرای دیدار محسن رضایی با امام(ره) و درخواست استخاره از ایشان آغاز میکند. امام(ره) پس از اعلام اطمینان قلبی، به فرمانده میفرمایند که خودشان قرآن را باز کنند تا جواب درخواستشان را از کتاب الهی بگیرند. وقتی قرآن کریم باز میشود، سوره فتح میآید؛ گویی بشارتی است به رزمندگان اسلام تا قلبهای آنها به یاری خداوند آرام گیرد. اما در ادامه، اتفاقاتی رخ میدهد که موجب تزلزل در تصمیمگیری میشود. این بخشها را میتوانید در ادامه از کتاب «در کمین گل سرخ» بخوانید:
تردیدها در شب عملیات فتحالمبین
اما ساعتی بعد به قرارگاه کربلا، خبری رسید که همه فرماندهان عالی رتبه جنگ را به ماتم برد و تصمیم قطعی گرفتند، بگویند نیروها برگردند! بنا به اطلاعات رسیده، 150 تریلی تانکبر از تنگه ابوغریب عبور کرده و به سوی تپههای علی گرهزد روانه شده بودند. آنها تکشان را صبح شروع میکردند و قطعاً با این حساب یگانهای نفوذی قتلعام میشدند.
توی اتاق جنگ وحشت کردیم، کلمه وحشت بجاست، همه شروع به تجزیه و تحلیل روی نقشه کردند که اگر دشمن این کار را بکند، کارمان ساخته است. آن هم چطور کارمان ساخته است؟ یک عده نیرو را فرستادهایم جلو، یک عده هم که اینجا هستند. دشمن میآید و هر دو را داغان میکند. دیگر برای ما نیرویی نمیماند.
حدود 10:30 یا 11 شب بود که دیدم همه نظر میدهند بهتر است بگوییم نیروها برگردند. چون حداقل نیرویی است که در دست داریم و فردا پشتش بریده نمیشود. بعد هم شاید بتوانیم از مواضع فعلی دفاع کنیم. من با حالتی که پاهایم نمیکشید، برای ابلاغ این دستور به طرف بیسیم رفتم. حالتی هم شده بود که دیگر دستور فرمانده نبود، یک شورایی تشخیص داده بود... پاهایم رغبت را نداشت ولی رفتم به طرف بیسیم که بگویم برگردند
.و اینجا بود که باز هم دل صیاد در برابر عقل و تخصصش قد علم کرد. هرچقدر که عقل عجله داشت پیام اعلام شود، دل روا نمیداد. در آن لحظه تمام مسئولیت عملیات با او بود؛ زیرا فرمانده سپاه بر اثر خستگیهای پرواز تهران، بیخوابیها و اضطرابها در زیر سرم بود.
سرهنگ در لحظه بسیار سرنوشتسازی قرار گرفته بود. درنگ کرد. گوشی را به زمین گذاشت تا تصمیم دیگری بگیرد. از آن روز که فرماندهی نیرو را به دست گرفته بود، فراوان کوشیده بود، ضمن احترام به تخصص و علم و دانش فرماندهانش، آنان را متوجه چیزهای دیگری هم بکند.
توکل بر خدا، اعتقاد به اینکه یک رزمنده مؤمن برابر 10 جنگجوی کافر، بازدهی دارد و ... چیزهایی نبودند که در دانشکدههای فرماندهی تدریس شوند. از آن لحظه که محسن رضایی با نظر مثبت امام(ره) به آغاز عملیات برگشته بود، از آن زمان که در تفألشان به قرآن سوره فتح آمده بود، سرهنگ صیاد، نفر اول دورههای آموزشی دانشکده افسری و دوره هواشناسی بالستیک آمریکا، کوشیده بود فکر تخصصی را در خود کور کند.
پس از آن شنیدن آیات سوره فتح فکر تخصصی را هم در خودمان کور کردیم. چارهای نداشتیم، اگر میخواستیم به آن اکتفا کنیم، همه جوابها منفی بود. آنهایی که در معیار تخصصی برآورد میکردند، آنها را هم کنترل کردیم که نباید این طور باشد ...
تصمیم گرفت خارج از فضای جلسه، نظر شخصی تعدادی از فرماندهان برجسته سپاه و ارتش را بپرد. غلامعلی رشید را خواست.
گفتم: وضع اینطوری است، ته قلبت چه میبینی؟
گفت: والله اوضاع خیلی خراب است ولی ته قلبم امیدوارم که امشب بچهها موفق بشوند.
پرسیدم: پس چرا در جلسه نظریه آنطوری دادی؟
گفت: خب چه بگویم؟ به چه دلیلی بگویم؟
شهید باقری را خواستم، او هم همین را گفت. تیمسار حسنی سعدی را خواستم. او هم افسر بسیار لایقی بود. با اینکه چهره تحصیلکرده و متخصص و البته متعهد بود، گفت: اصلاً دلم رغبت نمیکند که اینها برگردند.
