۱۸ شهريور ۱۳۹۱ - ۱۲:۱۳
کد خبر: ۱۳۷۸۵۷
خاطرات حجت الاسلام رضوانی پور (4)؛

شیر مردان روز و زاهدان شب

خبرگزاری رسا ـ یکی از روحانیان رزمی تبلیغی در خاطراتش نوشت:در نیمه های شب در سخت‌ترین شرایط ناگهان می‌دیدیم برادر قجه ای جهت سرکشی آمده است، او مؤمنی به تمام معنا بود، از شیرمردان روز و زاهدان شب؛ من که یک طلبه بودم اسلام را در او می‌دیدم و به حقانیت اسلام بیشتر یقین می‌کردم.
روحانيت و دفاع مقدس

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا ، متن زیر بخش دوم خاطرات حجت الاسلام محمدرضا رضوانی پور، مدیر سابق مدرسه علمیه صاحب‌الامر آشتیان و مدیر فعلی مدرسه امام حسن عسکری تهران از حضور در جبهه مریوان سال 60 است وی که بیش از 20 ماه در جبهه‌های حق علیه باطل به مبارزه نظامی و فرهنگی علیه استکبار پرداخته است و به قول خودش چند تکه یادگار از آن دوران در بدنش دارد در دفتر خاطراتش نوشت:

حرکت به سمت کوه تخت
برادر فرامرزگفت: چون منطقه کوهستانی هست و هوا سرد و برفی و در منطقه دید عراقی و ضد انقلابیون اورامانات می‌باشد لذا هم اکنون که هوا مه آلود است مناسب حرکت می‌باشد.

ساعت تقریباً 3 بعد از ظهر بود تجهیزاتمان را بستیم نفری یک گونی مواد غذائی یا مهمات به دوشمان بود حرکت کردیم اولین ارتفاع بسیار خطرناک را که گذراندیم ناگهان هوا روشن روشن شد و کاملاً در معرض دید دشمن قرار داشتیم  از طرفی هم اگر یک لحظه غافل می‌شدیم از بالای کوه روی برف‌ها پایمان می‌لغزید و به دره اورامانات سقوط می‌کردیم

اکنون که هوا روشن است چه کنیم، برویم؟ یا در گوشه ای بخزیم و بمانیم تا هوا تاریک و آفتاب غروب کند؟ اگر بمانیم هوا خیلی سرد است و شاید سرما ما را تلف کند بالاخره تصمیم گرفتیم که هرکس در پناه سنگی بمانیم.

خدا لعنت کند بنی صدر را
تا غروب آفتاب ماندیم اما چه ماندنی تا غروب آفتاب از سرما می‌لرزیدیم اورکت که نداشتیم. خدا لعنت کند بنی صدر را او مهمات و اسلحه هم نمی‌داد تا چه رسد به اورکت آن هم برای بسیجی. من یک تفنگ زنگ زده ژ3 غنیمتی از دموکرات‌ها داشتم وقتی تیر اندازی می‌کردم به شدت گیر می‌کرد خرابی زیادی داشت اما چه کنیم بهتر نداریم.

هوا تاریک شد و حرکت کردیم وقتی با زحمت با آن گونی پر خود را بالای کوه یا نیمه راه می‌رساندیم ناگهان پایمان روی برف می‌لغزید و از همان بالا به پایین پرتاب می‌شدیم و این معلوم است که یک طرف خودمان و طرف دیگر تفنگمان و طرف دیگر گونی مهمات یا غذا با زحمت این‌ها را جمع آوری می‌کردیم باز حرکت ـ باز لغزیدن و هکذا...

بالاخره این ارتفاع خطیر هم پشت سر خود قرار دادیم اما مگر ارتفاع تمام شدنی است مگر یکی دو تا هست همان برنامه لغزیدن در ارتفاعت بعدی هم به شدت ادامه داشت.

ناخودآگاه از چشمانم اشک سرازیر شد

از طرفی هم گرسنگی و خستگی توان را گرفته بود دقیقاً به یاد دارم که چون در یک ارتفاع مکرراً سقوط کردم ناخودآگاه از چشمانم اشک سرازیر شد اما مهم این بود که چون به عشق دفاع از کیان اسلام است از احدی ناراحتی نداشتم و صرفاً به خاطر خستگی زیادم بود.

