۲۲ شهريور ۱۳۹۱ - ۰۱:۰۵
کد خبر: ۱۳۸۳۷۹
خاطرات حجت الاسلام رضوانی پور (8)؛

غرور زیاد مانع ذکر و یاد خدا بود

خبرگزاری رسا ـ حجت الاسلام رضوانی پور در خاطراتش نوشت: فضای جبهه فقط نوید یخش پیروزی نبود. غرورها زیاد بود کمتر از خدا سخن بود همه می‌گفتند جمهوری اسلامی قدرت زیادی دارد و این همه نیرو کار عراق را یکسره می‌کنند.
روحانيت و دفاع مقدس
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا ، متن زیر قسمت دوم خاطرات حجت الاسلام محمدرضا رضوانی پور مدیر سابق مدرسه علمیه صاحب‌الامر آشتیان و مدیر فعلی مدرسه امام حسن عسکری تهران از عملیات ناموفق کربلای 4 است.
وی که نزدیک به 20 ماه در جبهههای حق علیه باطل به مبارزه نظامی و فرهنگی علیه استکبار پرداخته است و به قول خودش چند تکه یادگار از آن دوران در بدنش دارد در دفتر خاطراتش نوشت:
غرورها زیاد بود کمتر از خدا سخن بود
کار یگان دریایی بسیار حساس بود یگان ما مأمور شده بود به یگان دریایی سیدالشهدا همه آماده شدیم فرمانده یگان دریایی به من گفت : حاج آقا انشا الله کار عراق تمام است بصره در آینده نزدیک به دست ما خواهد افتاد من گفتم انشا الله لکن بقول معروف چشمم آب نمی‌خورد.
فضای جبهه فقط نوید یخش پیروزی نبود. غرورها زیاد بود کمتر از خدا سخن بود همه می‌گفتند جمهوری اسلامی قدرت زیادی دارد و این همه نیرو کار عراق را یکسره می‌کنند.
البته نیرو بسیار بود لکن اگر مشیت الهی بر پیروزی تعلق نگرفته باشد چطور؟ و همین شد.
رفتم بخش تبلیغات لشکر دیدم گونی‌ها پر از پوستر و اعلامیه‌ها است، وسایل تبلیغی بسیار است. به من گفتند مال بصره است گفتم : انشا الله.
نزدیکی‌های غروب که در مقر خودمان بودم گفتند عملیات قطعی است و بچه‌ها ماسک بگیرند، جلیقه نجات بگیرند همه را گرفتیم قایق‌ها را به آب انداختیم اما دیدیم که چند قایق سوراخ است چه کنیم؟ از همین قدر که سالم است استفاده می‌کنیم.
خیزهای بعد تا به خود بصره شروع می‌شود
فرمانده گردان به من چنین گفت :حاج آقا رضوانی ساعت 10 شب عملیات شروع خواهد شد آماده باش که نیروها را از این طرف آب به آن‌سو ببرید و چون طول آب بیش از 10 کیلومتر است شما با قایق برگردید و بار دیگر به عنوان هدایت‌گر آبی برای قایقران‌ها نیروها را به شهرک ابو الخصیب عراق برسانید.
 جنگ اصلی آنجا شروع می‌شود و پس از تصرف شهرک که زیاد به طول نمی انجامد خیزهای بعد تا خود بصره شروع می‌شود.
من همانند سایر برادران به تجهیزات دریایی و ماسک مجهز شدم.
ساعت 9 شب است لحظه شماری می‌کنیم. جلیقه های نجات را پوشیدیم ماسک‌ها را به کمر بستیم کنار ساحل آب آماده فرمان بودیم که بگویند غواص‌ها خط را شکستند و شما نیرو برسانید.
ساعت نزدیک 10 بود که ناگهان قبل از شروع عملیاتِ ما هواپیماهای عراقی آمدند و منور های خوشه ای ریخته و هوا را کاملاً روشن کردند. پس از آن توپ و خمپاره شدید دشمن شروع شد.
ساعت 10 می‌گذرد بچه‌ها میگویند پس چه شد به فرمانده یگان گفتیم:پس چه شده
گفت:صبر کنید.