دیدم که نظریه فردی همه با قلبهایشان صحبت میکنند ولی در نظریه جمعی با زبان تخصص حرف میزنند. تصمیم خودم را گرفتم. گفتم ابلاغ نمیکنم که برگردند. بگذار باشند.
ساعات بعد، سرهنگ تاوان این تهور را داد. او و دوستانش شب بسیار سختی را گذراندند. شبی که لحظاتش بسیار سنگین و کشنده بود. او بارها از تصمیمش پشیمان شد. اما تقدیر چیز دیگری را رقم زد.
ماجرا از آنجا آغاز شد که ساعت 30 دقیقه بامداد او وقتی که میخواست فرمان حمله را صادر کند، قرارگاه نصر اعلام کرد یگانهای مورد نظر هنوز به پای کار نرسیده است. ناچار ایستادند.
شبی که خدا راه را به محسن وزوایی نشان داد
شاید تنها تعداد کمی از فرماندهان میدانستند که حاج احمد متوسلیان فرمانده تیپ محمد رسولالله چه مأموریت مهمی به این گردانها داده است. زمان به سرعت میگذشت اما هنوز گردان حبیب(که تلفیقی از گردان حبیب تیپ 27 حضرت رسول و گردان 24 تیپ 2 لشکر 21 حمزه ارتش بود) به جادهای که در میانه راه بود، نرسیده بود. در حالی که بعد از آنجا باز باید در پناه دو گردان دیگر، 12 کیلومتر راه میپیمودند تا به آنجایی میرسیدند که فرماندهان میخواستند.
نگرانی و اضطراب تمام فضای اتاق جنگ را فراگرفته بود. فرماندهان میدانستند هرچه به صبح نزدیک شوند، احتمال شکست بیشتر خواهد بود. اما بشنوید از آن سو:
در آن دل شب محسن وزوایی که سر ستون گردانش راه میرفت، ناگهان احساس کرد منطقه برایش ناآشناست. باورش برایش مشکل بود. او بیش از این بارها با چوپان دزفولی این مسیر را آمده بود و از قدم به قدم مسیر عبور نیروهایش در شب عملیات، نشانه برداشته بود اما اکنون در ظلمت شب و در دل بیابان، هیچ یک از آن نشانیها را نمیدید.
این جوان 22 ساله که روزی رتبه اول کنکور را در رشته شیمی در سراسر کشور به دست آورده بود، اکنون نه تنها مسئولیت جان 600 رزمنده را داشت، بلکه سرنوشت عملیات هم به سرنوشت او و گردانش گروه خورده بود. با فرماندهاش تماس گرفت و گفت:
-احمد جان، خوب گوش کن، ما دیگر نمیتوانیم راه برویم. مفهوم است؟
حاج احمد که در قرارگاه تاکتیکی بود، با تعجب پرسید، چی؟ چی؟ ابداً مفهوم نشد! محسن، تو چه میگویی؟
-حاج احمد، همان که گفتم، ما دیگر نمیتوانیم راه برویم. نه اینکه نخواهیم، نشانی را گم کردهایم. ...
حاج احمد وقتی فهمید ماجرا از چه قرار است، با خونسردی گفت: آقا محسن، گوش کن برادر جان، به خودت مسلط باش... دقت کن، نگاهی به اطراف خودت بینداز، حتماً یک چیزهایی را میبینی.
وزوایی پرسید: چه جور چیزهایی؟
-آن یارو(دشمن)، آن یارو، از طرف آن عارضه(تپه) آن عارضه پیاده ترس برش داشته، دارد شلیک میکند... مفهوم است؟ خب شما حتماً یک چیزهایی را باید ببینی! همان، جای اینها(گردان حمزه و سلمان) است.
-حاج احمد ما این جا چیزی نمیبینیم.
محسن وزوایی وقتی از آن سو هم ناامید شد، به گردان دستور توقف داد. قدری از نیروهایش دور شد و به نماز ایستاد. معلوم نشد او در آن شب تاریک و در آن بیابان مخوف به خدا چه گفت و چه شنید که وقتی برگشت، به نیروهایش فرمان عقبگرد داد و مدتی بعد در کمال ناباوری به جاده رسیدند و با اطمینان به راه خود ادامه دادند.
دعای توسل متفاوت فرماندهان
ساعت سه شد یا سه و نیم. نزدیک صبح بود و چیزی به روشنی هوا نمانده بود. با صدای خیلی آرام و خونسرد، فرماندهان گفتند: به 20 متر دشمن رسیدهایم. هوا تاریک بود و اینها خیلی نزدیک شده بودند.
توی اتاق جنگ حالتی شد که نمیتوانم توضیح بدهم. رغبت فرمان دادن نداشتم. چه بگویم؟ نیم ساعت مانده به صبح و روشنایی، بگوییم حمله کنید؟ خسته، از ساعت هفت و نیم راهپیمایی کردهاند، حالا بگوییم حمله کنید؟ بعد هم دشمن تانکهایش آماده است و میخواهد به ما حمله کند.