با زحمت بسیار زیادی خود را به چادر و محل استقرار رساندیم حدود ساعت 9 شب است هوا بسیار تاریک سرد چادر بسیار کوچک درون چادر خیس از برف و آب. نیروها آماده تعویض و برگشتن ، منطقه نا آشنا ، صدای غرش آسمان رعد و برق شدید آسمان چه بگویم تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

نیروهای قبلی به ما گفتند ما می‌رویم شما سریع یک نگهبان آماده کنید و در پست قرار گیرد من برخاستم تفنگم را برداشتم رفتم درون سنگر اما سنگرِ برفی، وقتی رعد و برق می‌زد احساس کردم که تفنگم برق می‌گیرد و صدای خاص در او ایجاد می‌شد،تفنگم را روی برف انداختم اما نمی‌دانستم چگونه و از کدام طرف حفاظت کنم چون یک ارتفاع بزرگ فقط یک نگهبان.

گاهی چادر روی سرمان میخوابید

قدری که گذشت از دو سمت کوه برایمان خمپاره و توپ می‌آمد آنهم توپ زمان دار یعنی بالای سرمان منفجر می‌شد و سنگری هم نبود که جان‌پناه بگیریم کانال برفی از یک طرف کوه به یک طرف دیگرش کندیم تا از آن استفاده کنیم و دشمن نبیند.

حدود سه روز مدام یک‌بار هم آفتاب ندیدیم و کولاک و سرما آنقدر فشار می‌آورد که حتی نگهبان هم بیرون نمی‌ماند درون چادر می‌آمد اما چادر هم بهتر از بیرون نبود گاهی روی سرمان می‌خوابید.

گاهی درب چادر پر از برف و کولاک می‌شد و کسی نمی‌توانست بیرون رود دیگر اینکه در چادر شش نفری حدود دوازده نفر بودیم جای خواب که نبود هیچ جای نشستن ساده هم نبود.

از طرفی مهمات کم بود مواد غذائی تمام می‌شد چراغمان دیگر نفت نداشت کسی جرأت رفتن به دکل را در سرمای شدید نداشت بچه‌ها حالت خستگی پیدا کرده بودند حالت کدورت پیش می‌آمد.

مسئول ما یک فرد پاسدار بنام ربانی اهل قم بود اما اخلاق بسیار تندی داشت و مسئولیت بی‌سیم هم با او بود بالاخره شبی من به برادران گفتم نگران نباشید دعوا نکنید دعا کنید که هوا قدری خوب شود و جهت تدارکات یکی از ماها بتوانیم به دکل برویم .

شیر مردان روز و زاهدان شب

بحمدلله دعای بچه‌ها اثر کرد و هوا خوب شد و فردایش برادر ایرانی رفت و مقداری نفت و غذا و مهمات آورد. لازم به تذکر است که در نیمه های شب در سخت‌ترین شرایط ناگهان می‌دیدیم برادر قجه ای جهت سرکشی آمده است.

او مؤمن به تمام معنا بود همراه برادر و پدرش در آن جبهه بود اهل اصفهان بود از شیر مردان روز و زاهدان شب بود من هم که یک طلبه بودم اسلام را در او می‌دیدم و به حقانیت اسلام بیشتر یقین می‌کردم.

او نه یک انسان ساده بود گرچه لباس‌هایش ساده‌ترین لباس‌ها بود بلکه یک فرشته صفت بود و بسیار ساده و آسان ساده و آسان می‌توانم بگویم که مالک اشتر خمینی بود چقدر با بچه‌ها مهربان بود.
به یاد خدا باشید در نماز شب دعا کنید.

نیمه های شب دیدم آمد گفت برادر رضوانی سلام خسته نباشی مواظب باشید اینجا را به سختی از دست دشمن گرفتیم ما برای تصرف اینجا چند شهید دادیم نترسید به یاد خدا باشید در نماز شب دعا کنید مشکلتان را میدانم چه کنیم باید صبر کرد و ده‌ها کلمات آرام بخش دیگر اما او بالاخره به هدفش رسید و در عملیات جنوب بخیل عظیم شهدا پیوست.