صبر کردیم، اما چه صبری جریان را فهمیدیم خدا خدا می‌کردیم. برخی از غواص‌ها خط را شکسته بودند و پیش رفته بودند برخی هم درگیر شکستن خط بودند. باز از فرمانده یگان سؤال کردم او گفت هنوز خط شکسته نشده است. دیدم او حال طبیعی ندارد، این طرف و آن طرف می‌دود، با بی سیم تماس می‌گیرد.
مگر می‌توانیم در ویرانه های خونین شهر آسوده بمانیم
نیروها کنار ساحل برای اعزام حلقه زده‌اند اما انتظار؛ همان و نافرجامی عملیات همان. بالاخره ساعت از دوازده شب گذشت فرمانده یگان گفت: بچه‌ها بروید داخل استراحت کنید
مگر خوابمان می‌آید. مگر استراحت می‌فهمیم. مگر این خستگی با خوابیدن رفع می‌شود. مگر تحمل ماندن ابن سوی ساحل را داریم. مگر می‌توانیم در ویرانه های خونین شهر آسوده بمانیم.
تا صبح که روشن شد به این طرف و آن طرف می‌رفتیم. منتظر هواپیماهای دشمن بودیم که ناگهان بر خرمشهر هجوم آوردند و این سو آن‌سو را بمباران کردند. آنقدر زدند که گرد و غبار همه شهر را فرا گرفت. پدافند هم مشغول شلیک بود اما هیچ هواپیمایی هدف قرار نمی‌گرفت.
طبقه بالا به طرف حیات روی سر بچه‌ها خراب شد
البته وقتی عدم موفقیت عملیات محرز شد سریعاً بخش عظیم نیروهای انسانی را به عقب کشیدند. ولی ما حدود یک هفته در آنجا ماندیم. بچه‌ها از خانه‌ها بیرون می‌رفتند و هواپیماها را تماشا می‌کردند.
من و برادر مسلم بی‌طرفان و حسن آقا مروج داخل ساختمان طبقه پایین بودیم مسلم گفت: بروم حیات وضو بگیرم. نمی‌دانم به حیات رسیده بود یا نه که ناگهان راکتی به در حیاط ساختمان ما خورد. طبقه بالا به طرف حیاط روی سر بچه‌ها خراب شد.
در طبقه پایین که ما بودیم چراغی هم روشن بود. ناگهان احساس کردم خانه آتش گرفت و قدرت حرکت ندارم. نفسم خوب نمی‌آمد مقدار زیادی آوار روی سرمان ریخته بود. کمد آهنی روی کمرم افتاده بود و گونی‌های پر از خاک که جلو پنجره قرار داده بودیم تا ترکش به درون اتاق نیاید رویمان افتاد. چشمم را باز کردم اما جایی را نمی‌دیدم.
حاج آقا تشریف بیاور شربت بخور
 ناگهان احساس سبکی کردم اما نفهمیدم چرا. دلیلش این بوده که حسن آقا آن کمد آهنی را از روی کمر من بلند کرده بود. سوراخی را یافتم و بیرون آمدم، دیدم بچه‌ها زیر آوار ناله می‌کنند. مسلم در حال وضو گرفتن بود و زیر آوار قرار داشت او و برخی دیگر از برادران به خیل عظیم شهیدان پیوستند. تا چند روز اجساد مطهرشان زیر آوارها مانده بود.
برادری را دیدم که سرش لای آوارها مانده بود و بدن و پاهایش بالا بود و دست و پا می‌زد. او را نجات دادیم اما پاره پاره شده بود.
من که کمرم به شدت درد می‌کرد و توان حرکت نداشتم در حال کمک به برادرانم بودم. بالاخره مجروحین را تحویل آمبولانس دادیم.
لباس‌های روحانی من زیر آوار ماند. پس از چند روزی یکی از برادران که جهت بیرون آوردن شهیدان از زیر آوار به آنجا رفته بودند لباس‌های مرا برداشته و یکی از عمامه را پیچیده روی سر گذاشته بود و عبا هم به دوش انداخته و به خیابان خرمشهر آمده بود.

او خود می‌گفت بچه‌ها خیال می‌کردند که من روحانی هستم و می‌گفتند: حاج آقا تشریف بیاور شربت بخور و لذا به آن طریق پذیرایی مختصری از او کرده بودند/995/ت302/ن

ارسال نظرات