چارهای جز دستور نبود. اصلاً مثل اینکه یک عده فکر و دست و مغز مرا گرفته بودند و میگفتند این کار را بکن. به فرماندهان ابلاغ کردم با همان نام مقدس یا زهرا(س) حمله را شروع کنند. بلافاصله بعد از اعلام رمز عملیات با یک زمینه بسیار آماده، همه رو به قبله نشستند و دعای توسل را شروع کردیم.
این دعای توسل چنان غلظتی داشت که در هیچ نقطهای در چند سالی که در جبهه بودم، در تمام اتاقهای جنگ جاهای دیگر موردش را ندیدم. هرکس در توسل خودش بود...
آن صبح فرماندهان عالیرتبه قرارگاه کربلا هنگامی به خود آمدند که بیسیمها خبر از تصرف سایتها میدادند. آنها خوب میدانستند که این پیروزی شگفتآور به این آسانی، خیلی هم از تدبیر آنها نیست. ایمان داشتند که در پس تدابیر آنها دست دیگری است که کارها را پیش میبرد. علی برخلاف تصمیم فرماندهان، تنها به اتکا فرمان دلش، دستور لغو عملیات را نمیدهد. فرمانده سرشار از هوش و استعداد مسیر را گم میکند تا ساعتها با تأخیر بر سر دشمن برسند و دشمن که تا ساعت سه صبح انتظار حمله را میکشیده به خیال اینکه حالا دیگر صبح شده و ایرانها روز حمله نمیکنند با خیال راحت به خواب میرود. ...
... بعد از این پیروزی بزرگ رزمندگان اسلام دیگر معطل طرح قرارگاه نماندند بلکه خود مرحله چهارم عملیات را آغاز کردند و پیش رفتند و به زودی رسیدند به ارتفاعات برغازه و قرارگاه تاکتیکی سپاه چهار را فتح کردند. آنان آن روز اگر کمی زودتر به قرارگاه میرسیدند چه بسا سرنوشت جنگ به کلی عوض میشد!
رنگ از رخ صدام پرید
آن روز وقتی یکی از اسیران عراقی گفت که اگر کمی زودتر میآمدید، صدام را هم میتوانستید دستگیر کنید، بزرگان خیلی این خبر را جدی نگرفتند، اما سالها بعد وقتی ژنرال حسین کامل مجید داماد فراری صدام در اردن آن ماجرا را افشا کرد، تازه فهمیدند آن روز چه شکاری را از دست دادهاند.
«در منطقه شوش دزفول هنگامی که نیروهای ایران در منطقه سپاه چهارم عراق پیشروی کردند، واحدهای پشتیبانی این سپاه رزمی نیز از بین رفت و چیزی نمانده بود که صدام و همراهان او که من هم جزو آنها بودم، به اسارت نیروهای ایرانی درآیند. در این لحظات، رنگ از چهره صدام پریده و بسیار نگران بود. صدام به ما نگاه کرد و گفت: از شما میخواهم در صورتی که اسیر شدیم، من و خودتان را بکشید... ».
عملیات فتحالمبین و فوروان خشم منافقین
کتاب در ادامه به فتوحات نیروهای ایران در عملیات فتحالمبین میپردازد و در پایان این بخش، ماجرای ترور ناکام شهید صیاد شیرازی توسط گروهک منافقین را روایت میکند؛ تروری که قرار بود شیرینی این فتوحات را در کام ملت ایران تلخ کند، اما به اراده خدا با شکست همراه شد. گروهک منافقین مأموریت داشتند تا سرهنگ علی صیاد شیرازی را به همراه معاونانش ترور کنند. طبق قرار سرهنگ باید در تهران میبود و به دیدار امام خمینی(ره) میرفت و گزارش فتوحات را میداد، اما او هنوز کارش را ناتمام میدانست؛ بنابراین برگشت به تهران را به تعویق انداخت و در جبهه ماند.
فرماندهای که خدا برای خرمشهر نگاه داشت
نیروهای منافقین که با کمک سرباز صبری، از عوامل نفوذی خود، توانسته بودند خود را به دفتر فرماندهان برسانند، پس از آنکه سرهنگ صیاد را نیافتهاند، در سر راه خود هرکه را دیدند، کشتند و آنگاه با بنزهای فرماندهان که صبری از قبل برایشان تدارک دیده بود، از سد دژبانی گذشتند. ...
در جنایت حمله به دفتر فرمانده نیروی زمینی، 13 نفر شهید و هفت نفر مجروح شدند. سرهنگ صیاد هنگامی این خبر را شنید که در قرارگاه کربلا بود و به همراه دو افسر عملیاتی راههای آزادسازی خرمشهر را بررسی میکردند.
علاقمندان جهت تهیه این کتاب می توانند به نشانی اینجا مراجعه کنند.