در عین حال تعداد نفراتمان که دوازده نفر بود به شش نفر تقلیل یافت چون آن افراد دیگر در اثر شدت ناراحتی برخی مریض و برخی دیگر روحیه و توان ماندن را نداشتند لذا حفاظت قله کوه تخت را به عهده ما قرار دادند و خود به عقب برگشتند و روز بعد هم نیروهای تعویضی به جای ما آمد و ما هم به عقب برگشتیم.

دیگر میلی به غذا نداشتم
آمدیم دکل و طبق معمول از همان جا با تعدادی از برادران به طرف ارتفاعات تته و پاسگاه لاله شهدا حرکت کردیم ساعت حدود ساعت 8 صبح بود که در پاسگاه لاله شهدا بودیم خواستیم بعد از مدتی یک صبحانه همراه چای و کره میل کنیم که ناگاه یکی از برادران مستقر در آن پاسگاه گفت :
-فلانی آقای عمرو آبادی را می‌شناختی؟
-بله مگر چه شده؟
-مگر خبر نداری؟
- نه من کوه نخت بودم و الآن از آنجا می‌آیم زود بگو چه شده است؟
بله او در جریان در گیری سخت قله آسون به شهادت رسید ،الآن حدود 10 روز است.
این را بگفت و قلب ما را آتش زد از چشمانم اشک سرازیر شد دیگر میلی به غذا نداشتم گویا غذای بسیاری خورده بودم از کنار سفره عقب رفتم.
بچه‌ها به او اعتراض کردند که:
چرا گفتی؟ اگر نمی‌گفتی نمی‌شد؟
-من نمی‌دانستم که این قدر رفیق هستند.
بالاخره از آنجا پیاده به طرف دزلی حرکت کردیم و از آنجا به مریوان و جریان شهادت آقای عمرو آبادی را از دوستانم سؤال کردم و توضیح کامل دادند.

جمع آوری غنایم و شهدا در قوچ سلطان
بعد از چند روز خبر عملیات و تصرف قوچ سلطان در شهر مریوان پیچید. جهت جمع آوری غنایم و شهدا از سپاه کمک خواستند ما با برادران دیگر به همراهی آقای تفویضی و غیره حرکت کردیم.

نزدیک منطقه که رسیدیم دود آتش ناشی از عملیات بیابان را فرا گرفته بود سرهنگ امیری را دیدم که از دور عملیات سپاه توحید را با بی سیم هدایت می‌کرد ما را سوار بر نفر بر زرهی ‌کردند و به کنار قله رساندند.

درگیری شدیدی بود در کنار تانک‌های ایرانی ماندیم و سپس به بالای ارتفاع رفتیم دامنه ارتفاع کلاً مین گذاری شده بود همراه برادرانِ مطلع از جریان جهت جمع آوری شهدای اسلام حرکت کردیم.

این در حالی بود که درگیری بسیار سنگین بود انسان جرأت نمی‌کرد که از سنگر حرکت نماید بالاخره هلی‌کوپتر کنار دامنه کوه آمد در سطح پایین پرواز می‌کرد تا به همان حالت شهدا را به داخلش بیندازیم اما چون عراقی‌ها فهمیدند همان نقطه را به خمپاره بستند و هلی‌کوپتر منطقه را ترک کرد.

قرار شد شهدا را با قاطر ببریم. دو شهید بی سر و پاره پاره را به پتو پیچیدیم و با طناب به قاطر بستیم که ناگهان قاطر از صدای انفجارها ترسید و پا به فرار گذاشت و این شهیدان عزیز هم از روی قاطر به طرف پایین آویزان شدند و از لا بلای درختان منطقه به طرف عراقی‌ها فرار کرد .

بعد ما با برادر سلطانی که هم اکنون شهید شده است و اهل قم بود حدود ده قبضه اسلحه سبک عراقی‌ها را جمع کردیم و به پشت جبهه منتقل کردیم و بار دیگر که به همان قله قوچ سلطان (قله سرگرد عباده چون این سرگرد پاک در آن قله به شهادت رسید بنامش نام گذاری شد) ‌رفتیم.

در نیمه راه آن توسط ترکش که به کمرم اصابت کرد مجروح شدم برادران مرا به داخل سنگر کشیدند و جلو خونریزی را گرفتند و بعد با برانکارد به پایین رسانده و به بیمارستان مریوان منتقل نمودند و چند روزی هم در بیمارستان بودم که پس از ترخیص از بیمارستان همراه برادران به پایانی آمدیم/995/ت302/ن

ارسال نظرات